همه ی ما (۲)

1401/04/25

...قسمت قبل

بعد از حرف الناز راجب امیر،مغزم در حال ارور دادن بود ،یه نخ سیگار گوشه ی لبم گذاشتم و شروع کردم به کشیدن رو به الناز گفتم:
_خب تو جوابت چی بود؟
+راستش رو بخوای من از امیر خوشم اومده ،بهش گفتم اول تکلیف پری رو روشن کن بعد بیا سراغ من!
_اخه من نمیفهمم همون امیر چی داره!همه امیرها کونی ان نمیدونستی؟…
یکم بااین قضیه دستش انداختم وخندیدیم ولی ذهنم همش درگیر پریسا بود ،شاید حقش بود شایدم نه ،من جای اون نبودم اگه بودم شاید مثله اون انتخابم این بود نمیدونم والا!
از الناز جدا شدم و خودم رو به خونه رسوندم ،هوا به شدت گرم بود و من به یه دوش آب سرد احتیاج داشتم!
نزدیکای غروب بود که تصمیم گرفتم برم پارک محلمون ،خالمم اونجا بود.
تو پارک متوجهِ نخ دادنای خالم به یه مرد شدم که همراهه پسرش بود،از این کارش بسیار حرصم گرفت باعصبانیت گفتم:
_یاسر کمته عزیزم؟؟؟
+یاسر دیگه تکراری شده باهاش حال نمیکنم!
با تعجب سرمو به حالت تاسف تکون دادم و به گوشیم خیره شدم!
خیلی وقت بود که روی صفحه نمایش این صاب مرده پیام و زنگی از طرف جنس مخالف نیومده بود!
یکی مثله من که هیچ کس تو زندگیش نیست و یکی مثله خالم که انگار خدا نیمه گمشدشو رنده کرده بود رو آدمها، به هرکی میرسید عاشق میشد!
همینطور که به گوشیم خیره بودم گوشیم زنگ خورد،شماره ی ناشناسی بود که به طور عجیبی برام آشنا میزد!
جواب دادم:
_بله؟!
+سلام حورا خوبی؟؟
_شما؟
+دستت درد نکنه حالا دیگه ما رو نمیشناسی؟یاسرم!
_بله ببخشید بجا نیاوردم امرتون جناب؟
+راستش چند روز دیگه تولد مهنازِ ،میخوام سورپرایزش کنم ،یه باغ دیدم چون تو خوش سلیقه ای میخوام نظر تو رو راجبش بدونم…
_اوکی عکساشو واسم تو تلگرام بفرستید!
+من کیفیت دوربین گوشیم پایینه ،فردا میام دنبالت باهم بریم ببینیم لطفا!
بااکراه قبول کردم،حتی از این که با یاسر حرف بزنم چندشم میشد چه برسه به اینکه بخوام برم باهاش باغ ببینم!
سر چهارراه منتظر یاسر بودم که بیاد دنبالم،دست کردم توجیب مانتوم،خیلی وقت بود نپوشیده بودمش،یه چندتا فیش بانکی و یه تراول پنجاهی با یه کاغذ مچاله شده اومد بیرون!
به قدری از دیدن پنجاه تومن خوشحال شدم که تا مرز سکته زدن رفتم،کاغذ مچاله شده رو باز کردم،توش نوشته بودم امروز ۱۳۹۵/۱۲/۱۴ اولین سکسم رو با حمید تجربه کردم!بااینکه اولش برام درد ناک بود اما از اینکه حمید منو تصاحب کرده بود لذت بردم…!
