خود ایمنی!

1397/06/02

بوی سبزی توی حیاط پیچیده بود، دیگِ آش روی شعله بود و می جوشید.
مادرم سبزی میشست و توی آبکش بزرگِ قرمز میریخت.
گوشه ی حیاط، روی روفرشی زرشکی، زنعموهام سفره ای که روش سبزی پاک کرده بودن رو جمع میکردن.
مادربزرگم داخل خونه رو به حیاط نشسته بود و توی ظرف سفالی سبز، کشک میسابید، میگفت کشک فقط کشک لرستان. کشک ها جامد و سفید و دونه دونه بودن و خوشمزه… باید سابیده میشدن…
زنعمو لیلام دست هاشو کنار حوض شست و گفت:

  • عروس مش تقی به هوش اومده!
    مامانم: پس بدبختیاش دوباره شروع شدن! دیگه آبرویی که بریزه جمع نمیشه…
    زنعموم:
  • شنیدم شوهرش گفته به هوش بیادم خودم میکشمش!
    مامانم:
  • اون دیگه مرده و زنده اش فرقی نداره… خودش میره شهرشون… بچه اش فقط بدبخت شد.
    مادربزرگم در حال تق تق سابیدنِ کشک گفت:
  • زنِ مش تقی پیره، نمیتونه بچه اشو نگه داره… خدا نگذره از باعث و بانیش…
    زنعموم:
  • باعث و بانیش خودشه! باید از اول به شوهرش میگفت خاطرخواه داشته… نه که یواشکی دم ارایشگاهش با مَرده حرف بزنه!
    از کلمه ی خاطرخواه خوشم میومد. در حین خوردن ساقه های خوشمزه ی شوید، از مامانم پرسیدم:
  • خاطرخواه یعنی عاشق؟
    مامانم:
  • نه! خاطرخواه دیگه چیه؟! جلو باباتم بگو تا بهت ذوق کنه!
    برو ریاضیاتو بنویس حرف بزرگترارو گوش نده!
    محلش ندادم و پوست بقیه‌ی ساقه‌ی شویدم رو کندم و گاز زدم. ولی خاطرخواه دوست داشتم!
    درسته عروس مش تقی چون خاطرخواهش اومده بوده درِ آرایشگاهش و داد و بیداد کرده، آبروریزی شده، اما همیشه این کلمه برام خاص بود.
    شاید شهاب خاطرخواهِ من بود!
    هروقت میومدن تهران، برام یه چیزی یواشکی می آورد، حتی وقتی میخوردم زمین و جاییم زخم میشد و هیچکس براش مهم نبود، حتی بهروز و مهرادم نگران نمیشدن، اما شهاب برام چسب زخم میخرید…
    هنوز چسب زخم هارو تو سماور اسباب بازیم دارم!
    خدا کنه مامانم نبینه…
    با حرف زنعموم حواسم به حرف هاشون برگشت:
  • مش تقی میگفت خودِ عروسش مقصر بوده، وگرنه اون مردک آدرس از کجا داشته؟! همسایه ها چندبار دیدنش دور و بر آرایشگاه…
    مادرم:
  • آره. منم دیدم… میگن میخواستن فرار کنن! از ترس خودکشی کرده!
    زنعموم:
  • دروغ میگن، پسره با خودش چاقو داشته، میخواست فرار کنن که با چاقو نمی اومد… شاید میخواسته مجبورش کنه باهاش بره… میگن خیلی میخواستش…
    مادربزرگم:
  • شاید… اما تهش هرچی آتیش هست از گورِ خودِ عروسه بلند میشه. همیشه ۷ قلم آرایش داره! از بس چادرش رو شل میگیره، سر و سینه اش همیشه پیداس! خودش کک یه تنبون داشته وگرنه اگر سنگین و رنگین بود، هر مردی هم بود بیخیال میشد… زن باید خودشو سفت بگیره، سنگین رنگین باشه… مردا که سنگ نیستن، میبینن، دلشون میخواد!
    به این فکر کردم که “خب زن ها سنگن؟! دلشون نمیخواد؟”
    بعدم فکر کردم شاید عروس مش تقی مثل من خاطرخواه دوس داشته!
    بعدم قیافه ی همیشه بداخلاق شوهرش یادم اومد، که هربار تو کوچه بازی میکردیم توپمون رو میگرفت و دعوا میکرد…
    بلند شدم و رفتم تو اتاق، کیف مدرسه امو برداشتمو برنامه ی فردا رو چک کردم. شروع کردم به انجام تکلیفام.
    اه! باز فردا دینی داشتیم!!
    زنگِ دینی بدترین زنگ دنیا بود!

“هر آدمی وجدان داره، وجدان یه حس درونیه که آدم رو تشویق میکنه به کارهای خوب، و از انجام کارهای بد باز میداره. یعنی به آدم میگه که کار بد نکن! کسی رو آزار نده! مهربون باش و به آدما کمک کن!”
بلند شدم و گفتم" خانوم اجازه؟ من یه کار بد کردم، مامانمم دعوام کرد. قول دادم دیگه انجامش ندم…"
معلم دینی، چونه ی مقنعه اش رو کمی عقب داد و گفت:

  • خیلی خوبه که تصمیم گرفتی تکرارش نکنی، حالا برای بچه ها تعریف کن تا اوناهم یاد بگیرن! بچه ها ساکت باشید تا دوستتون تعریف کنه!"
    گفتم:
  • یه روز با پسر عموم رفته بودم حموم…
    با این حرفم، چشم های معلم ۴ تا شد! بچه ها “اُوووو” گفتن!
    خواستم دهن باز کنم و ادامه بدم که معلم اخم کرد.
  • پسرعموت چندسالشه؟! کوچیکه؟
    گفتم:
  • یه سال و نیم کوچیکتره ازم! من که ۱۲ سالمه، اون ۱۰/۵ سالشه…
    با تندی گفت: بزرگه که!! چطور مادرت اجازه داده؟!
  • اتفاقا مامانمم گفت نرو. اما خب شیطنتم گل کرده بود!
    صدای خنده ی ریز بچه ها اومد و معلم از جاش بلند شد، خودکارش رو عصبانی روی میز پرت کرد و گفت:
  • فردا میگی مادرت بیاد! تا ببینم چه مادریه که اجازه میده دخترش با یه پسر حموم کنه!
  • خانوم مامانِ من نمیتونه بیاد! معلمه مدیرشون مرخصی نمیده.
  • مادرت معلمه و تو با یه پسر…
    داشت با اخم جلو میومد که گفتم: اما من توبه کردم. دیگه شیطنت و مردم آزاری نمیکنم…
  • این شیطنت نیست! گناهه! گناه کبیره. تو بالغ شدی، اون هم مُمَیّزه!
    مُمَیّز؟!
    /؟!
    یهو همه خندیدیم…
    مگه ریاضیه؟!
    بین خنده گفتم: خانوم ممیز چیه؟! پسرعمومه! خیلی ام چاقه… دایره اس!
    و با خنده ی من دوباره خنده ی بچه ها بلند شد…
    جیغ بنفش معلم همه رو ساکت کرد. با اخم غلیظ بهم گفت:
  • یه پسر از وقتی از ۴ سال بگذره و خوب و بد رو تشخیص بده دیگه باید جلوش حجاب کرد. بعد توی احمق پاشدی باهاش رفتی حموم و لخت جلوش بودی؟! مادر و پدرت کجا بودن؟!
    من لخت جلو اون بودم؟! اون بهروز بشکه رو تو خونه به زور راه میدادم! لخت؟!
    بچه ها جرات حرف زدن نداشتن و زیر لب پچ پچ و خنده و اُ گفتن بود…
    گفتم: خانوم من لخت جلوش نبودم که!
    با اخم گفت: با لباس میرید حموم؟!
    خنده ی بچه ها…
    گفتم: نه! لخت، اما اون بالا خونه خودشون حموم بود. راهش نمیدم پایین اصلا، بی جنبه اس همش میاد…
  • جنبه! تو چه میفهمی جنبه چیه؟! از بس که مادر و پدرتون آزادتون گذاشتن بی چاک دهن شدید! بشین حرف نزن!
    “جنبه” حرف بدی بود؟!
    سرکوب! شاید اگه معلمای دینی جای اخم و سرکوب، لبخند و تشویق تحویلم میدادن، تو کنکور ۳۰ درصد نمیزدم!
    و شاید اگر پسرعموم، بهروز، نبود، رتبه ی کنکورم انقدر خوب نمیشد!
    آره! تمام وقتای پرحسرتمو درس میخوندم، مدیون بهروز و مهراد بودم!
    وقتی که بابام و دو تا برادرش و پسرهاشون میرفتن جاجرود ماهیگیری، و جاجرود جای دختر نبود!، من درس میخوندم.
    اخه اونا قرار بود لخت بشن و برن تو آب!
    دختر که نباید لخت بشه! بماند که انقدر لاغر بودم که گوشتم نداشتم، زنانگی پیشکش…
    اونا میرفتن با تور و قلاب ماهی بگیرن و من باید میموندم خونه، چون دختر بودم!
    وقتی گریه میکردم و اصرار که میخوام برم، مامانم عصبی میشد که “لابد خودتم دلت میخواد لخت بگردی!”
    و تمام لذت های انسانی ای ک برای زن ها حرام شد، ریشه اش در بی عرضگی و کوته فکریِ خود زن ها بود/هست…
    خودشون خودشون رو محدود میکردن، به خودشون حمله میکردن…
    انگار که نسبت به خودشون “خود ایمنی” داشتن!
    مرد همیشه برتر بود، زن هم حوای وسوسه کننده!
    و البته زن ها خودشون قفل میزدن به زندانشون!
    هرگز شده از گریه ی پر درد بخندی؟
    در پیله ی موروثیِ یک حصر بگندی؟
    آبستنِ تبعیض شدم، بچه عزیزست!!
    هرگز شده قفل قفست را تو ببندی؟!

خلاصه که معلم دینیِ زبون نفهم نگذاشت تعریف کنم قضیه چی بوده! اما برای دوستام تعریف کردم…
همه شون کنجکاو بودن، و من شروع به تعریف کردم:

  • وقتی من طبقه پایین برم حموم، اونا که طبقه بالان دیگه آب بهشون نمیرسه. منم تا فهمیدم اون رفته حموم زود رفتم حموم شیر اب رو تا ته باز کردم که آب بهش نرسه، بعدم مامانم اومد دعوام کرد.
    یهو همه شون خندیدن، زهرا گفت:
  • خاک بر سرت کنن! چنان گفتی کار بد کردم و مامانم‌ دعوام ‌کرده گفتم لابد دکتر بازی کردید. این که چیزی نبوده. ‌اصلا خوبش کردی! پسرا بدجنسن، مثل پسرصاحبخونه ی ما، خیلی هیز و بده…
    من: ولی پسرعموای من مثل داداشامن. لخت ندیدمشون. جلوشونم شلوار و پیرهن می پوشم. اما یه پسر عمو دارم ۳سالشه، اونجاش اندازه نصف پفک نمکیه…
    اینبار همه مون خندیدیم…
    زهرا: اما من ‌دیدم. پسر صاحبخونمون بزرگه. دبیرستانه. همش حواسش به من هست… اما جدیدا بد شده، مثل دیوونه ها، یه بار تو حیاط یهو شلوارشو درآورد، یه چیز دراز مثل بادکنک داشت. گفت بیا دستش بزن! منم جیغ زدم و فرار کردم… اما مامانم جیغم رو شنید، الکی گفتم با شلنگ خیسم کرده جیغ زدم، وگرنه دعوام میکرد.
    همه تایید کردیم… نباید میگفت به مادرش، دعواش میکرد…!!

