ارسلان ماشین رو روشن کرد و با عجله خیابونا رو طی میکرد.پشت یه ترافیک سنگین گیر کرده بود و کلافه بود.فقط و فقط مادرش آرومش می کرد.
اسم مادرش مدام توی ذهنش تکرار می شد،مادر،مادر،مادر
این اسم مقدس حالا برای ارسلان از هر چیزی ارزش بیشتری داشت.((مادر))…
بلاخره بعد از حدود چهل و پنج دقیقه رسید در خوابگاه دانشجویی.مادرش رو یه گوشه دید و با هر دو دستش محکم زد روی سر خودش.
-خاک بر سرت کنن که مادرت اینطور روی لبه پیاده رو نشسته.خدایا حلالم کن که من خیلی بدی کردم به مادرم.
سراسیمه در حال پیاده شدن از ماشین بود که ناگهان کفشش به لبه ی در گیر کرد و محکم با سینه به زمین خورد.
با دیدن این صحنه مادر جیغ بلندی کشید که موجب جلب توجه همه اطرافیان ارسلان شد.دوستای ارسلان به سمتش اومدن و خوابوندنش روی کمر. ولی خب ارسلان از ضربه ای که به سرش وارد شده بود بیهوش شده بود و چند جای صورتش زخمی.
سریع به اورژانس زنگ زدن و آمبولانس بعد از 20 دقیقه رسید.این 20 دقیقه برای مادر مثل 20 سال بود و واقعا وضع روحی و روانی مادر ارسلان خیلی بد شد.
تو بیمارستان تقریبا بعد از آزمایش های اولیه و چکاب کامل از اینکه شکستگی رخ داده یا نه،ارسلان رو به اتاق بردند.
ارسلان حدود دو ساعت بعد به هوش اومد و سراغ مادرش رو می گرفت که مادرش با عجله اومد و دستها و بازوهای فرزندش رو غرق در بوسه کرد.
مدام قربون صدقه ی بچش می رفت و هی از خدا میخواست که تنها پسرش زودتر خوب بشه.
دکتر 2 3 دقیقه بعد وارد اتاق ارسلان شد و کنار تخت بستری ارسلان ایستاد.خنده ی دلنشینی روی لبهای دکتر بود.
-خب خب آقا ارسلان پهلوان.شانس آوردی که فاصله ی تو با زمین کم بود پسر جان وگرنه الان ضربه مغزی شده بودی خدایی نکرده.به هر حال خدا رو شکر بلا که دفع شد و الان شما سر حال و سالم هستی فقط قبلش یه سوال ازت داشتم…میشه به مادرت بگی یه لحظه تنهامون بزاره؟
مادر حرف دکتر رو شنید و از اتاق بیرون رفت.
-آقا ارسلان موقعی که داشتم نوار قلبت رو چک می کردم دیدم که ضربان قلبت شدیدا نا منظم شده و در واقع به بدنت و رگهای عصبی بدنت شوک بدی وارد شده.شما داروی خاصی مصرف میکنی؟
داستانت خوبه ولی یه کم سوتی دادی.خودرو های مدرن توی باک بنزینشون یک فیلتر مخصوص دارن که اجازه پایین رفتن لوله یا بنزین بیرون کشیدن رو نمیده
نظر شما چیه؟بابا همون داستان کون دادنتون رو بگین ما کمی ارفاق قبول میکنیم خخخخ سایت شهوانی رو با مجله اطلاعات هفتگی عوضی گرفتی خخخ ادمین پیشرفت کرده پاورقی خانوادگی هم میذاره مفارکه مفارکه
Mimi 1368 احتمالا دفعه ی بعدی داستان کون دادن باباتو برات بزارم
مضخرف دختره از ماشینش پیاده شد ب ارسلان گفت اقا خشکله اول اینکه خودت گفتی ماشین خوبی داشت پس حتما خانوادش باید با فرهنگ باشن دیگه نه؟وقتی هم بافرهنگ و با کلاس باشن مطمعن باش انقدر با شخصیت و مغرور هستش ک ب جاستین بیبر و tonimahfud هم نگن اقا خشکله چه برسه به دوست تو ارسلان پس خودتم فهمیدی ک چرتو پرت نوشتی البته اگه با شمال تهران اشنا بوده باشی و فرهنگشون حتما اینو میدونستی اونجام دستشو دراز کرد ک دست بده اون دست نداد بعدش فردا این نکته رو با خنده یاد اوری کرد (ارسلان) به دختره پس در اون حالت حواسش ب دختره بوده و از قصد میخواسته باهاش دست بده تا دوباره طرح دوستیو بریزه ولی اگه واقعا دختره ک ولش کرده ارسلان دوسش داشته باشه حداقل تا 1 سال افسرده بود ن ب فکر این چیزا همه داستانت مضخرف و دروغ خواهشا دگ ننویس مضخرف
خخخخخخخخ بعضی از دوستان چه ایرادای جالبی میگیرن
بابا داستانه
خاطره ک نیس که بخواد واقعی باشه
در کل موضوعت کلیشه ایه
فضاسازی هم اصلا نمیکنی
نسبت به داستان قبلت بهتره ولی نسبت به قسمت قبل همین داستان ضعیفتر بود
در ضمن نویسنده باید خیلی خویشتندار تر از این حرفا باشه که بخواد جواب های کاربرا رو با هوی بده
شاد و سالم باشی
يعني همه ش به كنار،اون تيكه ي دكتر از شنيدن حرف ارسلان بسيار شاد شد يه طرف ديگه!!!:| افتضاحه خب!باد اين داستاناي مجله هاي زرد ١٠ سال پيش افتادم…