به مرور زمان (۱)

1402/08/03

*دوستان این داستان در قسمت اول هیچ موضوع جنسی نداره و اگر برای ارضای لذت جنسیتون وارد این صفحه شدین بسیار شرمندتون هستم…‌

اولین باری که سیگار کشیدم مربوط به زمان ۱۸سالگیم بود اونم فردای روزی که توسط دوست پسرم بهم تجاوز شد…
شاید فکر کنید این دیگه تجاوز نیست چون با میل و رغبت خودم باهاش اوکی شدم،اما وقتی برای رابطه ای حد و مرز تعیین می کنید و طرف مقابل از اون مرزها گذر میکنه و اهمیتی به خواهش ها و"نه گفتن ها"دست و پا زدن های شما نمیده ،میشه "تجاوز"و دوست پسر من هم همینکارو کرد…
بعد اینکه منو دم خونه پرت کرد پایین، دیگه به تماس هام پاسخ نداد…
عصبی بودم ،از دوستای ناشی تر از خودم شنیده بودم سیگار تاثیر زیادی تو آروم کردن آدم عصبی داره،برای همین یه پاکت سیگار گرفتم و به پارک نزدیک خونه رفتم زیر سایه یه درخت ایستادم ،از شدت استرس نمیتونستم بشینم،یه نخ سیگار درآوردم و روشنش کردم ،پک عمیقی زدم و حجم زیادی از دود وارد ریه هام شد به سرفه افتادم ،کمی که آروم شدم این دفعه یک پک کوچیک زدم و کمی وارد تر شدم،گوشیمو از تو جیبم در آوردم ،شماره سعید رو گرفتم دو تا بوق خورد ردی داد،عصبی دور خودم میچرخیدم و پشت سرهم سیگار میکشیدم،این نخ تموم شد نخ بعدی،دوباره بهش زنگ زدم این دفعه جواب داد ،اما هرچی الو الو کردم حرفی نزد.
صداهای درهمی میومد فهمیدم تماس رو برقرار کرده اما گذاشته کنارش و جواب مشتری هاش رو میده،رسما منو دایورت کرده بود روی پشماش!!
عصبی قطع کردم…
چند بار سعی کردم برم دم مغازه اش اما از رو در رو شدن باهاش می ترسیدم،تصمیم گرفتم برم به مامانم بگم اما این کلمه کلیشه ای "آبرو"و از دست رفتنش منو میترسوند…
خاک بر سر منه ترسو…
روزها میگذشت و من به یه ادم افسرده که کارش فقط خوابیدن بود تبدیل شدم…همه فکر میکردن به خاطره قبول نشدن تو رشته مورد علاقم تو کنکور به این وضع افتادم و کسی کاری بهم نداشت…!!
یه روز با درد بدی توی شکمم از خواب بیدار شدم انقدر حالم بد بود که گریه هام بی امان می ریخت ،رفتم پیش مامانم تا بگم حالم بده که بوی سرخ کردنی خورد به مشامم و حس کردم تمام محتویات معده ام اومد بالا،با عجله به سمت سرویس رفتم وقتی که اومدم بیرون،مامانم با تعجب نگاهم میکرد و گفت:
“دختر هر کی ندونه ،فکر میکنه حامله ای ها چی شدی تو؟!”
دستام یخ کرد مطمئنم رنگمم پرید ،سریع خودمو جمع و جور کردم و خودمو به اتاقم رسوندم و حاضر شدم که برم داروخانه …
با کلی خجالت و من من کردن بی بی چک رو خریدم،با استرس به دور و برم نگاه میکردم مبادا کسی منو ببینه و آبروم بره!
خودمو به یه سرویس عمومی رسوندم و مراحل روی کاغذ رو انجام دادم و منتظر اون خط های لعنتی بودم ،استرس و دلهره به جونم افتاده بود ،تا اینکه دو تا خط پررنگ ظاهر شد ،دنیا روی سرم آوار شد…
اول خندم گرفت اما خنده عصبی بعد تبدیل شد به گریه ،زجه میزدم محکم میزدم به شکمم و میگفتم:
“بمیر لعنتی حرومزاده بمیررررر”
انقدر خودمو زدم که دستام درد گرفته بود،یکی وارد سرویس شد به سختی خودمو جمع و جور کردم،بی بی چک رو برداشتم و تصمیم گرفتم برم دم مغازه سعید…
با ترس و خشم زیادی وارد مغازش شدم ،تا منو توی اون وضعیت دید خشکش زد.
بی بی چک رو پرت کردم سمتش و گفتم:
"یا فکری به حال این تخم حرومت میکنی یا خودتو خانوادتو آتیش میزنم ،دیگه هیچی برام مهم نیست ،تو زندگی منو نابود کردی لعنتی ازت نمیگذرم#34;
همه ی اینا از لا به لای دندونام که با حرص و عصبانیت به هم کشیده میشد خارج شد…
سعید یه نگاه به بی بی چک انداخت و بعد یه پوزخند مسخره رو لبش اومد و گفت:
“اولا که شما؟!دوما فرضا میشناسمت ولی از کجا معلوم که این تخم من باشه عزیزم ،راستشو بگو بعد اینکه اوپنت کردم با چند نفر بودی که نتیجه اش شده این؟!”
انقدر از این حرفش عصبانی شدم که نفهمیدم چطور به سمتش هجوم بردم و شروع کردم به سیلی زدن،اونم ایستاده بود تا من خودم رو خالی کنم…
انقدر زدمش که خسته شدم هرچی فحش و نفرین بلد بودم نثار روح اجداد و خودش و خانوادش کردم ولی اون همچنان با یه پوزخند و لب و دهنی خونی بمن نگاه میکرد جوری که حس کردم داره ب یه تیکه اشغال نگاه میکنه…
دوباره حالت تهوع به سراغم اومد با عجله رفتم بیرون و خودمو راحت کردم ،برگشتم پشت سرمو نگاه کردم یه تف به سمت مغازه اش انداختم و به راهم ادامه دادم به مقصدی نامعلوم…!!همینطور دور خودم میچرخیدم که گوشیم زنگ خورد نگاهم به شماره مامان افتاد ،بی اختیار زدم زیر گریه و داد زدم:
"خدااااا ،من دردمو به کی بگم ؟خدااااا چیکار کنم کجا برم ؟!’
نمیدونم چطور ولی تصمیم گرفتم هرجور شده به مامان بگم…
به سختی خودمو رسوندم خونه دیدم کسی خونه نیست،یکم خوشحال شدم که منو تو اون وضعیت اسفبار نمیبینن،سریع رفتم حموم یه دوش گرفتم و رو تختم ولو شدم و نفهمیدم کی خوابم برد…
با سر و صدایی که از تو پذیرایی بیرون میومد بیدار شدم،رفتم بیرون دیدم بابا داره پیتزا درست میکنه تا منو دید گفت:
“به خانوم گل چی عجب از اتاقتون اومدین بیرون ما رخ ماهتون رو دیدیم”
مامانم خندید و گفت:این تکدونه رو باید یه مسافرت ببریم از بعد کنکور روحیه اش افتضاح شده مگه نه مهسا؟!
نمیدونم چرا با دیدن این لحظه ها و شنیدن این حرفا بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن…باید بهشون میگفتم، بدتر از مرگ که چیزی نیست…
بابا آشپزی رو ول کرد اومد سمتم مامانم منو تو بغلش گرفته بود با تعجب میپرسید ،“چی شده خب”
بابا:بابا جان گریه نداره که سال بعد دوباره کنکور میدی و انشالله قبول میشی…
به این فکر میکردم که اگه بگم حامله ام بازم همین قدر منو دوست خواهند داشت؟!
میون حرفای بابام پریدم و گفتم:من حامله ام!
خودمو خلاص کردم …دستای مامان که روی صورتم بود و نوازشم میکرد به وضوح سرد شد …منو از خودش جدا کرد…
بابا رو دیدم که انقدر عقب عقب رفت که خورد به دیوار و همونجا نشست دستاش رو گذاشت رو سرش و شونه هاش شروع به لرزیدن کرد…!!
وای من داشتم دق میکردم …
مامانم انقدر رنگ و روش پریده بود که حس کردم سکته کرده ترسیدم با عجله رفتم سمتش اما منو پس زد با عصبانیت بهم گفت:
“فقط از جلوی چشمام گمشو”
بغض بدی تو گلوم دوید ،احساس کردم بی پناه و بی کس ترین آدم روی زمین شدم…
رفتم سمت بابا که روشو ازم برگردوند…اشکام بی اختیار میریخت…
رفتم تو اتاق و خودمو انداختم روی تخت و تا میتونستم گریه کردمو گریه کردم…
شب ساعتای ۸ بوی خوشمزه پیتزا به دلم چنگ مینداخت ،چقدر هوسم شده بود…
اما نمیتونستم برم بیرون از واکنش های مامان و بابام میترسیدم …
توی فکر بودم به آینده نامعلومم فکر میکردم ،به این بچه حروم که داخل شکمم داره رشد میکنه…مطمئن بودم که نمیخوامش حالا به هر قیمتی که شده…
صدای در اتاق منو از دنیای پر از فکر و خیالم کشید بیرون…
باصدایی که به زحمت از ته گلوم میومد بیرون گفتم :بله؟!
بابا در اتاق رو باز کرد و گفت:دخترم بیا شام بخوریم پیتزا سرد بشه از دهن میوفته!
دخترم؟!یه لحظه به شک افتادم که نکنه اینکه بهشون گفتم من حامله ام خواب بوده باشه اما نه من هنوز گلوم به خاطره اون حجم از بغض میسوزه!
با تعجب رفتم بیرون ،مامان سه تا لیوان برای نوشابه گذاشت روی میز برگشت بهم نگاه کرد و گفت:بیا بشین باهات حرف داریم…
خیالم راحت شد از اینکه خواب نبوده و من الان دو تا حامی قدرتمند دارم…
در سکوت شام خوردیم،من اشتهام دو برابر شده بود ،دست خودم نبود میخواستم خودمو کنترل کنم اما نمیشد…
مامان بابا منتظر بودن تا من از خوردن دست بکشم،با کلی زحمت خوردن رو متوقف کردم و با چشمانی مظلوم به هر دو خیره شدم…
بابا:خوب بگو چیشد که اینجوری شد؟
تمام اتفاقاتی که برام افتاده بود رو با کلی خجالت براشون تعریف کردم به وضوح میدیدم هر لحظه که میگذره بابام عصبانی تر میشه…
مامانم که تو سکوت اشک میریخت و من ادامه دادم تا اتفاقات امروز…
بابا اومد سمتم بغلم کرد و گفت میدونم که برات سخت گذشته ولی باید تا دیر نشده بریم شکایت کنیم …
مامانم عصبی داد زد :چی چی رو بریم شکایت کنیم ،ما آبرومونو سر راه نیاوردیم که الان با رفتن به پاسگاه و دادگاه از دستش بدیم،مهسا دختره میفهمی اگه براش پرونده تشکیل بدن و وارد این جریانات بشه چقدر به زندگیش آسیب میرسه؟؟؟؟
بابا عصبی تر از مامانم گفت:پس میگی چیکار کنیم آره؟؟
من نمیدونم فقط اینو میدونم باید بریم یه شهر دیگه این بچه رو سقط کنیم و تمام…
بابا:من یه آشنا تو شمال دارم که تنها زندگی میکنه زنگ میزنم میگم برامون اتاق آماده کنه برید وسایلتون رو جمع کنید فردا راه می افتیم تا یه خاکی به سرمون بریزیم…!!
منکه مات و مبهوت به این دو نفر نگاه می کردم یک تیکه پیتزای دیگ برداشتم و به سمت اتاقم رفتم ،شروع کردم ب جمع کردن وسایلم کردم…
شب وقت خواب حس کردم در اتاقم باز شد ،خودمو زدم به خواب ،فهمیدم مامان اومد تو اتاقم،یه بوس کوچولو رو گونه ام گذاشت و قطره اشکش صورتم رو خیس کرد…بعد سریع از اتاق رفت بیرون…
آهسته بلند شدم رفتم سمت اتاقشون،دیدم بابا ،مامان رو بغل کرده و هردو باهم گریه میکنن ،قلبم آتیش گرفت…
همون لحظه به خودم قول دادم که باعث سربلندی شون بشم و انتقام بدی از سعید بگیرم…
برگشتم به اتاقم و نفهمیدم کی خوابم برد…
صبح بابا بیدارم کرد ،بلند شدم و حاضر شدم وسایل رو به ماشین منتقل کردیم یک ربع زمان برد که سه نفری تو ماشین قرار گرفتیم…
بابا سعی کرد تو راه حسابی بهمون خوش بگذره،اما چه خوشی اخه،ولی من دلم به بودنشون قرص بود ،آروم بودم ،دیگه حجم زیادی بغض توی گلوم نبود ،فهمیدم مادر و پدرم بهترین دارایی زندگیم هستن…
بالاخره رسیدیم به اون شهر ،بابام به اون دوست مذکورش زنگ زد:
"سلام اقا ارسلان،خوبی داداش؟!ما دم دریم ،لطفا درو باز کن بی زحمت"بعد قطع کرد…
مامان :گفتی این دوستت چند سالشه؟
-۳۵ سالشه چطور مگه؟؟
+همینجوری،بعد مجرد یا متاهل ؟