“یک ماه بعد”
سه روز بود که زهرا غایب بود. خونشون رو بلد بودم اما تنهایی نمیتونستم برم، اجازه نداشتم.
باید بهروز رو خر میکردم تا الکی به مامانم بگیم میریم پارک، تا بریم خونه زهرا.
با هزار بدبختی و وعده ی بستنی توپی بهروزِ تپل رو راضی کردم بریم.
خونه ی زهرا دور بود و باید‌ میدویدیم.
موهام همیشه کوتاه بود، مثل قارچ!
انگار که یه کاسه رو سرم بذارن و دورش رو کوتاه کنن!
موهای کوتاهم تو هوا پخش بودن… از روسری بدم میومد، حس میکردم گوشام نمیشنوه با روسری!
گرمم میشد، اگر سفتش میکردم گلوم درد میگرفت، اگر شُل میبستم از روی موهای لَختم سُر میخورد…
چندباری بابام دعوام ‌کرد اما ‌مامانم گفت ولش کن، بزرگ تر بشه سر میکنه، کوچیکه.
راست میگفت، زیادی بچه بودم، ریز و سر به هوا.
و من میدویدم و موهامو با خوشحالی تو هوا رها میکردم.
با وعده ی بستنی بهروز راضی شد تا خونه ی زهرا بدویم.
رسیدیم و بهروز گفت الا و بلا اول بستنی! فکر میکرد اگر زهرا رو ببینم زیر حرفم میزنم…
به بهروز گفتم زنگ خونه رو بزنه تا برم بستنی بخرم.
تا اولین بقالی دویدم و ۳ تا بستنی توپی خریدم، همون مزه ی بستنی لیوانی میداد اما کِیفش بیشتر از لیوانی بود!
از سرکوچه دیدم که زهرا دمِ در خونه ایستاده. روسری سرش بود، چادر سفید هم رو شونه هاش سُر خورده بود، بهروزم داشت باهاش حرف میزد انگار…
نزدیک تر شدم.
قدم هام کند شدن وقتی کبودی صورت زهرا رو دیدم!
مبهوت وایسادم…
هنوز به پاهام حرکت نداده بودم که صدای مادرِ زهرا اومد، از خونه بیرون اومد از پشت گیس بافِ بیرون زده از روسری زهرا رو گرفت و کشید!
جیغ زهرا تو جیغِ مادرش گم شد!
بهروز ترسید و عقب دوید.
مادر زهرا، زهرارو داخل کشید و در رومحکم بست.
بستنی توپیا از دستم افتادن و قِل خوردن تو جوبِ وسطِ کوچه.
دویدم به طرف در.
" دختره ی چش سفید این کیه کشوندیش در خونه؟؟ میخوای آبرومو ببری؟ تا حالا پسرِ صابخونه اذیتت کرده بود، حالا پسر میاری دم خونه ذلیل مرده؟! از اولم میدونستم پسرصابخونه ام کِرمِ خودت بود، خوب کردم دادمت دست بابات. خوب شد دعوا نکردیم باهاشون! بذار بابات شب بیاد میدم گیستو آتیش بزنه! "
زهرا دفاع نمیکرد! چرا حرف نمیزد؟! چرا فقط میگفت ببخشید، غلط کردم؟؟؟
اون که کاری نکرده بود!
در زدم. محکم در زدم…
انقدر که مادرش با عصبانیت در رو باز کرد.

  • ها؟ چیه؟؟؟
  • من همکلاسی زهرام، اون پسرعموم بود، اومدم حال زهرا رو بپرسم. نزنش خاله!
  • من خاله ی تو نیستم!
    دوباره با دست پَسِ سر زهرا زد:
  • با همینا گشتی که اینجوری شدی، نگا کن! روسریت کو؟؟
    خونت کجاس بیام پیش ننت بگم با پسرا سر ظهر تو کوچه وِیلونی؟؟؟
    داشت گریه ام میگرفت…
  • پسر عمومه! به خدا اومدم ببینم چرا زهرا نیومده مدرسه…
  • زهرا هم مثل تو چش سفید بود روسری سر نمیکرد دادم باباش ادبش کرد! هر وقت کبودی صورتش خوب شد…
    وسط حرفش به سرکوچه نگاه انداخت.
    زهرا با صورت اشکی زمین رو نگاه میکرد، خجالت میکشید!
    یکهو مادرش داد زد: گمشو برو خونه، سرتو از اتاق درنمیاری!
    زهرا زود داخل رفت و مادرش هم با نگاه به سرکوچه داخل رفت. اما در رو باز گذاشتن!
    به سرکوچه نگاه کردم، پسر چشم زاغی با نگاه به من جلو می اومد. صورتش پراز جوش بود و لاغر بود.
    نزدیک اومد: اینجا چیکار داری؟
    بهروز که هر چی نداشت غیرت رو داشت، نزدیک اومد.
    بهروز: آبجیِ منو چیکار داری؟
    پسر: شما در خونه ما چیکار دارین؟؟
    بهروز: خونه دوستشه.
    به پسر خیره بودم، پسر صابخونه بود حتما…
    همون که اونجاشو…
    زهرا رو اذیت کرده بود و تقصیرا گردنِ زهرا افتاده بود!!
    باباش جای پسره، زده بودش!
    این پسر باعث شده بود زهرا کتک بخوره!!
    گفتم: وایسا!
    رفتم و بستنی هارو آوردم. یکی رو دادم به بهروز.
    گفتم برو!
    دوتا دستم گرفتم و عقب رفتم.
    هر دو رو محکم به طرف پسره پرت کردم، یکیش باز شد و شلوارش رو کثیف کرد، تا به خودش نیومده بود دویدم و فرار!
    با تمام سرعت دویدیم.
    تتها چیزی که یادم موند، لبخند زهرا گوشه ی پنجره بود.
    و تنها چیزایی که رو مخم بودن، یکی غرغر های بهروز برای حیف بودن بستنیا بود!
    و دیگری این سوال که، چرا همیشه دخترا مقصر میشدن؟! چرا صورت اون پسر کبودی ای نداشت؟؟؟!!!

نوشته: Hidden moon


👍 123
👎 16
59226 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

712903
2018-08-24 21:34:40 +0430 +0430

ماهکم
کوتاه نبود …به اندازه بود …
کم گوی و گزیده گوی چون در
تا زندک تو جهان شود پر
خوندمش
پر از بغض بود و حسرت …خیلی بد بود لحظه به لحظشو دیدم و چشیدم و چشوندن!
حس مزخرف بچگی و تنهایی من بخاطر نبودن دختر همسن و حسرت دیدن بازی و خنده پسرها و من بودم و خلوت اتاق و عروسک هایی که با چشم های تیله ای همیشه به بغضها و تنهاییهام می خندیدن…
لایک دوم تقدیم به قلم محجوب و قدرتمندت (love)


712919
2018-08-24 21:58:16 +0430 +0430

چرا همیشه ما مقصریم؟پسرها متلک میگن و ما مجرم!
حتما خودت نگاش کردی !شاید هم خندیدی ؟!آره خندیدی به پسر غریبه؟!وقتی بیرون رفتن قدغن شد میفهمی نباید الکی ول بخندی!هه
آبی دریا ، قدغن
شوق تماشا ، قدغن
عشق دو ماهی ، قدغن
با هم و تنها ، قدغن
برای عشق تازه ،
اجازه بی اجازه…
پچ پچ و نجوا ، قدغن
رقص سایه ها ، قدغن
کشف بوسه ی بی هوا
به وقت رویا ، قدغن
برای خواب تازه ،
اجازه بی اجازه…
در این غربت خانگی
بگو هرچی باید بگی
غزل بگو به سادگی
بگو ، زنده باد زندگی
برای شعر تازه ،
اجازه بی اجازه…
از تو نوشتن ، قدغن
گلایه کردن ، قدغن
عطر خوش زن ، قدغن
تو قدغن ، من قدغن
برای روز تازه ،
اجازه بی اجازه


712934
2018-08-24 22:51:41 +0430 +0430

ریدم به هرچی خرافه و خرافه پرسته .
ریدم به این نظام
چرا باید رابطه دختر و پسر ممنوع باشه
مردم بیدار شید
با ممنوعیت رابطه با جنس مخالف چیزی بدست نمیارید

1 ❤️

712936
2018-08-24 23:10:17 +0430 +0430

خوب بود لایکیدم. بهتر از این بود که طرف از جندگیاش و ابنه ای بودناش بگه و هوار تا لایک بگیره خخخخ بعد تازه بگه من دوتام خخخخ البته یکیش به فنا رف خخخخ این یکیشم به زودی به فنا میره خخخخ

1 ❤️

712950
2018-08-25 00:34:07 +0430 +0430

خود ایمنی.‌‌…
لابد اچ ال ای هامون مشکل داره…من که جور دیگه تو کتم نمیره…مشکل قطعا ژنتیکیه!!!
چه خوب که مینوسی و چقدر هم خوب مینویسی…مرسی

2 ❤️

712991
2018-08-25 05:48:51 +0430 +0430

جایی خوندم که ریه ی انسان 250برابربیشترازاکسیژن ،میل به دریافت وجذب منوکسیدکربن روداره!!منوکسیدی که به قاتل خاموش معروفه!خیلی چیزاکه دلخواه ماست تهش تباهیه…امیدوارم قیاس مع الفارق تلقی نشه.وامانکته ی بعد،اینکه کامنت شخصیولایک کنیم ب معنای تأییدوصحت کلامشه نه رفاقت وهواداربودنش هموطورکه عدم لایک دوستان دلیل برعدم درک وشعوروفیک بودن یک عده نیست.ربطی هم به نمایش لایک کنندگان نداره معقوله ای ک درشهوانی غلط جاافتاده!قصددمیدن براتش زیرخاکسترندارم ولی ماهم ادمیم سنگ که نیستیم…

5 ❤️

712997
2018-08-25 06:30:42 +0430 +0430

از ديد يه بچه پرداخته شده بود به غم هاي كوچك دخترانه، چرا ميگم كوچيك؟ چون همين دخترا وقتي بزرگتر شن ميفهمن اونايي كه يه زماني فكر ميكردن غم بزرگيه ، در مقابل درد هاي جديدي كه ميكشن، چقدر نا چيز بوده…!
تو همه ي جوامع تو كل تاريخ اين زن ها بودن كه هميشه تحقير شدن هميشه كوچك شمرده شدن… بسته به مقدار جهل دوره ي خودشون، از زنده به گور كردنشون بگير تا محدوديت هاشون تو جوامع قرن ٢١…
دختر تا دهنشو باز ميكنه ، ميگن بشين سر جات ، اين حرفا به زن جماعت نيومده … دختر ميخواد تو كوچه بازي كنه، چه كارا؟؟؟
دختر ميخواد ساز بزنه ، چه غلطا؟؟
زن بايد دهنشو ببنده ، هر چي پدرش برادرش شوهرش گفتن بگه چشم ، حرف مرد وحي منزله!

نميدونم عمر ما كفاف خواهد داد براي ديدن آزادي دخترا يا نه… هرچند وضعيت انقدر وخيمه كه خود من با مرد بودنم هيچوقت باور نميكنم كه چنين روزي برسه… دختر چيكار كنه؟

چي بگم دوست عزيزم؟ وقتي فروغ همه حرفاي منو به اين قشنگي گفته… ?

خیز از جا پی ازادی خویش
خواهر من ز چه رو خاموشی

خیز از جای که باید زین پس
خون مردان ستمگر نوشی

کن طلب حق خود ای خواهر من
از کسانی که ضعیفت خوانند

از کسانی که به صد حیله و فن
گوشه ی خانه ترا بنشانند

تا به کی در حرم شهوت مرد
مایه ی عشرت و لذت بودن

تا به کی همچو کنیزی بدبخت
سر مغرور به پایش سودن

باید این ناله ی خشم الودت
بی گمان نعره و فریاد شود

باید این بند گران پاره کنی
تا ترا زندگی ازاد شود

خیز از جای و بکن ریشه ی ظلم
راحتی بخش دل پر خون را

جهد کن جهد که تامین کنی
بهر ازادی خود قانون را

6 ❤️

713005
2018-08-25 07:17:02 +0430 +0430

ریشه‌ی تموم این عقب‌موندگیا واضحه چیست اگر بدون تعصبات موروثی به قضیه بنگریم:
میکروب مخربی به نام “اسلام” که تو مخ این ملت رخنه کرده و تا زمانی هم که درمان نشود اوضا همین آش و همین کاسه‌س. حال این ملت کِی میخوان بلخره دلبسگیشون به این انگل رو کنار بذارن تا مام از شرّ خیلی از معضلات دیگه‌ی ناشی از اون خلاص بشیم معلوم نی.
به قول یه بابایی: «در جامعه‌ی بیمار، سالم‌ها بیمار محسوب میشوند.» بیماری مذکور مسری‌ست… لابد زنانی که خودشون با توسری به روسری عادت کردن زورشون میاد همینو رو دختراشونم پیاده نکنن و این چرخه‌‌ی بیماری تا زمانی که مریض از مرضش راضی باشه ادامه پیدا خواهد کرد…

پ ن: «روسری» صرفاً یه مثال بود برا اشاره به یه چشمه از این گنداب. همونطور که داستان نیز اینچنین بود.
لایک نمودم گنده لات ۶۱کیلویی.


713013
2018-08-25 08:07:53 +0430 +0430

مهی مون چقد تلخ بود ولی اون حرکت اخر داستان لبخند داشت لایک 25 تقدیم با احترام
بازم بنویس نری 6 ماه دیگه بیای

2 ❤️

713015
2018-08-25 08:18:23 +0430 +0430
NA

عالی
میدونی بد تر از مردا زنا هستن؟
بارها دیدم تو پیج امثال مسیح میان میگن ما خودمون حجاب رو میخوایم بار ها دیدم که دوست دارن برده بمونن
اون هایی که جرات کاری رو ندارن هم به باقیه زنای با غیرت میتازن مسخرشون میکنن…

7 ❤️

713026
2018-08-25 09:43:11 +0430 +0430

"ایول"ِ گرامی، مادر پدر شما تا جایی که اطلا دارم بهایی هسن. واضحه بهاییت هم از دل همون اسلام بیرون اومده و انتظار تفاوت آنچنانی ازش نمیره.
بهرحال اونچه در این داستان بیان شد، همون محدودیت‌هایی‌ست که طبق دین برا زن مسلمان مقرر شده.
زن در اسلام:
• نمیتواند برقصد
• نمیتواند آواز بخواند
• نمیتواند با مرد غریبه حرف بزند
• نمیتواند حتا با صدای بلند بخندد
• نمیتواند با پوشش انتخابیِ خودش بگردد
• همواره باید زیر پوششی به نام حجاب مخفی شود.
• نمیتواند حتا بدون اجازه شوهر یا پدر از خانه بیرون رود
• نمیتواند آرزویی بزرگ‌تر از خانه‌داری و فرزندآوری داشته باشد
• همواره باید تحت اوامر و سلطه‌ی یک مرد باشد (ابتدا پدر و برادرش، بعد شوهر… بعد حتا فرزند پسر!)
خلاصه زن در اسلام همواره باید مراقب کردار خویش باشد تا مبادا موجب تحریک جنسی مرد شود! تو جامعه هم کلاً حضور نداشته باشه بهتره.
همینا فک کنم به حد کافی گویای این هس که در اسلام اصلاً زن بودن خودش یه جور جرم محسوب میشود.
تمام سهم زن مسلمان از اسلام؛ اسارتی‌ست که نجابت نامیدنش. دیگه اینا بر اساس قوانین خود دین اسلامه، از کره‌ی مریخ که نیامده.
فقر فرهنگی مردم مام بخش مهمیش بخاطر آلودگی افکارشان با همین آئین کذایی‌ست… مطمئن باش!

4 ❤️

713035
2018-08-25 10:43:31 +0430 +0430
NA

ادیان همه شون مثل هم هستند اولش با شعار برابری و برادری و ازادی خواهی پیروان زیادی جذب می کنند و بعد با تبصره ها و مواد قانونی بعدی همه این پیروان بدبخت رو به اسارت فکری و اقتصادی می برند. بدبختی های بیسوادی و فقر همه جا مثل هم هست. مثلا در ژاپن قبل از توسعه فرهنگی و اقتصادی دخترها را مجبور به پوشیدن کفشهای چوبی کوچک می کردند تا پاهاشون رشد نکنه و زیباتر بشه!! این دخترهای بدبخت تا آخر عمرشون توانایی درست راه رفتن و دویدن رو از دست میدادند. حقوق زنها فقط در جوامعی که حکومت بر اساس آزادی عموم بنا شده و مزخرفات ایدئولوژیک پشتش نیست میتونه تامین بشه. با اینکه زن نیستم خط به خط نوشته ها رو زندگی کردم. یادمه خواهرم در دوران دبیرستان برای عروسی همکلاسیش یک پیراهن مجلسی از دوستش قرض کرده بود بابام با کمربند کتکش زد و گفت دختر حق نداره لباس بی حیایی بپوشه (در حالیکه مجلس فقط زنونه بود). من با اشکهای خواهرم اشک ریختم و الان که 39 سالمه هنوز به اون سالها فکر می کنم و قلبم به درد میاد. لعنت به بی سوادی و جهل و تعصب. لعنت به ملتی که کتاب نمی خونه

2 ❤️

713043
2018-08-25 11:09:49 +0430 +0430

هیدن مون عزیز داستانتو با پوست و گوشتم لمس کردم . عالی بود . مرسی

لایک 33

3 ❤️

713055
2018-08-25 12:26:00 +0430 +0430

خیییلیییییی قشنگ نوشتی??
حرفایی که عقده شده بود تو دلم…انگار جرممون فقط دختر بودنه جدا از موضوع داستان خاطره ی خیییییلی قشنگی بوددد

0 ❤️

713063
2018-08-25 13:25:29 +0430 +0430

pesaresheytoon
متشکرم. خوشحالم ک‌ تونستم طوری بنویسم ک اون حس کودک بودن تداعی بشه :)

سپیده ی سپیدم…
سپیدترینم، ممنونم عزیزدلم…
چه جالب! منم همبازی دختر نداشتم… همه پسر… ولی پسرا باحال تر از دختران… البته اگر بهت هوس نداشته باشن :)

آخ گفتی! همش میگن تقصیر از دختره! باید سنگین باشه! خودشو بپوشونه، تو کوچه نره… نخنده و … :|

وای شعر :)))))
مرسی چشم خوشگله ی مننننن…
ماهی توش داشت :-*
بوسسسس… ?

پریشانحال
ممنونم ازتون. خب کلا ممنوعیت رابطه جنس مخالف و حصار کشیدن های افراطی غلطه…

naser.gh
مقداد مقداد ناصر! در موقعیت۵ هستم! ?

حبه فندقی من، خانوم دکتر
مرسی فدات…
اره گلم تلفیق چندتا خاطره بود… :)
بله… درسته حرف هات… زیاد شنیدم ازین حرفای بی انصافانه :(

lost moon
ممنونم خیلی دوست عزیز…

آن نه با ننه! :)
خیلی خیلی ممنونم دوست خوب…

سانسا
متشکرم ازتون دوست عزیز…
دوتا؟ ممممم (علامت فکر با چشم های تا به تا) 🙄

@nila
مرسی عزیزم…
کلا کامنتت لایک…
زنان علیه زنان ممنوع :)
چاقو نباید دسته ی خودش رو ببره…

ambivalence
متشکرم دوست خوب…
درسته، شاید :/
خیلییییی مرسی :)

ناصر۳۹،
دوست عزیز، بسیار متشکرم. نظرتون جالب بود.
" دخترهای دهه 50 جسارت می کنند و تقاضای طلاق می دهند ! - اما چه فایده ، هنوز جامعه به اون سطح بلوغ و تکامل نرسیده ! "
دقیقا لایک!
گاهی دخترها و زن ها برای اعاده ی حقشون تلاش میکنن، طلاق میگیرن، اما نگاه جامعه…
لطف دارید به نویسنده، ممنونم…
متشکرم. ?

مانیا
ممنونم ازت عزیزم…
بله سعی کردم دوران کودکی رو خوب تداعی کنم :)

مهران
دوست عزیز متشکرم…

هزارویکشب
متشکرم دوست عزیز.
تباهی چرا؟ دقیق متوجه منظورتون نشدم…
در مورد لایک کامنتها خب دوست ها میتونن همدیگه رو لایک کنن، حس خوبیه :)
دوست پیدا کردن و نگه داشتنش هم هنره، شمام میتونین :)

ساسان۷۷
نگرانیتون کاملا به جاس…
خیلی ممنونم ازتون…

1 ❤️

713073
2018-08-25 14:43:31 +0430 +0430

خوبه که انقدروشن بین هستی دوست عزیزبله نگه داشتن دوست هنره دفاع ازحریمش وظیفس امانه به قیمت تکدرخاطردیگران!هرچندکه شخم زدن گذشته حاصلی جزندامت وناراحتی نداره منم حستودرک میکنم وبرات ارزوی موفقیت دارم.

1 ❤️

713080
2018-08-25 14:53:35 +0430 +0430

اخی چقد خوب بود

2 ❤️

713089
2018-08-25 17:24:03 +0430 +0430

هیدن مون عزیز داستانتو صبح خوندم ولی نتونستم کامنتی بزارم.الانم دوباره خوندم ولی باز هم نمیتونم هیچ چیزی بگم چون نمیتونم (شایدم نمیخوام!) قبولش کنم. دختر نیستم و اصلا هم کسایی که میگن ما شما دخترا رو درک میکنیم رو درک نمیکنم…
این آزاری که محدودیت برای شماها ایجاد کرده کم ماهارو هم اذیت نکرده (البته مسلما نه درحد شما) .هیچوقت یادم نمیره کتک ها و مسخره هایی که بار اولی که دست دختر همسایمو گرفتم بردم تا خونه ای که با چوب توی زمین خالی ته کوچمون درست کردم رو نشونشش بدم نصیبم شد درحالی که فقط میخواستم خوشحالش کنم.یادمه دیگه هیچوقت نیومد توی کوچه و دیگه هیچوقت نتونستم ببینمش…
هیچوقت یادم نمیره بار اولی که توی یه جمع به یه دختری گفتم خیلی خوشگلی و خیلی دوست دارم و بلند شد و جلوی ۱۲تا دختر و پسر همسن زد توی گوشم که به چه حقی به یه دختر میگی دوست دارم…
و هیچوقت یادم نخواهد رفت این روزا رو که بین بچه ها و رفیقام به کزلیسی محکوم میشم درحالی که فقط احساس میکنم احترام به جنس زن باید فرق کنه با احترامی که به دوستای پسرت میزاری…

ولی چه میشه کرد؟؟! جوابشو پیدا کردی حتما برامون بنویس :)

لحن بچگونه ی داستان عجیب بهت میومد :) لایک ۴۲ تقدیمت ?

3 ❤️

713098
2018-08-25 19:32:02 +0430 +0430

آفرین . قلم زیبایی دارین . لایک 44 تقدیم به شما

1 ❤️

713102
2018-08-25 19:54:02 +0430 +0430
NA

واقعیت زندگی رو به قلم دراوردن کار هر کسی نیست، احسنت قلمت زیباست.

1 ❤️

713133
2018-08-25 20:48:30 +0430 +0430

چیزایو که نوشتی با تموم وجود احساس و رک میکنم فکر میکنم خیلی ها تو این کشور اینطوری باشند. لایک

1 ❤️

713148
2018-08-25 21:00:44 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود ماه زیبا (love)
این نوع نوشتنتو خیلی دوس دارم… :-* ?
لایک تقدیمت ? :)

1 ❤️

713188
2018-08-25 23:30:30 +0430 +0430

مرسی ماه بانوی عزیز،زیبا دلنشین
خیلی عامه پسند که مارو یاده مودب پور یا فهیمه رحیمی
انداخت نوشته پر پیمونت ولی کم بود و اخرشو دوسنداشتم.
در آخرم این شعرِ زیبا تقدیمِ تو و همه بانوان این سرزمین
نفرین شده که یه عبدالرزاق باشتین دیگه میخاد تا فرهنگ
فنا رفتشو دوباره برگردونه زیرِ سوی خونه ها…
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرادل را به او بسته
کجا او لایق آنست؟
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد
زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نمازنور می خواند
زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان

تمام سهم او اینست:

نگاه سرد زندانبان!
زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند

2 ❤️

713213
2018-08-26 03:54:45 +0430 +0430

داستان خوب و اجتماعی جذابی بود بسادگی و زیبایی دنیای بچه ها رو بتصویر کشیده بودی و سادگی و دنیای بسته اگر اشتباه نکنم دهه پنجاه و شصتی ها رو سعی داشتی بیان کنی و مشکلاتشون رو قلمت رو دوست دارم و روان نویسیت بدل میشینه
هیدن مون دوست داشتنی یه نقد هم از نظر شخصیم به داستانت دارم فکر میکنم تو یکپارچگی داستان مقداری زنجیر و سکانس کم گذاشته بودی و اتفاقات و داستانهای پی در پی برای دخترک قصت کمی از دید بنده حقیر یکپارچگی نداشت.ولی بشدت با سادگی قلمت و تصویر پنداری از شخصیت دختر قصت و حال و هواش لذت بردم
قلمت مانا و بازم بنویس

1 ❤️

713239
2018-08-26 07:14:19 +0430 +0430

هیچی از داستان شما متوجه نشدم

0 ❤️

713244
2018-08-26 08:21:59 +0430 +0430

داستانتو از چند فریم ورنداز کردم و اینا به ذهئم رسیدن :
نخست اینکه از بی دی اس ام نوشتن گذشتی و سبک نوینی مزمزه کردی و این تغییر طراحی خوبه و آفرین
دو ؛ فیت و مجلسی رفتی تو کالبد یه دخترک … این سخته و اینم لایک
سه ؛ سوژه کمی آشنا بود …پیام قصه میتونست بکرتر باشه … خیلی تو داستان از مظلومیت زن نگین یا این شعارها رو لابلای دیالوگ و متن پر و بال بده این خیلی بهتر و ژرف تره تا در پس هر متن دنبال هدفت بگردی
چهار؛ طنز داستانت و حمام مشترک - چسب زخمای شهاب _ خط سیر و زنجیره یکدست روایی خوب بودن…
بازم بنویس ناب و نو …

1 ❤️

713246
2018-08-26 08:34:10 +0430 +0430

دانیال عزیز
ممنونم دوست خیلی خوبم…
درسته، غم های اونموقع کوچولو بودن…
حرف هات حرف دل من هم بود…
من آخه فروغ دوس ک… :)
مرسی شعر…
خیلی هم خوب ?
امیدوارم عمرمون کفاف بده… موهای باز تو باد… رقص موجشون زیر افتاب خیابون و پارک و… قشنگه :)

اسلکت عزیز
دوست خوبم، خیلی ممنونم ازتون.
«در جامعه‌ی بیمار، سالم‌ها بیمار محسوب میشوند.» درسته… گاهی حرفای عادی ای میزنم و انگار جمله ی مریخی بوده!
مثلا همین تنها خرید رفتن! یا …
کاریکاتور پر دردی بود، مخصوصا اون بادمجونی ک روی سر خودِ اون زن بود…!
امیدوارم یه روزی بالفعل بشه حرف ها… راستش حرف زیاد میزنن… ار هرکی بپرسی حتی پدرِ خودِ من، حرفاش بوی آزادی میده، اما فقط حرف، و برای همه اس جز زن و بچه اش!
ممنون ای مظلوم ۷۰ کیلویی! ? ?

شادیِ عزیزم
دوستم… ممنونم…
الهی بگردم… اشکمو دراوردی آخه ک…
منم تجربه داشتم… مرگ‌ عروسک خیلی سخته… مخصوصا پلکاشون ک زود خراب میشد و پسرعموای منم متخصص خراب کردن بودن… :(

و اعتماد… انگار با سوزن یه نخ از قلبت رد کنی، بدی دست اونی ک بهش اعتماد کردی… دگ شانسیه ک باهاش چکار کنه… بِکشتش و قلبتو جر بده، قیچیش کنه بره، وصله بزنه به قلب خودش یا …
ممنونم عزیزم ?

ایلونا
ممنونم دوست عزیزم.
چقد نقطه … :)

شیخ هالک، دوست خوبم
متشکرم خیلی…
نه با وجود دوستانی مثل شما هی خواهم نوشت…
ممنون.

شدو
دوست عزیز ممنونم ازت.
درسته، “از ماست ک برماست…”
تازوندن زن ها بیشتر از مردها درد داره…

پوریا ۱۹۷۹
ممنونم خیلی دوست خوب.
بله درسته…
کلا تمام کامنتتون لایک. همه اش…
ازادی و برابری… انگار در تمام ابعادش تو دورترین نقطه اس… دور و دور و دور…
متشکرم ?

سیاوش
ممنونم ازتون…

دیکرمن
خیلی ممنونم دوستِ خوب…
خوشحالم ک ملموس بود.

sinema
متشکرم دوست عزیز

ملیسا تاج
ممنونم دوست عزیز.
بله درسته…

نیلای عزیز
ممنونم عزیزم…
دقیقا به چیزهایی ک نباید مشغولیم… کبکی با سر زیر برف…
امید کمی هست…
لطف داری عزیزم… ممنون…

fesharaki
خیلی متشکرم دوست عزیز…
بله کاملا نقد درستیه… ولی واقعا نتونستم حرف دلم رو جا ندم :( :)
حق با شماس کمی ناهمگونی ایجاد کرده…
ممنون ?

2 ❤️

713267
2018-08-26 10:29:24 +0430 +0430

هیدن مون عزیز…ماه جان…یه ماه مثل خودم(لبخند)
مرسی که حسرت سالیان سال ما دخترارو به قلم کشیدی!
لحظه به لحظشو درک میکردم باتمام جونم و نگارش زیبات این درک و تصویرسازیو برام قشنگتر و راحتتر میکرد(قلب)
ممنون ازت لایک ۵۹

2 ❤️

713309
2018-08-26 14:12:43 +0430 +0430

داستانت به جای خودش که عالی بود ،ولی چرا این پایین غوغا درست کردی.
تبریک میگم.
احساس پیروزی ها رو تو ذهن زنده نگه دار.،در تمام مراحل چون قدیمی نمیشوند.
پرچم موفقیتت همیشه بالا.

1 ❤️

713310
2018-08-26 14:15:20 +0430 +0430

لایک ۶۲ یکم بازیگوشه.

1 ❤️

713501
2018-08-27 14:01:20 +0430 +0430

?67 ?

0 ❤️

713504
2018-08-27 14:24:29 +0430 +0430

strong boyyy
ممنونم ازتون دوست عزیز

holy man
متشکرم دوست خوبم…
من اولین باره اینارو میشنوم، و ازتون له خاطر گفتنشون سپاسگزارم… کاش بگیدشون… کاش نوشته بشن…
خب من بیشتر احساسات دخترا رو میتونم بنویسم و نه پسرها…

بله خواستم کودکانه باشه :)
ممنونم ?

j.j.buffon
خیلی متشکرم ازتون دوست عزیز

ساسی، دوست خوبم
خیلی ممنونم ازت…
بله تلخ…
چه حماسی… ممنون :) ?

yarsin
لطف دارین دوست عزیز. متشکرم.

Ah art
بله درسته…
خاتواده های خوب هم کم نیستن مسلما اما غالبش همینه…
ممنونم ازتون دوست عزیز.

mobina.sh
بله درسته.
ممنونم خیلی ارتون دوست عزیز…

rainbow
خوشحالم ک دوس داشتی عزیزم…
خیلی مرسی ?

دکتر روزبه
خخخخخ…
عالی…
خیلی‌ ممنونم ازتون دوست عزیز

arezoye.azad
ممنونم دوست خوب…
لطف دارین من اصلا در اون حدود نیستم.
اخرش یعنی اون قسمت پرتاب بستنی؟
شعرتون عالی بود… ممنون از این اشتراک درخور و تلخ و زیبا…
تک تک بیت ها تا مغز استخوون رسوخ میکردن. لایک برای شما و شاعرش…
خیلی متشکرم ? ?

آلوچه حشری
دوستم مرسی فدات :)

امیرِ عزیز
ممنونم ازتون خیلی… خوشحالم‌ پسندیدین…

جک اسپاروی عزیز
ازتون خیلی خیلی متشکرم…
لطف دارین…
در مورد نقد هم بله حق دارین، مثلا از آش و حیاط به مدرسه و بعد یکهو یک ماه بعد، ک خب به خاطر حفظ اختصار بود… و اون حرف ها هم نمیگفتم واقعا تو دلم میموند…
سعی میکنم بهتر بنویسم :) حتما… ممنون خیلی ?

مستر کینک…
نمیدونم چرا… :|

تکمرد
دوست خیلی خوب؛ متشکرم ازتون.
نگاه و بررسیتون بسیار موشکافانه و عالی بود…
لطف دارید ممنون.
در مورد نقد هم حق دارید… میشد ک فقط کودکانه باشه و بهتر بود، اما اون حرف هارو اگر نمیزدم سبک نمیشدم :(
در مورد موضوع هم‌ بله، سعی خواهم کرد به موارد گفته نشده هم بپردازم، گرچه تکرار بعضی جیزها خوبه برای دیده شدنشون… حتما ?