این یکی از ورقای دفتر خاطراتم بود که از عصبانیت زیاد جرواجرش کرده بودم!
کاغذ رو انداختم تو جوب و برای یک آن تمام اون روز جلو چشمم اومد!!
از رفاقت منو حمید ده ماهی میگذشت،عاشقم بود .
هرروز برام گل میاورد دم دانشگاه جلو دوستام بهم میداد،منم آروم آروم بهش دل بستم.رابطمون خیلی قشنگ بود به طوری که هربار از خدا واسه اومدنِ حمید به زندگیم تشکر میکردم!یه مدت گذشت رابطه منو حمید به خوبی ادامه داشت، تااینکه از یکی از دوستام شنیدم حمید یه دوست دختر دیگه داره!اولش باور نکردم اما برام کلی سند و مدرک آوردن که دیدم بله حمید اقای من ،عشق من یکی دیگه رو هم تو آب نمک داره!
سعی کردم خیلی منطقی باهاش حرف بزنم ،بهش پیام دادم امیدوارم باافسانه خوش باشی ،ممنون از اینکه حسای خوب به زندگیم تزریق کردی،خداحافظ!
بعد یک ثانیه از ارسال پیامم دیدم داره زنگ میزنه ،جوابش رو دادم:
_بله؟؟
+حورا غلط کردم تو عشق زندگیمی ،من بدون تو نمیتونم!
_پس چرااینکارو باهام کردی حمید ،منو شکستی خوردم کردی چرا؟؟
+به خاطره سکس!منو افسان رابطمون عاشقانه نیست از روی نیاز و هوس منه!تو که نمیتونی شهوت منو رفع کنی برای همین من باافسان وارد رابطه شدم…
گوشی رو قطع کردم،برای بار هزارم به حرف حمید فکر کردم باخودم گفتم من چرا نتونم نیازاشو رفع کنم ،اون عشق منه ،خودم براش همه کار میکنم!عقلمو از دست داده بودم نمیدونم شاید به شدت عاشقش بودم هرچی بود عاشقی یا دیوانگی ،دوست نداشتم حمید رو با کسِ دیگه ای شریک بشم!
و طی یه حرکت احمقانه به حمید اعلام کردم حاضرم باهاش سکس کنم به شرط اینکه هیچکسُ جز من وارد زندگیش نکنه!
یه روز رو باهام انتخاب کردیم و قرار گذاشتیم تو اون روز رابطه جنسیمونو شروع کنیم!
حسابی بخودم رسیدم یه ست سفید با گل های قرمز تنم کردم و اسپری خوشبو کننده ی بدنم رو روی خودم خالی کردم،یه آرایش ملایم کردم و حاضر و اماده منتظرِ اومدنِ غارتگرِ شرف ونجابتم شدم!البته خودخواسته را تدبیر نیست.
بالاخره حمید اومد دنبالم ،توراه هی نوازشم میکرد ،پشت دستم رو میبوسید و من اوسکول هم از اینهمه توجهش لذت میبردم!
باغ یکی از دوستاش رو آماده کرده بود ،وارد که شدیم حتی اجازه نداد بشینم به سمتم حمله ور شد و لبامو شروع کرد خوردن !
