قلب یخی (۲)

1402/08/18

...قسمت قبل

قسمت ۲
یه توصیه میکنم قبل از خوندن این قسمت یه سرچ ریز راجب اسکیزوفرنی و دو یا چند شخصیتی بودن بکنید
شخصیت ها:
#:بابک
@:محمد
-رها
_مادر رها
$:زهرا
∆:پدر محمد

چشمامو آروم باز کردم
یه روز لعنتی دیگه
از اون روز شیش ماه گذشته،پدرم هنوز چیزی نمیدونه،منم هنوز دهن باز نکردم،چرا؟نمیدونم،چه حسی بهش دارم؟نمیدونم…،عجیبه برا خودمم
صدای تو ذهنم روز به روز بلند تر از قبل میشه،سرکوب کلماتی که میخوام به زبون بیارم توی ذهنم جواب پس میدن کلماتی که عقده شدن برای شنیده شدن توی مغزم نجوا میشن سمفونی دردناکیه از شنیده شدن و یادآوری خیلی چیز ها،مزه خون میده دهنم از بس میخوام بگم و بپرسم که چی شده بود،اون چه کاری بود که میکرد،چرا این کارو کرد،خوشحال بود،درد داشت…
#برو بگو چی شد،چی دیدی
@نه کتکم میزنه
#ترسو
@ترسو خودتی
#تویی…
@…،شاید هستم
#میخوای چیکار کنی
@تازه دیروز ده سالم شده چیکار میتونم بکنم،به کسی که نمیتونم بگم،باید بین خودم و خودت حلش کنیم
#قیافه آدم بزرگا رو گرفتی
@…
#خیلی خب،برای فعلا کاریش نمیشه کرد،زود بلند شو برو نونوایی تا بیدار نشده و سهم صبحانه امروزمون رو با چک و لقد عوض نکرده
@وای وای راست میگی
#هی…
@هوم؟
#مدرسه رو نپیچونی دوباره
@…نمی‌دونم راجب چی صحبت می‌کنی
#خوب میدونی منظورم چیه
@…
#دو هفتس به خاطر ورشکستگی عصبانیت و کتک هاش بیشتر شده،دور از چشم مادر هم یه چیزی میخوره که نمی‌دونم چیه ولی برا یه چند ساعتی آرومش می‌کنه ولی وای که اگر تموم بشه…
@مادر…
#…
#لبخندت برای چیه؟
@🙂😁اگه بخندم مشکلاتم تموم میشن
#آروم دست می‌کشه رو سرش،این لبخند فیکت رو حداقل برا خودمون نزن،بزارش برای دیگران و نزار بفهمن حالتو خیلی هم لبخند نزن،زندگی نه اونقدر ارزششو داره نه زیبایی داره که بخوای بخندی
@…
@رها چی؟
#…
فضا سنگین و سرد بود،بخاری برقی اتاق باز خاموش شده بود
گفت و گوی بین من و من تو ذهنم کمی گرم می کرد ذهنمو ولی دلم…

@دیشب عجب کتکی خوردیم ها
#برو تو دستشویی صورتتو ببین چه جوری،باز مدرسه رو به خاطر این که صورتت قرمزه نپیچون
@آها اون وقت برم بگم چی بگم اگه پرسیدن؟
#بگو افتادی زمین
@چه دروغ شاخداری
#نکنه میخوای راستشو بگی؟
@…
#فعلا برو نون بخر بیشتر حرف می‌زنیم
بلند میشم و آروم از اتاق میام بیرون مامان و بابا رو تختشون خوابن آروم از تو قلکم پونصد تومن برمی‌دارم و از خونه میزنم بیرون
یادم می‌ره سویشرت و کلید بیارم،رومو برمیگردونم ولی در بسته شده
#باریکلا،آفرین
@تقصیر من چیه
#قراره یخ بزنیم
@خوش میگذره
#آره هم دما میشیم
از خونه میزنم بیرون سوز سرد تا پوست و استخونم می‌ره،هیچی نشده مجبور شدم دستامو بسابم بهم تا گرم شن
نانوایی خیلی دور نیست جای شکرش باقیه
تو صف وایمیستم
شاطر نونوایی پیرمرد مهربونی بود سریع نون هامو بهم داد
تا خونه دویدم بلکه گرم شم،دم در که میرسم باز یادم میوفته کلید ندارم
#خب نابغه چیکار میخوای کنی
@زنگ بزنم؟
#تنت خارش گرفته
@خوب سرده…
#هوف…
#بزار من بشینم پشت فرمون حداقل این طوری درد کمتری حس می‌کنی…
@…
@بابک؟
#چیه؟
@مرسی که هستی
#دیوونه
قیافه سرد و بی‌روح و مردم برمیگرده همون قیافه ای که اول موقع دیدن رها داشتم همون قیافه ای باعث به وجود اومدنش تو این سن کسی بود که قرار بود نزدیکترین شخص و زن بهم باشه
زنگ در رو میزنم
جواب نمیدن
این پا اون پا میکنم که کمی گرم شم
یه بار دیگه زنگ میزنم
یه بار دیگه…
در باز میشه،سریع میرم تو
پدرم دم در منتظره…
@ببخشید
#چیزی نیست
∆پسره احمق چرا پنجشنبه و خواب منو بهم ریختگی
#باب…

دوباره…دوباره…دوباره…چرخه تکراری هر روز و ساعت من،چیزی نیست،نون هارو که نشونش میدم دستشو بالا نگه می‌داره و دیگه نمیارش پایین
چند ثانیه میگذره…
@ها تموم؟
#هیس…
@ولی آخه…
#هیس
∆برو تو
#…
آروم سرمو میندازم پایین
#راستی امروز پنجشنبس
@راست میگی ها…
@وقتشه بریم دیدن رها
#دوستش داری ها شیطون…
@؟ها
#ها زهر مار،فک کردی خرم هیچی نمیگم نمی‌فهمم چهار پنج ماهه تموم پنجشنبه جمعه ها از صبح تا بعد از ظهر حتی بعضی مواقع تا شب باهم تو اون پارکه بازی می‌کنین از وقتی هم که فهمیدی مادرش یا مادرت دوسته توت عروسی بود
@تنها جاییه که صدای جفتمون آروم تر میشه و این بدن استراحت می‌کنه
بابک که انتظار شنیدن این حرف رو نداشت کلمه بعدیشو به زبون نیاورد،جفتشون برای چند ثانیه بهم نگه کردن
#تا حالا بهش دقت نکرده بودم
جفتشون سرشون بالا آوردن و ساعتو دیدن
ساعت ده و نیم شده
@آخ آخ
#بیا
چه زود گذشت چهار ساعت
#بجنب نیم ساعت دیر کردم کلی عصبانیه الان از دستمون
#از دست تو در واقع
@از دست جفتمون
#خیلی خب بابا،جفتمون
سریع لباسامو باز میکنم که صدای باز شدن درمیاد
اون زن پشت دره…
هنوز که هنوزه میبینش یه حس تنفر همراه با ترس و خشم گریه بهم دست میده
@دوباره نه اون تصویر نه
تداعی اون لبخند توی ذهنم فریاد صدای محمد رو باعث میشه
فریادی که تو سکوت بابک خفه میشه
$کجا آقا کوچولو
@آروم باش
#که میخوای آروم باشم…
@بیا بذار من بشینم
#نه باید به این زنیک‌…
@د د د فحش ممنوع
#هوف…
@میخوام برم تو پارک بازی کنم
$باشه مواظب خودت باش
لباسامو که پوشیدم میرم تو حال میبینم اثری از پدر نیست
$اگه دنبال باباتی با رفیقاش رفته بیرون
@آها
میرم تو اتاقشون که موهامو شونه کنم که میبینم گوشی پدرم رو میزه،یادش رفته ببرتش
#بازش کن
@که چی بشه
#ظبط صوت
@برا…،آها…نه
#اتفاقا آره
@اصن کدومه…
#خودمم نمیدونم
@خسته نباشی
#اگه یادم باشه عکس یه میکروفن یا رادیو روش بود
@هوف… تو آخر جفتمونو به فنا میدی
#یه کاپیتان با کشتیش غرق میشه
@نه بابا
#برگرد سر کارت
گوشی رو باز میکنم رمز لمسی گوشی یه حرف زد انگلیسی
#@پدر ساده دل من…
یکم که تو گوشی میگردم یه چیزی پیدا میکنم که عکس پیدا میکنم که روش علامت میکروفن داره
میزنم روش و برنامش باز میشه
@هیچ ایده ای داری که میخوای چیکار کنی
#بعدا میفهمی
@ولی…
#بعدا
میزنم روی دکمه ضبط و گوشی رو میزارم یه جایی که خیلی تو چشم نباشه
ساعتو میبینم،شده ده و چهل پنج
@به خونت تشنست
#درجریانم
از خونه میرم بیرون و بدو بدو میرم سمت همون پارکه

