حس واگیر دار(۲)

1395/03/07

…قسمت قبل

ارسلان ماشین رو روشن کرد و با عجله خیابونا رو طی میکرد.پشت یه ترافیک سنگین گیر کرده بود و کلافه بود.فقط و فقط مادرش آرومش می کرد.
اسم مادرش مدام توی ذهنش تکرار می شد،مادر،مادر،مادر
این اسم مقدس حالا برای ارسلان از هر چیزی ارزش بیشتری داشت.((مادر))…
بلاخره بعد از حدود چهل و پنج دقیقه رسید در خوابگاه دانشجویی.مادرش رو یه گوشه دید و با هر دو دستش محکم زد روی سر خودش.
-خاک بر سرت کنن که مادرت اینطور روی لبه پیاده رو نشسته.خدایا حلالم کن که من خیلی بدی کردم به مادرم.
سراسیمه در حال پیاده شدن از ماشین بود که ناگهان کفشش به لبه ی در گیر کرد و محکم با سینه به زمین خورد.
با دیدن این صحنه مادر جیغ بلندی کشید که موجب جلب توجه همه اطرافیان ارسلان شد.دوستای ارسلان به سمتش اومدن و خوابوندنش روی کمر. ولی خب ارسلان از ضربه ای که به سرش وارد شده بود بیهوش شده بود و چند جای صورتش زخمی.
سریع به اورژانس زنگ زدن و آمبولانس بعد از 20 دقیقه رسید.این 20 دقیقه برای مادر مثل 20 سال بود و واقعا وضع روحی و روانی مادر ارسلان خیلی بد شد.
تو بیمارستان تقریبا بعد از آزمایش های اولیه و چکاب کامل از اینکه شکستگی رخ داده یا نه،ارسلان رو به اتاق بردند.
ارسلان حدود دو ساعت بعد به هوش اومد و سراغ مادرش رو می گرفت که مادرش با عجله اومد و دستها و بازوهای فرزندش رو غرق در بوسه کرد.
مدام قربون صدقه ی بچش می رفت و هی از خدا میخواست که تنها پسرش زودتر خوب بشه.
دکتر 2 3 دقیقه بعد وارد اتاق ارسلان شد و کنار تخت بستری ارسلان ایستاد.خنده ی دلنشینی روی لبهای دکتر بود.
-خب خب آقا ارسلان پهلوان.شانس آوردی که فاصله ی تو با زمین کم بود پسر جان وگرنه الان ضربه مغزی شده بودی خدایی نکرده.به هر حال خدا رو شکر بلا که دفع شد و الان شما سر حال و سالم هستی فقط قبلش یه سوال ازت داشتم…میشه به مادرت بگی یه لحظه تنهامون بزاره؟
مادر حرف دکتر رو شنید و از اتاق بیرون رفت.
-آقا ارسلان موقعی که داشتم نوار قلبت رو چک می کردم دیدم که ضربان قلبت شدیدا نا منظم شده و در واقع به بدنت و رگهای عصبی بدنت شوک بدی وارد شده.شما داروی خاصی مصرف میکنی؟

  • نه آقای دکتر.
    -خب اعتیاد به ماده ی مخدر داری؟
    -نه بخدا آقای دکتر.من حتی تا حالا سیگار از نزدیک ندیدم.
    -پسرم آیا با کسی مشکلی داری؟دعوا یا خصومت خاصی؟چه میدونم ضربه ی روحی ؟
    ارسلان با شنیدن جمله ی دکتر سرش رو به طرف مخالف دکتر چرخوند تا دکتر متوجه غم ارسلان نشه.ولی از اونجا که دکتر ها بسیار باهوشن،آقای خم شد و در گوش ارسلان گفت:عاشق شدی پسرم؟
    ارسلان نگاهی به دکتر کرد و لبخند تلخی زد و گفت:دکتر عاشق بودم دیگه نیستم.الان چراغ زندگی من مادرمه همین و بس.
    دکتر به نشانه ی رضایت از حرف ارسلان او را تشویق کرد و بسیار از حرف ارسلان شاد شد.
    ارسلان بعد از ظهر فردا مرخص شد و راهی خوابگاه.
    ولی مادرش چی میشد؟؟به مادرش که اجازه نمی دادن!!پس مجبور شد که از محمد درخواست کنه که کلید آپارتمانش رو بده به ارسلان تا با مادرش به آپارتمان محمد برن.
    تا یک هفته تقریبا به دانشگاه نمی رفت تا زخم های صورتش خوب بشه.
    بعد از یک هفته مادرش رو راهی شهرستان کرد و خودش به سمت دانشگاه راه افتاد.تو دانشگاه خبر کات کردن سحر و ارسلان پر شده بود و حتی تقریبا میشه گفت اساتید و رئیس دانشکده با خبر شده بودن.
    وارد دانشگاه که شد هم کلاسی ها و چند نفر از ترم های بالاتر به استقبالش اومدن و با شوخی کردن و مسخره بازی سعی کردن به ارسلان روحیه بدن.
    ارسلان داشت با بچه ها خوش و بش میکرد که همون آزارای مشکی رنگ که بهش کمک کرده بود وارد دانشکده شد.
    ارسلان به محمد گفت:ممد این ماشینه خیلی واسم آشناس.نمیدونم کجا دیدمش ولی حتی پلاکش هم آشناست برام.در گیر مرور اتفاقات روزهای قبل بود که همون دختر که بهش کمک کرده بود به سمتش اومد.
    -سلام آقا خوشگله.خدا بد نده!!!شنیدم حسابی صورتت نقاشی شده بود!!!حالا خوبی؟
    -ممنونم مرسی.ببخشید من شما رو جایی ندیدم؟
    -عجبببب.پسر جان کی اون روز به تو 20 لیتر بنزین داد؟؟؟نکنه یادت رفته؟؟؟
  • ای وای بر من.بخدا شرمنده شما هستم.من واقعا اون روز حال خوبی نداشتم و اصلا چیزی رو درک نمی کردم.
    -آره یادمه صورتت سرخ شده بود و انگار گریه کردی.خب دیگه گذشته ها گذشته و باید فکر حالا باشیم درسته؟
    دختر دستش رو به سمت ارسلان دراز کرد.
    ارسلان خندید و گفت:چه قدر دختر خاله شدی بچه پرو!!!
    -نه مثل اینکه شما خودتو به موش مردگی زده بودی اون روز وگرنه همه چیز یادته.
    -آره خب یه چیزایی یادمه دخترخاله جان.
    دختر از روی شادی خنده ای سر داد و ارسلان هم با خنده ای گرم و صمیمی جوابش رو داد.
    این خنده ها جرقه ای برای تشکیل یک رابطه ی جدید بود…
    ادامه دارد…
    نوشته: 80mohsen80