سرشو از صورتم جدا کرد و گفت:
_حورا بالاخره قرارِ تورو مال خودم کنم ،تو مال من میشی!
با هیجان دست انداخت یک طرف کونم رو گرفت ،هی نیشگونم میگرفت ،دردم میومد اما دوست نداشتم حال و هوای حمید رو خراب کنم با یه لبخند تصنعی منتظر حرکت بعدیش شدم!
یکی یکی لباسامو درآورد تا فقط با لباسهای زیرم جلوش ایستادِ بودم،یکم نگاهم کرد وبعد خیلی رمانتیک شروع کرد لبامو خوردن،لبمو ول کرد زبونش رو با ملایمت روی همه جای بدنم میکشید ،من دیگه توان ایستادن نداشتم،همونجا روی کاناپه ولو شدم،
حمید به کارش ادامه داد…
دوتا دستاش رو انداخت دو طرف سینه هام و اونا روی طی یه حرکت بیرون اورد،نوک سینه هامو مک میزد ،زبونش رو دور هاله ی صورتی سینم میکشید ،گاهی اوقات نوک سینمو گاز میگرفت،ومن فقط لذت میبردم!خوب که سینه هامو خورد ،زبونش تا روی کسم بدنمو خیس کرد،خوش خیال بودم چون فکرمیکردم الان کسم رو میخوره اما به چندتا بوسه اکتفا کرد!و گفت :
_حالا نوبت توئه خانوم کوچولو!
سرمو گرفت ،یه بوس کوچولو به گوشه ی لبم زد ،سرمو راهنمایی کرد به طرف کیرش و گفت دهنتو باز کن،همین کارو کردم،کیرش که وارد دهنم شد آه بلندی کشید ،بهم گفت لباتو جمع کن دور کیرم،اطاعت کردم و خودش شروع کرد تو دهنم تلنبه زدن ،کیرش که برخورد میکرد به تهِ حلقم دلم میخواست بالا بیارم اما اون بی توجه نسبت به عق زدنای من کارش رو میکرد!
خوب که دهنمو آسفالت کرد ،منو خوابوند گفت:آماده ای خانم بشی حورا؟!
باسر تاییدیه دادم بهش و اون آروم آروم کیرشو کرد داخل،باوارد شدن کیرش سوزش بدی توی واژنم پیچید که دادم هوا رفت،یکم نگه داشت و شروع کرد به زدن ،من درد داشتم اما حمید تازه به هدفش رسیدِ بود عمرا اگه از کارش دست میکشید،باناله ازش میخواستم تمومش کنه اما گوشش بدهکار نبود و باشنیدن ناله های من بیشتر حشری میشد،بعد پنج دقیقه دردم کم شد و جاش لذت اومد سراغم،تازه داشتم از لذت میبردم که حمید کیرشو کشید بیرون و باقیافه ای درهم آبشو روی شکمم خالی کرد!
رد خون رو روی کشاله ی پام دیدم و فهمیدم من به صورت غیر شرعی زنِ حمید شدم!
دخترا اینو بدونن پسرا هیچوقت عاشق نیستن اونا فقط یه گرگِ صبورن!البته بلانسبت بعضیاشون…
اون موقع من نمیدونستم که باید منم به ارگاسم برسمو ارضا بشم!همینکه دیدم حمید تخلیه شد برام لذت بخش بود!