رها و مادرش رو میبینم که تو پارکن و دارن بازی میکنن
رها خیلی دل و رمق نداره
آروم از پشت سرش میرم سراغش،مادرش منو میبینه و یه چشمک میزنه بهم،آروم آروم میرم پیشش
#نقشه شیطانی؟
@بله بله
#خوب من یکم میرم استراحت کنم،تخمه و آبمیوه هم بیارم نمایش شما دوتا رو ببینم،خراب کاری نکنید
@حلع
میرسم بهش و پخ و تکمیل ماموریت ترسوندن رها
از جاش می‌پره و جیغ میزنه و میپره بغل مادرش
همزمان احساس ناراحتی و خنده پیدا میکنم
محمد یه نگاه به بابک می‌کنه و میبین گوشه لبش یه لبخند نشسته،یه دونه گرم و حقیقیش
@لبخندشو
#خفه
@حیح حیح
نگاهم هنوز هم به رهاعه
@نمیخوای از بغل مادرت دربیاری دختر کوچولو
صدامو که می‌شنوه سریع از بغل مادرش در میاد و میاد سمت من و دستمو نیشگون میگیره
-چه عجب آقای چارلی چاپلین یه ساعت دیگه میومدی
یه مشت به سینم میزنه ولی دست خودش درد میگیره
خندم میاد ولی هنوز اون طوری که یه بچه ده ساله باید بخنده نمیتونم بخندم نمیتونم مثل یه بچه عادی رفتار کنم
در حالی که دستشو گرفته و درد داره میگه:
-یعنی چی من بهت مشت زدم چرا دست خودم درد گرفت؟
@چون کوچولویی دخی کوچولو
-خودتییی
@کوچولو
حرصش در میاد و میوفته دنبالم منم فرار میکنم یکم که میدویم میفهمم خسته شده ولی مغرور تر از ایناس که به زبون بیاره سرعتمو کم میکنم که منو بگیره آخر سر یه شیرجه میزنه و جفتمون رو میندازه زمین،میگیرمش که آسیبی نبینه
چشمامو که باز میکنم میبینم رها روم افتاده
سرشو میاره بالا و نگام می‌کنه،چند ثانیه چشم تو چشم میشیم
-دیگه بهم نگی کوچولو
@کوچو…
یه درد ریزی حس میکنم،با اون دندونای کوچولوش بازومو گاز گرفته
@آخ آخ آخ باشه باشه کوچولو نیستی
-حیح حیح حیح،این است قدرت رها
خنده های این دختر واقعا قشنگه تو سریال و فیلم و کارتون خنده های دیگران رو دیدم ولی هیچ کدومشون برام به قشنگی خنده های رها نبودن
یکم که میگذره جفتمون میفهمیم که روی هم افتادیم،یه حس عجیبی احساس میکنم تو پایین بدنم،برام نامفهوم
رها هم لپاش و نوک دماغش عین لبو شدن
@چه گوجه فرنگی
#کوفت
یه لبخند ریز و نامرئی میزنم
اون حس عجیب بیشتر میشه که یهو کل بدنم یخ میزنم
#شروع شد…
تصاویر اون روز یادم میاد این حالت شبیه همون حالتی که زهرا رو با اون هیولا ترسناک دیدم
رها رو از خودم پس میزنم با یه حالت پنیک طور و عصبی ازش فاصله میگیرم
رها که گیج شده بود برگشت و مادرشو دید و با نگرانی و ناراحتی بهش نگاه کرد و مادرش به سمتش اومد
رومو برگردوندم و از رها یکم دورتر شدم،گرمی که با رها حس کردم جای خودشو به سرمای بدتری نسبت به بیرون داده بود،یخ زده بودم
@لعنت لعنت لعنت…
حس میکنم بابک بغلم کرده،عین یه بچه آروم گرفتم و شروع کردم گریه کردن
#من اینجام،مراقبتم
با صدای بریده بریده و لرزون در حالی که فکش کنترلشو به خاطر سرما از دست داده بود و داشت تکون میخورد خیلی آروم چند قطره اشکی ریخت
به خودش که اومد دید چند قطره اشک فقط بین خودش و محمد نبوده روی گونه های بدنش هم خیسه،از شیش ماهه پیش دیگه تو ذهنش زندگی می کرد نه بین مردم و بیرون تو جامعه پیش بقیه حالا همون کارها و ریکشن ها شیشه بین دنیای ذهن و واقعیت رو شکسته بودن و قاطی شدن
دوتا دست کوچولو از پشت کمرش دورش حلقه شدن،صورتش هنوز خیس بود سرشو آورد پایین،دستای رها بودن،اون انگشت های ریز که روی ناخوناشون با لاک مشکی پوشیده شده بود
رها اومد جلو محمد ایستاد صورتشو دید و آروم اشک کنار چشمش رو پاک کرد
-نمیدونم چه اتفاقی برات افتاده یا چه چیزی شده که داری گریه می‌کنی ولی اینو بدون من همیشه دوستت میمونم
انگشت کوچیکشو دور انگشت کوچیکم کرد
-بهت قول میدم یه قول رهایی
سرمو یکم آوردم بالا و نگاه به صورت رها کردم،دماغ و گوشاش از سرما قرمز شده بود ولی اون چشمای درشت مشکیش گرمی رو تو عمق خودشون داشتن که تا حالا حسش نکرده بودم انگار یه شعله ای بود که دور شمع نیمه جون قلبمو گرفته بود تا خاموش نشه تا کاملا مرز رو رد نکنم و به یه مرده متحرک کامل تبدیل نشم،اسمشو نمی‌دونم چی میزارم و میزارین ولی هرچی که بود بهم زندگی می‌بخشید
بی اختیار رها رو بغل میکنم،نمیدونم چقدر میگذره،گذر زمان رو حس نمی‌کردم کنار این دختر
یکم بعدش مادرش اومد کنارمون و مارو بغل کرد و آروم دم گوشامون گفت:
_دوستای خوب هم دیگه بمونید
آروم سر جفتمون رو بوس کرد و میخواست رها رو جدا کنه ولی نه اون و نه من نمی‌خواستیم که قفل دستامون باز شه
یکم که گذشت آروم آروم از هم جدا شدیم و رها یکم که رفت عقب یه دفعه به گلوله برف پرت کرد سمتم
-ها ها فکر نمی‌کردم بخوره بهت
@خودتو آدم برفی شده فرض کن
-مامان کمککک
_موفق باشی دخترم (؛
تا نزدیک های غروب باهم دیگه بازی کردیم
وقتی خورشید داشت غروب میکردیم ما دوتا رو تاب نشسته بودیم و برای خودمون تاب می‌خوردیم،دور از هیاهو بیرون،دور از جنگ و خرابه های توی ذهنم و فریاد های گاه و بیگاهش
رها شروع کرد به حرف زدن:
-به نظرت بزرگ که شدیم بازم باهم دوست می‌مونیم یا جدا میشیم و دیگه یادمون نمیاد همدیگه رو
@ترجیح میدم تا زمانی که کنارتم باهم دیگه بازی کنیم خوشبگذرونیم و بخندیم که اگر بعداً جدا شدیم که دوست ندارم بشیم با یادآوری این لحظات و خاطرات لبخند. بزنم
-دوست نداری یا نمیخوای؟
#…
#فرقی هم ندارن باهم،جفتش
-ها…؟
@هیچی
-لبخند چی
@منظورت چیه؟
-من تا حالا لبخندتو ندیدم
@راست میگی؟
-اوهوم
@آره،نمیدونم،نمیدونم میتونم بخندم یا حتی لبخند بزنم چه برسه به نشون دادنش
-خوب ماموریت من ایجاد و دیدن لبخندته از این به بعد
@موفق باشی
-حالا میبینی میتونم یا نه
@شاید
#پسر عجب دختریه این
غروب خورشید رو باهم دیگه نگاه کردیم و از تاب اومدم پایین ولی قفل تاب رها باز نمیشد
بلند شدم و رفتم زور بزنم که بازش کنم یکم گیر داشت بزور باز شد ولی انگشتمم باهاش زخمی کردم
رها خوشحال از روی تاب اومد پایین و بغلم کرد
#باز از دفاع بازت رد شد
@نه که حس بدی داری الان
#میبینمت
@منظو…
یه گرمی لطیف و خاصی روی گونم حس میکنم،رها پا بلندی کرده بود و لپمو بوس کرده بود
#ها ها،نگاش کن
محمد که کاملا بی دفاع بود چند لحظه طول کشید تا بفهمه چی شده رها لباش رو از صورت محمد جدا کرد و گفت
-مرسی که نجاتم دادی
@ها…چی…آها…
رها جلو خندشو نتونست بگیره و زد زیر خنده
@ها چیه نکنه داری میخرم می‌کنی
تو همین حین محو تماشای خنده های رها شده بود که دست مادر رها اونو به خودش آورد
_خیلی خب شما شیطونا کافیتونه
-باش مامان
اومد نزدیک ترم خم شد و گفت
-وقتی انتظار چیزی رو نداری قیافت خیلی باحال میشه
@ام…ده‌‌… برو بابا
-حیح حیح
_محمد هوا سرده بیا ببرمت خونتون
@پدرم اجازه نمیده سوار ماشین غریبه ها شم
_ما که غریبه نیستیم خاله جون
@ولی آخه…
-ولی بی ولی،هرکی دیرتر به ماشین برسه بازندس
#از دست این دختر
دوتاییمون سمت ماشین دویدیم می‌تونستم برنده شم ولی دیدن و لبخند و چهره شاد رها ارزش باخت رو داشت
گذاشتم ببره و همون لبخند همیشگی و زیباشو نشونم داد
نگاه پایین که کرد دید دستم زخمیه
-چیکار کردی با خودت؟
@چیزی نیست
-خیلی هم هست
آروم انگشتمو می‌زاره تو دهنش و مکش میزنه
چند ثانیه بعد انگشتمو درمیاره و میبینه خونش بند اومده
-بیا تموم شد خوب شدی(:
نگاه متعجب منو میبینه و چند ثانیه طول می‌کشه که بفهمه چیکار کرده ولی بازم جفتمون اون قدر حالیمون نبود که بدونیم ریکشن درست به همچین موقعیتی چیه ولی به حس خجالتی داشتین پس نگاهمون رو از هم دزدیدیم

سوار ماشین شدم و مادر رها و رها منو رسوند خونه
دم در که موقعی که خواستم پیاده شم رها دستمو گرفت
@چیزی شده
-بهم قول بده فردا هم باهم بازی میکنیم
#دختره دیوونه
@قول میدم
برق خاصی تو چشمای رها ایجاد شد یکم دیگه به چشماش نگاه کردم انگار میخواستم تصویر چشماش برای همیشه تو ذهنم هک بشه
@مراقب خودتون باشین
_توهم همین طور خاله
از ماشین پیاده شدم و رفتن رها و مادرشو دیدم،رها سر و دستشو آورد بیرون و برام دست تکون داد،منم براش دست تکون دادم و رفتم خونه
برخلاف صبح این دفعه کلید داشتم و درو باز کردم
خونه خلوت و تاریک بود،چراغ های حال و آشپز خونه خاموش بودن و فقط چراغ اتاق خواب پدر و مادرم روشن بود،اثری از پدرم نبود ولی صدای دوش از حموم میومد،سریع لباس هامو عوض کردم و رفتم سراغ گوشی نزدیک شیش ساعت ضبط کرده بود،و داشت شارژش تموم میشد،گوشی رو گذاشتم تو شارژ،شیطنت و کنجکاوی درونم امون بهم نمی‌داد
@خب حالا چی؟
#گوشی که شارژ شد میفهمی
یه دفعه در حموم باز شد و من با تن لخت مادرم زهرا که تازه از حموم اومده بود رو به رو شدم‌…

پایان قسمت ۲
ممنون که وقت گذاشتین و میزارین و داستان رو میخونین
حرفی سخنی انتقادی بود میشنویم عزیزان

نوشته: چارلی چاپلین

ادامه...


👍 8
👎 3
17801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

957305
2023-11-10 02:15:16 +0330 +0330

جالب بود

0 ❤️

957319
2023-11-10 04:45:43 +0330 +0330

همونقدر که قسمت قبل خوب بود…این قسمت رو ریدی… اصلا معلوم نیست چی به چیه،کی به کیه… چی داری میگی… یه لحظه فکر کردم کایوگا نوشته متنو

1 ❤️

957394
2023-11-10 20:51:30 +0330 +0330

ایدت خوب بود برای این قسمت اما خیلی وارد جزئیات شدی و اینکه بد نوشتی یکمی خوندنش سخت شد برای قسمت بعدیت باید یه فکری به حال مکالمه ها با شخصیت هات باشی نکته بعدی اینکه یکمی از جزئیات فاصله بگیر روند داستان رو باید سریع تر بکنی

1 ❤️

960459
2023-12-02 22:13:56 +0330 +0330

این قسمت رواونقدر گیج کننده نوشتی که متأسفانه من کامل نخوندم حیف هرچه قسمت اول زیبا بود قسمت دوم خواننده رو به پرت وبلا میبرد چند شخصیتی شدن راوی خواننده روگیج میکنه حداقل نظر من اینجوریه

0 ❤️




آخرین بازدیدها