3 ❤️

713980
2018-08-30 00:00:24 +0430 +0430

ماه عزیز
اگه خاطرت باشه گفتم سر فرصت میشنیم و به تفضیل مینویسم نظرمو
و اما ابتدا در مورد داستان
موضوع خوبی بود. به زیبایی پرداخت شده بود. سادگی راوی خصوصا زمانی که میگه منم خاطرخواه دوس دارم عجیب به دلم نشست
خاطرات راوی به واقع نشانگر جامعه ما بود. حتی امروز هم با تمام ژست های روشن فکریمون ما همون جامعه پوسیده فکر سابقیم. طبل های تو خالی… فقط مدعی روشن فکری هستیم و حرف میزنیم، دریغ از عمل که دو صد گفته چو نیم کردار نیست.
بگذریم…
و اما اسکلت حشری عزیز از اسلام گفتن. نظر ایشون متین و عزیز منتها بنده مخالفم
هر چند منکر نقش ریشه ای مذهب در این اتفاقات نیستم، ولی باید پذیرفت ایرانی از خود خدا هم مسلمون تره.
مادرم تعریف میکرد زمان دبستان مقنعه چونه داره اگه سر نمیکردن از صف بیرونشون میکردن. خود اسلام میگه گردی صورت حلال ولی این جماعت…
به قول رضاعطاران خدا خودش میبخشه، دوستان فحش خوار و مادر میدن.
40، 50 سال قبل تو یزد ما، مرد زنش رو به اسم برادرش صدا میکرده، مبادا همسایه اسم زنشو بفهمه! فرمود وات د فاک ایز دت؟! کجای اسلام چنین حکمی اومده؟
حلال این مشکلات زمانه و تلاش برای فرهنگ سازی خصوصا از جانب دولت که متصدی فرهنگ جامعس… هرچند در حال حاظر متصدی بی فرهنگیه
یادمه سال پیش کتاب قمارباز رو میخوندم.
جایی در مورد این مینویسه که دختری که راوی دوست داشته شب رو تو اتاق راوی در مسافرخونه سر میکنه. روز بعد همه میگن ای داد… این دختره رو… شب رو بیرون از خونه سر کرد. جامعه ما قریب به یک قرن عقبه از عصر حاضر. به امید روزی که مشکلات رو به گردم دین نندازیم. قبول کنیم مشکل از ماست و خودمون رو اصلاح کنیم… اون روز من خوش خال خواهم بود.

3 ❤️

713996
2018-08-30 02:25:41 +0430 +0430

ماهک
چقد بهت میاد اسمت مهدیس باشه

^–^

2 ❤️

714064
2018-08-30 13:03:24 +0430 +0430

قهرم باهات!!!

شوخی کردم سرت شلوغ بوده !

1 ❤️

714102
2018-08-30 19:11:40 +0430 +0430

باورم نميشه 😢 بچگيم اومد جلو چشمام 😢

1 ❤️

714345
2018-08-31 18:03:58 +0430 +0430

یه مدت نبودم اینجا شده بچه بازی اه اه

0 ❤️

714745
2018-09-02 09:51:15 +0430 +0430

بسیار زیبا و شیوا بود .موضوع داستان عالی .فقط کمی بعضی توصیفات و دیالوگها با فضای و زمان داستان نمیخورد .ولی در کل بسیار بسیار عالی

1 ❤️

715094
2018-09-04 08:38:43 +0430 +0430

اینقدر غصه خوردم که نگو
یاد همه تنهایی ها و تحقیر شدن های خودم افتادم
با پسرا نگرد
تو کوچه با پسرا بازی نکن
بزرگ شدی چرا وسط پسرا می‌شینی باهاشون حرف میزنی
بلند نخند
جلو پسر عمت با شلوار تنگ نیا
و…
حالم بهم میخوره از این کشوری که قراره بچه منم اینطور بدبخت و پر عقده و حسرت کنه

1 ❤️

715154
2018-09-04 16:27:35 +0430 +0430
NA

دلار شد 14 هزار تومان یک عده گدای لایک شدن هی لایک 13 و 14 و 15 میکنن واقعا متاسفم براتون
تا ابد جهان سومی هستیم.

0 ❤️

715371
2018-09-05 20:09:37 +0430 +0430

عالییی بود??

1 ❤️

715644
2018-09-06 21:01:37 +0430 +0430

درود ? هیدن قلم طلا. بازم دیر رسیدم . الان داستان قشنگت خوندم و لذت بردم .داستانت منو یاد این نوستالوژی بازی گروهی هفت سنگ ما پسرا با دخترا انداخته .که صمیمی و بدون گرایش جنسیتی با بچه های کوچه بازی میکردیم. چرا به داستان از زاویه ی دید ی طرفه اونم منفی نگاه شده؟! توی همون موقعیت گذشته همه مث هم نبودن…بچه های خوب و باشعور مث شخصیت اول داستان هم زیاد بوده.
تفاوت فرهنگی والدین ،درصدی از اون موضوعات دامن میزده.که از هر نسل به نسل بعدی بی کم و کاست منتقل می شد.این تفاوت فرهنگی روی ادبیات بزرگترها هم خیلی بد تاثیرشو گذاشته بود و اونا هم به شیوه ی بدی مفاهیم جنسیتی به بچه ها آموزش می دادن.
در کل از طرح محتوی خاص داستانت خوشم اومد علی الخصوص این طعنه "مردهمیشه برتربود،زن حوای وسوسه کننده!
کاش روزی برسه زن و دخترا رو اینجوریا وسوسه کننده یاد نکنیم. آفرین90 ?

1 ❤️

742827
2019-01-21 15:40:47 +0330 +0330

پرفکت،یه داستان بدون هیچ هرزگی اصن فراموش کردم داخل چه سایتی دارم این داستان رو میخونم،درسته داستانت بغض داشت ولی نوع نگارش و داستان نویسیت عالیهم،لایک داری

1 ❤️

743023
2019-01-22 15:12:36 +0330 +0330

شماها هیچوقت مقصر نیستین
مقصر مغزهای پوسیده ست
مقصر ذهن های سواساستفاده گره
مقصر ترسوهایی هستند که پشت حماقت مخفی شدن
ترس، ترس و ترس جنسیت نداره
جنسیت اصن معنی نداره اگر خودتون نترسین
بدونین همیشه هستند آدمهایی که به خودتون احترام میزارن نه میخوان صاحبتون بشن نه میخوان ازتون سواستفاده کنن فقط بگردین کسی رو پیدا کنین که شمارو واسه خودتون میخواد. کمه اما تو همون کم بودنش حق شما محفوظه
هیچوقت از خودتون خسته نشین خودتون باید خودتون رو با ارزش نگه دارین وگرنه جنسیت نداره تو جامعه انسانیت گرگ زیاده، گرگ کش هم زیاده

1 ❤️

914638
2023-02-11 08:05:01 +0330 +0330

خیلی عالی 👌 😎

0 ❤️




آخرین بازدیدها