عشق واقعی من مامانم؟! (۱)

1402/05/10

پارت 1
شروع رمان عشق واقعی من مادرمه؟!!!

آذر سال هزار چهارصد و یکه، تو اتاقم نشستم ساعت هفت و ربع شبه، مامان و بابام تو حال نشستن فیـلم میبینن، اگه بپرسید رابطشون چطوره باید بگم خوبه بدک نیست

تک فرزندم، اسمم پوریا و بیست و دو سالمه از جزئیات بگذریم و سریع بریم تو دل داستان کم کم باهم آشنا میشیم
برای شروع میخوام ببرمتون به امروز صبح لحظه ای که از خواب بیدار شدم یعنی ساعت هفت …

ساعت هشت کلاس داشتم و تقریبا باید ی دوش میگرفتم سریع میرفتم که به کلاسم برسم، حوله رو انداختم رو شونم از اتاقم اومدم بیرون داشتم می رفتم سمت حموم که …

مامان: کجا میری؟
من: حموم!
مامان: صبحونه؟
من: ی دوش بگیرم بعد ی چیز میخورم امروز خیلی عجله دارم

مامان: منم امروز باید زود برم، بابابزرگ تو میخوایم ببریم دکتر، پوریا ی لحظه نرو وایسا …

استکان چای که دستش بود گذاشت رو میز پاشد بدو بدو رفت سمت اتاقشون اونم با ی حوله اومد بیرون

مامان: تا ی چیز بخوری جنـگی ی دوش گرفتم اومدم بعد تو برو

من: بخداااا دیرم میشه مامان اول من میخواستم برم!
مامان: منم عجله دارم بچــه!

در رختکن باز کردم رفتم تو حوله رو آویز کردم تی شرت و شلوارمو دراوردم داشتم میرفتم تو حموم که مامان گفت:
مامان: اوکی ی شامپو میزنم زود میرم

گفتم اوکی و رفتم داخل حموم، دوش باز کردم آب که گرم شد رفتم زیر دوش

در باز بود مامانم پیرهنشو در آورده بود چون اونم تازه بیدار شده بود سـوتیــن نبسته بود، شلوارشم دراورد و اومد تو

مامان: برو اونور
رفتم کنار و مامان اومد زیر دوش منم شامپو بدن رو برداشتم و شروع کردم به کفی کردن بدنم
بعد نوبتی مامانم اومد کنار من رفتم زیر دوش، اون به موهاش شامپو زد، چون عجله داشت همون کفو به تن و بدنش کشید و اومد زیر دوش خودشو آب بکشه

موهامو شامپو زدم وقتی زیر دوش چشام بسته بود و داشتم موهامو میشستم مامان گفت: پوریا عجله دارم تو شــورتمو بشور

تو همون حالت که چشام بسته بود گفتم باشه، لحظه‌ی آخر که داشت از در حموم خارج میشد چشامو باز کردم، موهای مشکیش خیس تا نزدیکای باسنش بود، با دیدن بدن به اون زیبایی ناخوداگاه لبخند زدم ولی خب باید خودمم زود میرفتم بیرون که به کلاسم برسم

یکم بعد شورتمو در اوردم دوتا شورتا رو شستم کنار دوش آویز کردم، آب کشیدم، شــورتارو برداشتم خودمو خشک کردم حوله رو دور خودم پیچیدم تا اومدم بیرون با مامان رو به رو شدم …

از حموم که اومدم بیرون مامانم داشت آماده میشد که بره، موهاشو با حوله طبق معمول مثل هندیا بسته بود ی سـوتــین مشکی تنش بود با شلوار لی جورابای سفید رو به روی آینه ایستاده بود و آرایش میکرد منو که دید گفت:
مامان: دیگه هوا سرد شده بدو ی چیز بپوش مریــض نشی

همونجوری رفتم سمت بالکن شورتارو آویز کردم و اومدم داخل
مامان: مگه نمیگم ی چیز بپوش، چرا لـخـت میری بیرون!

خندیدمو گفتم خوب رفتم شــورتتو آویز کنم مادر من چرا پرخاش میکنی؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت: میام همون شــورتو تو حلـقـت فـرو میکنما

رفتم سمت اتاقم لباسمو عوض کردم موهامو سشوار کشیدم بعد رفتم سمت آشپزخونه ی چای واسه خودم ریختم، مامان دیگه رفته بود بیرون

با چند تا بیسکویت چایمو خوردم و زدم بیرون که برم دانشگاه …

تو راه دانشگاه این ایده به ذهنم رسید که داستان زندگیمو تعریف کنم اینکه صمیمیت منو و مامانم از کجا شروع شده و چیا بمون گذشته …

ولی برای جواب دادن به این سوال اول باید بریم به بچگـی‌هام به خیلی خیلی عقب، اره بازم عقب تر زمانی که …

وقتی بچه بودم و حتی دوران ابتدایی که بودم، تصاویر زیادی از حموم بودن با مامانم تو ذهنم هست، زمانی که مامانم میشستم کفیم می کرد با دودولم شوخی می کرد البته الان ماشالا شیش هفت بولم رد کرده ولی دقیق یادمه اون موقع هارو که با این اسم دست میزد بهش میگفت دودولتو بخورم مامانی و بله درست حدس زدید میخوردش

البته به شوخی و در حد چند ثانیه، اون موقع ها اصلا درکی از این مسائل نداشتم ولی مامانم که بدون شــورت تو حموم بود کم کم ی سری تفاوت ها نظرمو جلب کرد و کنجکاوی هام از اون موقع استارتش خورده شد، با سوالات زیادی که می پرسیدم به مرور زمان مامان تفاوت دختـر و پسـر واسم توضیح داد و گفت در مورد این مسائل با هیچ کس نباید صحبت کنم، کم کم دیگه اجازه نمیداد با خودش حموم برم ولی هر از گاهی نقشه هایی که میچیدم میگرفت و اجازه میداد باهم حموم بریم

روزها و شبها می گذشت بزرگتر شده بودم مدرسه میرفتم حدودا کلاس چهارم بودم ولی همچنان واسم عادی نشده بود از حمومایی که باید تنها میرفتم متنفر بودم همش دلم میخواست مامانم باشه ولی مامان میگفت در مورد حموم دیگه نباید حرف بزنم و بزرگ شدم حتی همسنام دارن میرن سربازی! ولی من هنوز به فکر آب بازی هستم

هر چند با اصرار زیاد من و گهگاهی که مامان دلش به رحم می اومد قرار شد ماهی یکبار با مامان باشه اونم به شرطی که بابا خونه نباشه و خودش صلاح بدونه

خوشحال بودم باز حموم با مامان و آب بازی هامون ادامه داره هرچند بچه بودم و عشق آب بازی و همبازی داشتم ولی خب اونقدری بزرگ شده بودم که یاد گرفته بودم دودـول وقتی بزرگ باشه بهش چیز دیگه میگن حتی یبار از از مامان پرسیدم اونم گفت اره اسمش اینه ولی اگه بشنوم جایی گفتی حموم بی حموم تازه همونم میبرم میذارم کــف دستت منم گفتم باشه …

البته خاطرات کودکیم با مامان فقط مختص به حموم هم نبود …

از اول هم مامانم پوشیده جلوم نمیگشت همیشه تو خونه راحت بود معمولا با تاپ و شلوارک یا حتی شــورت بود منم روز به روز بیشتر عاشقش میشدم به قول خودش ی بچه لوس شده بودم که تا فرصتی پیش می اومد مثل کنه میچسبیدم بهش، گاهی از دستم خسته میشد دعوام میکرد گاهی باهام شوخی میکرد قلقکم میداد کُشتی میگرفتیم و حسابی خوش میگذرونیدم میخندیدیم

یبار وسط کُشتی تابشو کشیدم ی ممـــه ش افتاد بیرون مثل یک شیر با دهن پریدم سمت ممـــه ش گفت: آخ وحشی چیکار میکنی!

گفتم از همینجا میخورمت تا تموم شی با کف دست زد به کمرم گفت خب حالا نمیگیرمش ازت آروم بخور زخـمش کردی اینجوری نمیخورن که

خیلی نرم و خوب بود خیلی وقت بود نخورده بودمش تو کُشتی و بازی دست زده بودم ولی تو دهنم طعمش ی چیز دیگه بود

بعد چند دقیقه مامانم گفت خب دیگه بسه، گفتم پس اون یکی؟ گفت اونم مثل همینه بسه‌ته، گفتم نه اونم بخورم گفت پرو شدیا، پاشو پاشو ببینم

سریع دستمو گذاشتم رو اون ســینه‌ش و مظلومانه نگاهش کردم و گفتم فقط ی ذره توروخدا

دلش نیومد بهم نده، دستشو برد تو تاپش اون یکی رو هم درآورد بـیرون و گفت بیا،

حالا من بودم و دوتا ممــ ـه سایــز هفتاد پنج! البته اونوقع از سایــز سر در نمیاوردم فقط میدونستم خوشگل تر از این ممــ ـه عمرا وجود داشته باشه، خلاصه یکم دوتاشونو خوردم و بازی کردم باهاشون که گفت دیگه واقعا کافیه!
منو از خودش جدا کرد و پاشدو رفت …

ی شب سرد زمستونی بود از پنجره بیرون نگاه کردم برف میبارید آسمون نارنجی بود واقعا خوشگل بود، من تو سن و دوران راهنمایی بودم حدودا شیشم یا هفتم، مامانم رو مبل لم داده بود تلویزیون میدید بابامم شیفت بود گفتم مامان بیا ببین چقدر آسمون خوشگله

مامان: آره مامان ولی حال ندارم پاشم
من: چرا؟
مامان: امروز کلی کار داشتم خستم
منم رفتم کنارش رو کاناپه خوابیدم سرمو گذاشتم رو پاش و فیلمی که میدیدو نگاه کردم

ی شلوار زرد تنگ تنش بود نرمی پا و شلوارشو با صورتم حس میکردم
اونم دستش برد لای موهام با موهام بازی میکرد کار همیشگیش بود دیگه عادت کرده بودم موهامو بهم بریزه، فیلم آخراش بود و تموم شد مامان ی اسـپنک زد رو باســ ـنم گفت پاشو که وقت خوابه

گفتم مامان میشه امشب پیش تو بخوابم؟
مامان: نع نمیشه بزرگ شدی دیگه مامان
من: تو رو خدا بابا که نیست رعدو برقم که میزنه

یکم مکث کرد و گفت باشه فقط امشب! برو مسواکتو بزن بالشت بردار برو اتاق ما منم یکم خونه رو جمع جور کنم میام

گفتم باشه خوشحال بدو بدو رفتم مسواک زدم بالش برداشتم رفتم اتاق بابام اینا …

تو اتاق رو تخت مامان اینا دراز کشیده بودم …
مامانم اومد تو اتاق گفت پس فسقلی من میخواد پیش من بخوابه

من: عه نگو فسقلی من دیگه مرد شدم
مامان: بلــــه بلــــه مشخصه!

اومد زیر پتو منو کشید سمت خودش و گفت ی بـوس بده مامانی و بخوابیم

لپمو بوس کرد منم گفتم منم بوس؟ که گفت بیا

لپشـو گرفت سمت لبـم، بوسش کردم و فشارم داد به خودش که بخوابیم ولی همین بـوس و بغـل کار خودشو کرد و ناخواسته ی تابلوبازی دراوردم

مامانم زد زیر خنده و گفت خاک تو سرت دودولت چرا بزرگ شده!؟
واقعا اون لحظه خجالت کشیدم

دستشو برد پایین از رو شلوار گرفتش تا دستش خورد بهش یجوری شدم انگار نفسم بند اومد
من: آه نکن مامان ولش کن

مامان با خنده گفت: بگو چرا بزرگ شده تا ولش کنم
من: نمیدونم بخدا، شاید چون نرمی!

زد زیر خنده و گفت خـاک تو سـرت بچه کجام نرمه!؟
منم با خنده گفتم همه جات
مامان: خب کجا؟
من: پاهات دستات صورتت
مامان: دست بذار هر کجا نرمه

منم شروع کردم به همه جاش دست زدن بی صاحاب همه جا نرم بود!
بدتر حــشـ ـری شده بودم که مامان گفت:
خب ببین پسرا چیزای نرم دوست دارن خانوما چیزای سفت، واسه اینکه ازت پرسیدم چرا دودولـت سفت شده؟

من با تعجب: یعنی الان دودولم سفت شده دوستش داری؟!

مامان غش رفت از خنده گفت نه نه ولش کن فراموش کن چی گفتم اصلا، بیا بخوابیم …

باز بغلـم کرد منم محکم به خودم فشارش میدادم چند دقیقه که گذشت گفت بچرخونمت این طرفی بخوابیم

همونجوری که بغـل بودیم منو از اینطرفش چرخوند اون طرف و محکم تر بغلم کرد، ی چند دقیقه که گذشت فک کنم خودمو زیادی میمالوندم بهش که یواش گفت بذار کمکت کنم

دستشو برد تو شلوارم، قشنگ قلبم تو گلوم داشت میزد ی حال وحشتناک خوب در عین حال استرسی بود نمیدونستم باید چیکار کنم
گفتم ماماااان
مامان: هییییسسس

دستشو از تو شلوارم درآورد پتو رو زد کنار
چراغ خواب روشن بود ی نور ملایم تو اتاق بود قبلنا مامانم به همه جام دست زده بود ولی این بار فرق داشت به لـخـ ـتم خیلی وقت بود دست نزده بود حمومم که میرفتیم ی مدت بود من خودمو میشستم اونم خودشو، آخر حموم من زودتر شــورتمو در میاوردم میدادم بهش خودمو آب میکشیدم بدون اینکه بهش دست بزنم می اومدم بیرون

ولی حالا من همینجوری خوابیده بودم مامانم کنارم نشسته بود موهای بلوندش رو شونه هاش ریخته بود، البته اون موقع رنگ کرده بود اگر نه موهاش مشکیه بلند بود تا وسط کمـرش، پاهاش تو اون شلوار زرد تنگ یه پیراهن سفید که البته پوشیده بود ی فرشته به تمام عـیار بود

مامان: شلوارت بکش پایین ببینمش
من: آخه، ی مکث کردم دستامو گذاشتم رو صورتم آروم گفتم خجالت میکشم

مامان: انگار بار اولشه با ی خنده ریز
خودش با یه حرکت شلوار شــورتم کشید پایین
دستشو کشید روش و گفت بزرگتر شده ها

ی لحظه به خودم افتخار کردم خوشحال بودم که مامانم سرشو برد پایین موهاش ریخت رو پا و دلم و واهااااای زبونش کشید روش، رسما برق از سرم پرید مونده بودم چیکار کنم

کـیــ ـرم که اون موقع خیلی بزرگم نبود کامل برد تو دهـنش. چـنگ بود که اون لحظه به تشک میزدم چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید که بدنم شروع کرد لرزیدن این بی نظیرترین حالی بود که تا حالا تجربه کرده بودم داشتم بیهوش میشدم که سرشو برداشت شلوار شــورتمو کشید بالا گفت خب حالا دیگه آماده ای بخوابیم

بعد که خوابید و بغلم کرد گفت به هیچکس چی؟ در این مورد حرف نمیزنی گفتم باشه بعدم همو محکم‌تر بغـل کردیم و خوابیدیم
شمام نشنیده بگیرید فرض کنید اصلا من چیزی نگفتم

صبح با صدای مامان بیدار شدم که میگفت پوریا پاشو مدرست دیر میشه مثل فشنـگ از جام پریدم خیلی پر انرژی بودم، دست صورتمو شستم نشستم سر میز صبحونه گفتم: دیشب خیلی خوب بود بهترین مامان دنیا

مامان ی لبخندی بهم زد و گفت توام بهترین پسر دنیایی یکم بعدم لباسامو پوشیدم و رفتم مدرسه

ظهر که از مدرسه اومدم بدو بدو رفتم پریدم بغـل مامانم خندید بوسم کرد و گفت چتههه خوشحالی آروم باش، ابروهاشم هی می داد بالا بعد گفت برو بابارم بـغل کن

رفتم سمت بابام اونم بغـل کردم بابام گفت پسر بابا چطوره؟ گفتم عالی! گفت بدو برو ناهارتو بخور باباجون

بعد از اینکه لباسامو عوض کردم و ناهار خوردم برگشتم اتاقم، یهو مامانم اومد تو اتاق گفتم کار بدی کردم جلو بابا بغلـت کردم ی ریز خندید گفت نه بغـل اشکال نداره ولی نباید طوری رفتار کنی انگار من دوست دختـرتم

من: خب تو دوست دختـرم باش
مامان: لـبشو گاز گرفت نه دیونه من مامانتم بعد یواش گفت کاری نکن از کار دیشبم پشیمون بشم

بعدش از اتفاقات مدرسه پرسید منم جواب دادم و رفت

بعد که رفت واقعا ترسیدم، پشیمون بشه!؟ نکنه دیگه نذاره بغـلش کنم کنارش بخوابم! بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم باید ی طوری رفتار کنم که هیچکس چیزی نفهمه، مثل حموم رفتنا که قایمکی بود

این خلاصه ای از دوران بچـگی بود، البته ادامه داره خیلی اتفاقات دیگه تو این سالها افتاده که به مرور زمان میگم ولی الان یکم بریم جلو …

ولی چقدر جلو؟ یعنی همین الان! زمان حال حاضر پاییز سال هزار چهارصد و یک

یکم بیشتر از خانوادم واستون بگم …
ی روز ی دختر خانوم به نام مینا و با یک آقا به اسم پیمان ازدواج میکنه که ثمره ی این عشق میشه من!
مامانم وقتی نوزده ساله بوده با بابام ازدواج میکنه دو سال بعد از ازدواجشون من به دنیا میام، منم الان اوایل بیست دو سال هستم یعنی مامانم چند میشه؟ درسته چهل سه سال، بابامم سه سال از مامانم بزرگتره …

اگه از خودم بخوام بگم، ی پسر مودب و با کمالاتم که :/ نه زر زدم ی پسر شر و بی ادبم که همه رو اذیت میکنم، قبلا لاغر بودم ولی جدیدا باشگاه میرم و هیکلم داره بهتر میشه، دانشجوام و فعلا همین!

بابام پیمان خوش اخلاقه خوش تیپه و خدایی بهترین بابای دنیاس، کارش شیفتیه و ی موقع هایی شبا خونه نیست ی موقع هایی روزا

و اما مامانم مینا، شاید فکر کنید دارم الکی میگم ولی انصافا خیلی خوشگله
رنگ چشاش مشکیه موهاش هم همینطور البته الان! چون گهگاهی رنگم میکنه
رنگ پوستش سبزس
نه چاقـه نه لاغــر هیـکل کاملا متناسب و رو فرمی داره چون چند ساله مرتب فیتنس کار میکنه
شیک میپوشه و میگرده به حجـاب اعتقاد چندانی نداره کلا خانواده آزاد و بازی هستیم
قد و وزنش دقیق نمیدونم وایستید ببینم میتونم از خودش بپرسم …

ده دقیقه بعد …

خب داداشتون شیر اومد پرسیدم بذارید اینم با جزئیات تعریف کنم …

از اتاق که رفتم بیرون از حموم صدای آب می اومد رفتم سمت آشپزخونه
من: چای داریم؟
مامان: اره تازه دمه بریز بخور
من: بابا حمومه؟
مامان: اره

چای رو ریختم وایستادم کنار اوپن، مامان رو کاناپه لم داده بود ی پیراهن سفید با شلوار جین تنش بود، داشت سریال میدید اگه مشتاقید چه سریالی اسمش نمیدونم ولی توش دادستان ایلگاز و جیلین داره (البته اگه درست نوشته باشم)

یکم مکث کردم و گفتم مامان قدت چقدره؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت صد و شصد شش چطور؟
من: همینجوری

ی مکث دیگه کردم و گفتم وزنت چقدره؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت میخوای چیکار؟

من: میخوام بدونم چند کیلو ازت دارم
خندید و گفت دیوونه ای بخدا باز مکث کرد و گفت شصت دو کیلو

من: میشه اندازه ی بوسشـو الان بردارم؟
با خنده گفت بیا بردار

رفتم دو طرف شونه‌شو گرفتم لبامو اااامممممهههه گذاشتم رو لپش محکم بوسیدمش و گفتم عاشقتم

مامان: یواش وحـشـی

دستم گذاشتم روی رون پاش ی چنگ گرفتم و پاشدم
مامان با خنده گفت گمشو الان بابات میاد بیرون توله سگ

منم خنده کنان اومدم سمت اتاق و الان در خدمتتونم

خب فکر کنم همه چیزو گفتم اگه بازم چیزی جا مونده تو قسمت کامنــ ـت ها بنویسید سعی میکنم جواب بدم.

نوشته: Dj


👍 30
👎 7
99201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

940373
2023-08-02 00:14:30 +0330 +0330

خوب بود
نوش نگاه هم باشید

0 ❤️

940398
2023-08-02 01:00:08 +0330 +0330

من حوصلم نکشید بس ک عقب جلو کرد لطفا هرکی خونده خلاصشو بگه

1 ❤️

940408
2023-08-02 01:37:51 +0330 +0330

داستان تکراریه اگه نویسنده قبلی خودت باشی کیر عالم و ادم تو دارو ندارت که تکراری و بعدشم نصفه نوشتی اگه نویسنده داستان قبل یه نفر دیگس مطمئن باشید شما از دوپدر و یک مادر هستید چون هپروت و فکرتون یکیه یا بابای اون ننه تورو گاییده یا ننه ت. بابای اونو گاییده بهرحال مادرت دو شوهرس

2 ❤️

940431
2023-08-02 03:07:15 +0330 +0330

کسی یعنی چک نمیکنه کیلویی انگارمیزارن داستان هارو.همین داستان قبلا هم توی این سایت قرارداده شده.حالا نمیدونم شمازحمت کپی کردنشوکشیدین.یاکه هرچی.خلاصه تکراری

1 ❤️

940441
2023-08-02 04:12:56 +0330 +0330

تکراریه انگار

1 ❤️

940466
2023-08-02 07:43:48 +0330 +0330

نویسنده محترم لطفا pv

1 ❤️

940469
2023-08-02 07:56:19 +0330 +0330

تکراریه داداش

1 ❤️

940479
2023-08-02 09:58:43 +0330 +0330

خوب نوشتی ممنون ادامه بده

0 ❤️

940486
2023-08-02 11:08:52 +0330 +0330

تکرار رو ان کسی راه نرو

1 ❤️

940512
2023-08-02 15:25:58 +0330 +0330

از یه داستان دیگه کپی شده

1 ❤️

940523
2023-08-02 16:32:20 +0330 +0330

اگه داستانت واقعی باشه من حسرت اینو دارم که مامانم همینقدر باهام راحت باشه متاسفانه خانواده ما خیلی مذهبی و خشکن کلا میخوام برم تو خونه باید در بزنم و یالا بگم مه یه وقت لخت نباشن و لباس مناسب داشته باشن ای توف تو این شانس ما که هم تو ایرانم هم خانواده اینجوری دارم

1 ❤️

940525
2023-08-02 16:49:29 +0330 +0330

اینم مثل همون حمام با مامانه که قبلا یکی نوشت

1 ❤️

940605
2023-08-03 03:10:31 +0330 +0330

اولش فکر کردم افغانی هستی بعد متوجه شدم فارسی بلد نیستی و بعضی از کلمه ها را درست یاد نگرفتی
مثلا به جای شورتارو آویز کردم باید بگی آویزون کردم
یا
چی بمون گذشت غلط است باید بگی چی بین مون گذشت
یا اون لباسی که خانم ها می پوشند و مخصوص بالا تنه است اسمش تاپ است نه تاب
تاب اون وسیله ایه که توی پارک است میگن تاب بازی
معنی دیگر تاب هم یعنی توان ، طاقت

1 ❤️

944252
2023-08-25 23:58:34 +0330 +0330

احساس میکنم کسشر بود تا واقعیت
یه پسر ۲۲ساله مث این اوبیا…

0 ❤️




آخرین بازدیدها