تو همین افکار بودم که صدای بوق ماشینی به گوشم رسید …
_حورا ،حورا،حواست کجاست پنج دقیقه اس دارم بوق میزنم به چی فکر میکنی هی!!
یاسر بود،بااکراه صورتمو ازش گرفتمو سوار ماشینش شدم ،اصلا نمیدونستم من چرا به این یارو اعتماد کردم!
به باغ رسیدیم کل باغ رو از نظر گذروندم و پسندیدمش ،اوکی رو به یاسر دادم و ازش خواستم که برگردیم ،تااینجا که همه چی خوب به نظر میرسید!
_حورا بیا بریم تو سرایداری یه چایی بخوریم بعدش بریم!
+نه لازم نیست بریم بهتره.
حاالا از اون اصرار از من انکار تا بالاخره تسلیم شدم و گفتم باشه بریم!
در خونه رو که باز کرد کاملا خالی بود فقط یه تشک بود با یه متکا و یه بسته دستمال کاغذی!
قشنگ معلوم بود هرکی وارد اینجا میشد باید بده!
باعصبانیت برگشتم سمت یاسر و گفتم:
_من الان کجا بشینم؟
+رو سرِ من ،خب رو تشک!
_عمرا من رو تشکی که معلوم نیست کی روش چکارها که نکرده بشینم!
رامو کج کردم سمت یه گوشه خونه و به دیوار تکیه دادم ،نمیدونم چرا اونکارو کردم اما این بهترین کاری بود که تو عمرم انجام دادم!
یاسر اومد سمتم!نزدیکم شد،میخواستم ازش فاصله بگیرم که تو همون حالت گیرم انداخت،تو چشمام نگاه کرد و گفت:
_خیال کردی اون شب تو باغ که داشتی سکس من و مهناز رو دید میزدی ،ندیدمت؟؟خیلی دلت میخواد باهام سکس کنی؟؟
من با تنفر نگاهش کردمو خودش ادامه داد:
_البته من یکبار تجربه سکس با خاله و خواهر زاده رو داشتم ولی خب تو ومهناز یک چیزِ دیگه این!
باعصبانیت بهش نگاه کردمو گفتم:
+من اومدم تو اتاق که لباسامو بردارم که اون صحنه رو دیدم و بعدش زود زدم بیرون و اینکه اینو یادت باشه من از اینکه الان دارم باتو حرف میزنم حالم بهم میخوره چه برسه به اینکه بخوام باتو سکس کنم!!اینم بدون من هیچوقت به همجنس خودم خیانت نمیکنم که بخوام دوست پسرشو قُر بزنم، حالام از جلوی من گمشو!
بی تفاوت نسبت به حرفای من سرشو نزدیک صورتم کرد ،ومن به صورت کاملا غیر ارادی پامو محکم به طرف بالا آوردم ،پام با بیضه هاش برخورد کرد، یاسر ازم جدا شد،از درد بخودش میپیچید ،اما حال اون اصلا برای من مهم نبود ،ازکنارش گذشتم، داشتم از در که خارج میشدم گفت حالتو میگیرم!
بهش گفتم :فعلا که من حالتو گرفتم خداحافظ!
به هر بدبختی بود خودمو رو به خونه رسوندم ،استراحت کردم و داشتم به این موضوع فکر میکردم که چطور این قضایا رو برای مهناز تعریف کنم که تلفنم زنگ خورد ،مهناز بود!
_الو جانم؟؟
+جنده ی آشغال دوزاری حالا میخوای یاسر رو قُر بزنی،فکر کردی نفهمیدم از همون اول چقدر تو کفِش بودی،باشه جنده خانوم میگم بیاد یه دور بگادت ،ما تنها خور نیستیم…
تااومدم جوابش رو بدم قطع کرد!ناباورانه به صفحه گوشیم نگاه کردم باورم نمیشد خاله ی خودم کسی که ۲۳ سال از زندگیم رو باهاش گذروندم به خاطره یک پسر منو بااین الفاظ خطاب کنه!
فهمیدم که یاسر این قضیه رو برعکس براش تعریف کرده،انگار من بهش چسبیده باشم!
بیخیال شونه ای بالا انداختم ومتعجب به باقی زندگیِ نکبت بارم ادامه دادم…
یه مدت مهناز بامن قطع رابطه کرد ،جاهایی که من بودم نمیومد و از این مسخره بازیا که یک درصد هم برای من مهم نبود!
یه روز که داشتم تو پارک پیاده روی میکردم از دور دیدم الیاس هدفون به گوش در حال دو داره به سمتم میاد،نمیدونم چرا قلبم جورِ دیگه ای میزد،جهش خون رو توی صورتم حس کردم،نیاز به آینه نبود که بفهمم صورتم گل انداخته !هرچی بهم نزدیکتر میشد تپش قلبم بالاتر میرفت تااینکه از کنارم رد شد انگار اصلا منو ندید!!

ادامه...

نوشته: Horraa


👍 14
👎 1
17101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

885287
2022-07-16 11:34:32 +0430 +0430

شما کجا زندگی میکنین ک همه از دم جنده این🙄

یعینی هیشکی نیس ب شما گیر بده کجا میرین کجا میاین

چرا گشاد شدین چرا …

0 ❤️

885301
2022-07-16 13:41:39 +0430 +0430

چرااینقدکوتاه ودوست دارین کش بدین بهتر نبود کمی بیشتر مینوشتی در همین قسمت توضیحات بیشتری میدادی.چون شخصیت های داستانت زیاده وگویاهرکدوم یه موضوعی دارن والبته به هم وصله.
اگر میخوای ادامه بدی پیشنهادم اینه درهرقسمت به یک شخصیت ونقشش بپردازی و دراخر همه اونارو دریک قسمت متصل کرده ونتیجه گیری کنی

0 ❤️

885322
2022-07-16 17:40:37 +0430 +0430

خودکرده راتدبیرنیست

0 ❤️




آخرین بازدیدها