-مجرد واسه چی خانوم؟
+برای اطلاعات بیشتر،چرا ازدواج نکرده خب؟
-عاشق یه دختری بوده به اسم پناه ،میره خواستگاریش همون شب که جواب بله رو میگیره،دختره قند میپره تو گلوش و خفه میشه و میمیره…اینم دیگه ازدواج نمیکنه…
مامان با حیرت و تعجب به بابا نگاه کرد و گفت:اگه من بمیرم تو کی ازدواج میکنی؟
بابا یه دستی به ریشش کشید و گفت:قول میدم تا چهلمت صبر کنم!!
من از شدت خنده غش کردم ،مامان تا اومد به سمت بابا هجوم ببره،در باز شد
یه پسر بچه در رو باز کرد و با خنده خوشامدگویی میکرد
بابا گفت: این خواهر زاده اش نیماست،اکثرا با ارسلان که تنها نباشه…
براش دست تکون دادم و لبخند زدم اونم با تعجب بهم نگاه کرد و بعد فرار کرد…
از این کارش متعجب شدم ولی اهمیتی ندادم گفتم بچس دیگه !!
ما پیاده شدیم،نیما با همون حالت متعجبش اومد سمتم و سلام کرد…
منم سلام کردم و گفتم:چرا علامت تعجب رو سرت در اومده خاله؟
خندید و بعد گفت:من نیمام ،ده سالمه ،خواهر زاده اقا ارسلان هستم و بعد دستشو به سمتم دراز کرد…
منم متعجب شدم از اینهمه ادب و دستشو گرفتم …
بابام مارو دید گفت :حسابی باهم اوکی شدین ها
ما دو تا خندیدیم و به سمت خونه راه افتادیم…
نیما گفت :ارسلان رفته شهر یکم خرید انجام بده ممکنه اومدنش طول بکشه…
بابام عصبی شد گفت: از دست این بشر میذاشت باهم میرفتیم خرید عه!
وسایل رو جا به جا کردیم و خسته و کوفته هرکسی به یه سمت افتاد ،نمیدونم ساعت چند بود صدای بابا رو میشنیدم که داره با اقایی حرف میزنه به سختی از جام بلند شدم و رفتم بیرون رو از پشت پنجره نگاه کردم …مامانم و نیما یه طرف حیاط مشغول سیخ کشیدن بال و پاچین بودن ،بابام و اون اقا که پشتش بمن بود و میدونستم ارسلانه داشتن آتیش روشن میکردن!
صدای موجهای دریا هم به گوشم میرسید چه فضای خوبی بود…
یه هودی برداشتم تنم کردم کلاهشو کشیدم سرم و رفتم بیرون…
بابا:به دختر بابا بیدار شدی؟
لبخندی به لبم اومد و با صدای بچگونه ای گفتم :“اره بابایی جونم”
و بعد برگشتم به سمت ارسلان که باهاش سلام و احوال پرسی کنم
تا دیدمش،درد شدیدی تو قلبم پیچید…
مردی با قدی بلند و ریش های بلند و نامرتب و موهایی خرمایی که بلند بود و شلخته وار با یک کش بسته شده بود ،تنها چیزی که توی صورتش خودنمایی میکرد چشمای سبز رنگش بود که داشت با تعجب بمن نگاه میکرد!
به زور سلام کردم…
فضا جو سنگینی داشت ،دیدم نیما با کنجکاوی داره صورت داییشو نگاه میکنه و از تعجبش ،خنده اش گرفته…
خدا رو شکر بابا به دادمون رسید و گرنه داشتم خفه میشدم!
بابا:داداش میبینی دخترم چقدر بزرگ شده ،اخرین باری که دیدیش تو و حسن ۱۸ سالتون بود(حسن عموی بنده هستن)و مهسا هم یک سالش بود.
ارسلان اب دهنش رو قورت داد و گفت:آره خیلی بزرگ شده خدا حفظش کنه…
نمیدونم چرا با دیدنش که انقدر شکسته شده بود قلبم رنجید
اون شب به خوبی و خوشی همراه با نگاه های متعجب ارسلان به من گذشت…
ادامه دارد

نوشته: Mahisaaa


👍 6
👎 1
8201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

954774
2023-10-27 14:32:37 +0330 +0330

نمیدونم واقعیه یا نه ولی اگه واقعی بود خیلی شانس اوردی

0 ❤️

954788
2023-10-27 16:37:39 +0330 +0330

قشنگ بود زودتر ادامشوبفرست منتظریم. 👌 👏 👏 👏

0 ❤️




آخرین بازدیدها