👍 2
👎 0
5199 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

542703
2016-05-27 20:55:55 +0430 +0430

يعني همه ش به كنار،اون تيكه ي دكتر از شنيدن حرف ارسلان بسيار شاد شد يه طرف ديگه!!!:| افتضاحه خب!باد اين داستاناي مجله هاي زرد ١٠ سال پيش افتادم…

0 ❤️

542704
2016-05-27 20:56:18 +0430 +0430

داستانت خوبه ولی یه کم سوتی دادی.خودرو های مدرن توی باک بنزینشون یک فیلتر مخصوص دارن که اجازه پایین رفتن لوله یا بنزین بیرون کشیدن رو نمیده

0 ❤️

542794
2016-05-28 11:18:19 +0430 +0430

نظر شما چیه؟بابا همون داستان کون دادنتون رو بگین ما کمی ارفاق قبول میکنیم خخخخ سایت شهوانی رو با مجله اطلاعات هفتگی عوضی گرفتی خخخ ادمین پیشرفت کرده پاورقی خانوادگی هم میذاره مفارکه مفارکه

0 ❤️

542814
2016-05-28 19:40:10 +0430 +0430

Mimi 1368 احتمالا دفعه ی بعدی داستان کون دادن باباتو برات بزارم

0 ❤️

542892
2016-05-29 14:08:38 +0430 +0430

مضخرف دختره از ماشینش پیاده شد ب ارسلان گفت اقا خشکله اول اینکه خودت گفتی ماشین خوبی داشت پس حتما خانوادش باید با فرهنگ باشن دیگه نه؟وقتی هم بافرهنگ و با کلاس باشن مطمعن باش انقدر با شخصیت و مغرور هستش ک ب جاستین بیبر و tonimahfud هم نگن اقا خشکله چه برسه به دوست تو ارسلان پس خودتم فهمیدی ک چرتو پرت نوشتی البته اگه با شمال تهران اشنا بوده باشی و فرهنگشون حتما اینو میدونستی اونجام دستشو دراز کرد ک دست بده اون دست نداد بعدش فردا این نکته رو با خنده یاد اوری کرد (ارسلان) به دختره پس در اون حالت حواسش ب دختره بوده و از قصد میخواسته باهاش دست بده تا دوباره طرح دوستیو بریزه ولی اگه واقعا دختره ک ولش کرده ارسلان دوسش داشته باشه حداقل تا 1 سال افسرده بود ن ب فکر این چیزا همه داستانت مضخرف و دروغ خواهشا دگ ننویس مضخرف

0 ❤️

542985
2016-05-29 23:25:02 +0430 +0430
NA

خخخخخخخخ بعضی از دوستان چه ایرادای جالبی میگیرن
بابا داستانه
خاطره ک نیس که بخواد واقعی باشه
در کل موضوعت کلیشه ایه
فضاسازی هم اصلا نمیکنی
نسبت به داستان قبلت بهتره ولی نسبت به قسمت قبل همین داستان ضعیفتر بود
در ضمن نویسنده باید خیلی خویشتندار تر از این حرفا باشه که بخواد جواب های کاربرا رو با هوی بده
شاد و سالم باشی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها