آتش زیر خاکستر (۱)

1401/11/14

چند کلمه با شما عزیزان:
این یک داستان خیلی طولانی (18000 کلمه) است که حکم مجموعه پایانی برای سری داستان های مجموعه آقای نقاش (مجموعه راهروها، گالری چهره نو و علیرضا) را دارد. از آنجایی که انتشار این مجموعه داستان ها توسط من با ندانستن این موضوع که سایت خوب شهوانی، رمان و پاورقی منتشر نمیکند شروع شد، بعد از پایان مجموعه راهروها و گالری چهره نو و علیرضا، سایت دیگر انتشار ادامه داستان را صلاح ندید و زمانی که من اعلام کردم که از وجود این قانون بی اطلاع بودم (واقعاً نمیدانستم) ادمین لطف کرد و یک داستان 5 قسمتی دیگر به من فرصت داد. برای همین این مجموعه، مجموعه پایانی است، لذا قسمت ها بسیار طولانی و راوی هر قسمت متفاوت خواهد بود.
من در این سایت به نوشتن علاقه پیدا کردم و این اولین تجربه نویسندگی من بود، بنابراین به هیچ وجه ادامه ای از این داستان در سایت های دیگر، کانال تلگرام و … منتشر نخواهم کرد و یک نویسنده و مخاطب در همین سایت باقی خواهم ماند.
ضمناً علامت “+” متعلق به راوی داستان، باراد، است.
از همراهی شما ممنونم.
.
.
.
روزهای خوب!
ایده پشت یده!
حتی خودمم فکر میکردم تموم شدم. همیشه توی خلوتم به این فکر میکردم که من نقاش روزهایی که داره میاد نیستم… اما حالا… موتور ایده پردازیم جوری روشن شده که خواب و خوراکم رو گرفته!
هومن بالاخره به هوش اومد و هیچ غلطی هم نمیتونه بکنه، چون علیرضا پیش منه.
آخ علیرضا… علیرضا… علیرضا…
وای که چقدر این پسر خوردنیه! اصلاً ازش سیر نمیشم. هر بار که میرم سمتش، همون صورت، همون لب ها، همون موها… ولی… انگار بار اوله که میبینمش!
باهام راه نمیاد و بد قِلِقی میکنه، اما با تمام بد قِلقی هاش، من بارادم! اونم از زانیار یُبس تر و بدقِلق تر که نیست!
از روی تخت بلند شدم و به دورتا دور اتاق نگاه کردم. تا حالا شده 116 تا!
116 تا الگو زدم، یکی از یکی : متفاوت تر.
اعتصام پرور جوری بهم احترام میذاره که تا حالا ازش ندیده بودم! حتی دایی سعید هم یه بار اومد استودیو و وقتی نقاشیام رو دید بهم گفت میترسیده که این همه بهایی که برای ملحق کردن علیرضا به گالری داده بیهوده بوده باشه ولی الآن اصلاً حرفی براش نمونده!
بله دیگه!! اینجوریاس که دیگه دوره کپی کردن گذشت…
تقریباً هر روز حداقل و کمِ کمش سه بار رو سراغ علیرضا میرم. یا بهش ور میرم، یا باهاش عشق بازی میکنم، یا میکنمش!
از کاراش خندم میگیره! اولین باری که بهش گفتم ساک بزنه، کاملاً از قصد دندون میزد! البته بلد نبود و اینم بماند که با چه مصیبتی بهش ساک زدن یاد دادم!
کره خر خیلی از دستم در میره! اصلاً همینشم باحالش کرده! بهونه هایی که برای نبودن با من میاره اوج طنز بودن تلاشش رو میرسونه! تقلا کردنش که دیگه ته باحال بودن لحظات منه!! گاهی که به تقلا کردنش زیر خودم نگاه میکنم چنان وسط سکس خندم میگیره که اصلاً حسم میپره! از هول کردناش هم که نگم… آخ آخ!
تازه گاهی وقتا بدجنس میشه و میخواد من رو اذیت کنه، اینجور مواقع همیشه اولش یکی از ابروهاشو بالا میندازه و یه لبخند هم میزنه که احتمالاً قصدش اینه که اون لبخنده موذیانه به نظر بیاد؛ ولی نمیاد!! به خدا بیشتر بانمکش میکنه! قسمت باحال قضیه، عرق کردن پیشونیشه که دست خودش نیست! معمولاً هم وقتاییه که یا خجالت میکشه یا استرس میگیره یا وقتاییه که شجاع میشه! این جور مواقع به بلبل زبونی میفته و جواب من رو با تیکه و طعنه میده! بعدم تا میفهمه اشتباه کرده، عین این کره خر چموشا روی موضع خودش میمونه، چشماش گرد میشه و پیشونیش عرق میکنه!

عاشق پاهاشم. فتیش پا رو نداشتم ولی الآن گرفتم!
انگشتای سفید، تپلی با ناخونای بی نقص! دور ناخوناش یه فرورفتگی هست، انگار توی گوشت پاهاش کاشتنش، هیچ وقت ناخناش بلند یا شکسته نیستن، روی انگشتاش مو نیست، هیچ خبری از ترک پا هم نیست کلاً پاهاش سفید و نرمن عین خودش!

رو به روی نقاشیای دور اتاقم قدم میزنم. احساس غرور دارم.

از اتاقم بیرون اومدم. قطعاً قصدم فقط دیدن علیرضاست. وارد سوئیتش شدم. توی سالن بود، کف زمین و روی فرش نشسته بود و جلوش دفتر و کتاب بود. بچه خرخون رو نگا! تا کمر تو کتاباشه!! انگشتای خوشگل پاش رو نگا… خداااا…!! عینکشو! بگیرم بکنمش؟

+من اصلاً تا حالا تو رو با عینک ندیده بودم.
سرش رو بالا آورد. کره خر چه خوشگله! هنوزم باورم نمیشه که اینجاست، که دارمش، که مال منه…
-سلام!

بیا! دوباره هول کرد! سلام میکنه!
+سلام به روی ماهت!

خودکاراش رو نیگا! قرمز و مشکی و آبی و سبز! عین دخترا خودکار رنگی داره! با تعجب و ترس بهم نگاه میکرد. هنوزم ازم میترسه. میتونم بفهمم. باهاش بد رفتاری که نمیکنم هیچ، تازه کلیم نازشو میکشم ولی بازم میفهمم و راستش تا حدی هم بهش حق میدم که ازم بترسه. من رو غیر قابل پیش بینی میدونه و فکر میکنه میخوام اذیتش کنم. اما نمیدونه که واقعاً چقدر میخوامش و دلم میخواد هر دقیقه بهش ور برم!

-باراد، من امتحان دارم!
+خب چیکار کنم؟ میخوای برم سوالا رو برات بگیرم و بیام؟
-ها؟ نه! یعنی میگم دارم درس میخونم. خیلیم سخته!
+که اینطور… میز که هست چرا روی زمین نشستی؟
-همیشه روی زمین درس خوندن رو ترجیح میدادم. دیگه عادت شده.

کنارش رفتم و روی زمین نشستم. خودشو کنار کشید، اشکالی نداره. زمان میبره ولی بالاخره ترست از بین میره. تا اون موقع و حتی بعد از اون موقع، من بازم دوستت دارم کره خر!
کتابشو برداشتم و نگاه کردم: چی میخونی؟
-هارمونی موسیقی.
به تمرین هاش نگاه کردم، توی اکثرش نوشته بود “روی پیانو بنوازید”
+اینا رو مگه نباید با پیانو بزنی؟
-چرا، باید بزنم.
+خب چرا نمیزنی؟

  • گذاشتم برم دانشگاه با پیانو اونجا بزنم.
  • هوووم… تو خونتون پیانو داشتی؟
    -آره.
    +نمیاریش اینجا؟
    -موقع ورشکستگی بابام فروختیمش.
    +خب خودم برات میخرم. اینجوری دیگه نمیخواد تا دانشگاه بری که پیانو بزنی.
    -نه ممنون.

سرش رو پایین انداخت و دوباره با کتاباش سرگرم شد. به دستخطش نگاه کردم. ریز، حروف کج و سربالا! به نیم رخش نگاه انداختم. جون به جونش کنن، هرکاری هم که بکنه نمیتونه جلوی عرق کردن پیشونیش رو بگیره! هرچقدرم سعی کنه طبیعی باشه این عرق کردنش گند میزنه به تلاشش!
چهار زانو کنارم نشسته بود، دستم رو انداختم دور گردنش و اون یکی رو هم توی موهاش کشیدم و موهاش رو به هم ریختم.

+خرخون منی تو!!
-باراد نکن! بذار درسم رو بخونم! امتحان دارم به خدا!
هولش دادم و روش افتادم. مژه های بلندش از زیر شیشه عینک، بلندتر هم به نظرم میرسید. دلم میخواد یه جوری گازش بگیرم که داد بزنه!
+چرا قبلاً برام عینک نمیزدی؟
-الآنم برای تو نزدم!

میگم بد قِلقه!
+اشکال نداره! از این به بعد برای من عینک بزن!

دوباره لبخند زد. قراره موذی بشه!
-خوشحالم از عینکم خوشت اومده. سلیقه هومنه!

بفرما! نگفتم؟!!
+برات عینک خریده؟
-بله!
+خب منم برات پیانو بخرم پُزش رو به هومن میدی؟
-نه. من از تو پیانو نمیخوام.
+من میخوام! تا حالا پیانو زدنت رو ندیدم. دوست دارم وقتی پیانو میزنی بشینم و نگات کنم.
-بازم جای شکرش باقیه!
+چطور؟
-گفتم الآن میخوای بگی: دوست دارم وقتی پیانو میزنی بگیرم بکنمت!
خندم گرفت: اینم ایده خوبیه! چرا که نه!

کتابش هنوز توی دستش بود و نمیذاشت کامل روش بخوابم. کتاب رو گرفتم و کنار انداختم و کامل روش خوابیدم. دستاش رو کنارش نمیذاشت، گذاشته بود روی شکمش!
+دستات رو از روی شکمت بردار.
-نمیخوام! درس دارم، ولم کن!

از روش نیم خیز شدم و دستاش رو گرفتم و بالای سرش بردم و نگه داشتم. بالاخره تونستم راحت روش بخوابم. توی صورتش نگاه میکردم. اصلاً بهش نمیومد 21 سالش باشه،واقعاً کمتر میزد.

+عاشق عینکتم. اصلاً حالا که انقدر بهت میاد، بازم بذار هومن برات عینک بخره!
-از روم بلند شو، میخوام بشینم سر درسم.

اصلاً جذابیت رابطه داشتن با علیرضا توی تقلا کردنشه! توی عرق کردن پییشونیش، توی چشمای سبز لجنیش… چقدر با عینک، بچه خرخون میزنه! از اینا که 24 ساعته تو لنگ و پاچه معلم افتادن و تقلبم نمیدن! میخواست دستاش رو از دستام دربیاره.

+علیرضا تو اهل تقلب دادن هستی؟
-چی؟
+تقلب! توی مدرسه من از آدمای خرخون که اهل تقلب نبودن خوشم نمیومد!
-از روم بلند شو! بابا میگم امتحان دارم!
+فعلاً یه لب بده بیاد، به امتحانت هم میرسیم.

لبام رو روی لبش گذاشتم. تکون خورد و دوباره به دستاش فشار آورد که ازم جدا کنه، لب بالاش رو گاز کوچولویی گرفتم و اخم کردم. شاید دردش اومد چون ابروهاش رو توی هم کشید و تقلاش متوقف شد. جای گازم رو نگاه کردم، عه! به خدا آروم گاز گرفتم چرا جاش موند؟
به چشماش نگاه کردم، از زیر عینک یه سمت دیگه رو نگاه میکرد و ناراحت بود. دستاش رو ول کردم و عینکش رو از صورتش برداشتم. بهم نگاه کرد.
+پسر من ناراحته؟
-من پسرت نیستم!
+هستی عزیزم! هستی! از همون شب اولی که پات رو توی این استودیو گذاشتی پسر من شدی! بعدش من گُمت کردم و این وسط، هومن سر رسید و یکم راه رو اشتباه رفتی.

منتظر جوابش نشدم و چشمش رو بوسیدم. دستاش رو از بالا سرش کنارش گذاشت.
+کره خر!
-خودتی!

اصلاً نتونستم خودمو کنترل کنم، از خنده منفجر شدم!!
دستام رو دو طرف سرش گذاشتم و لباش رو توی دهنم گرفتم و از ته قلبم شروع به مک زدن کردم. از سکس باهاش سیر نمیشدم! همونطور که لباش توی دهنم بود، دستاش رو گرفتم و روی دو طرف پیراهنم گذاشتم. میخواستم پیراهنم رو برام دربیاره ولی لباش رو کشید و صورتش ازم جدا شد.

-باراد نه! من امتحان دارم!
+بابا کشتی منو با امتحانت! کار من باهات یک ساعتم طول نمیکشه! بعدش بشین سر درست.
-نه! بعدش بیحال میشم و خوابم میگیره.
+نکنه منظورت اینه که تو ایام امتحاناتت نباید بیام سراغت؟
-آره دقیقاً منظورم همینه!

بفرما! یه بهونه چرت و پرت دیگه که از دست من در بره!
از روش بلند شدم و تا خواست تکون بخوره شورت و شلوارش رو پایین کشیدم. کیر خوابش رو توی دستم گرفتم، عین خودشه! نرم!

-نه! باراد نکن!
بلند شد نشست و خودش رو عقب کشید: باراد خواهش میکنم بذار اول درسم رو بخونم! به خدا این ترم مشروط میشم! نصف کلاسا رو که نرفتم، هیچی هم نخوندم!
همونطور که روی زمین بود کشیدمش به سمت خودم. بین دو تا پاهام نشست. همونطور روی زمین پاهام رو دورش حلقه کردم و تو بغلم گرفتمش.

+کی این درس خوندن تو تموم میشه؟
-شب.
+اون موقع هم حتماً خسته ای و حال نداری!
-تو رو خدا یکم درک کن! ایام امتحاناته!
+باشه. نمیکنمت ولی یه بوس رو که دیگه میتونی بهم بدی!

لباش رو آورد سمت لبام، فوری سرم رو عقب کشیدم.
-چیشد؟
+اینجوری نه!
-پس چه جوری؟

به پشت دراز کشیدم و همونطور که تو بغلم بود روی خودم کشیدمش.
+اینجوری!

هنگ کرد! تا حالا روی من نخوابیده بود. دستام رو دور کمرش قلاب کردم و به خودم فشارش دادم. دلم میخواست صورتم رو بگیره و بعد لبام رو ببوسه، کاری که توی حالت مستیش کرد. حالا وقت زیاده! بازم مستت میکنم… اصلاً همین امشب!
خودم صورتش رو گرفتم و روبه روی صورتم نگه داشتم. آرنجاش رو بالای شونه هام روی زمین گذاشت و لب هاش رو پایین آورد، چشماش رو بست و لب هام رو بوسید. زبونش رو توی دهنم گرفتم و مک میزدم. نفس هاش به صورتم میخورد، چشمای بسته، مژه های بلندش و… پیشونی ای که دیگه عرق کرده نبود!
دستام رو روی کون لختش میکشیدم و تا زبونش رو از توی دهنم بیرون میکشید، زبون خودم رو توی دهنش میفرستادم. نمیذاشتم ازم جدا بشه. کوناش رو میمالیدم، چقدر نرمی تو آخه!
بالاخره ازم جدا شد و روی زمین کنارم دراز کشید، دیدم دستش رو گذاشته روی کیرش، دستاش رو کنار زدم، شق کرده بود!

+میگم مطمئنی میخوای درس بخونی؟
-آره!
خب پس به این داداشمون بگو بخوابه، شب بیدارش میکنیم!
-خب راستش… این زیاد حرف شنوی ای از من نداره!

نیم خیز شدم، پیشونیش رو بوسیدم و کامل ایستادم و به اتاقم برگشتم. حالا اینم تا شب!
کاغذ، ذغال… حالات الآنش رو بررسی کردم. ایده ها از ذهنم رد میشد… تا حالا با عینک ندیده بودمش، کره خر نذاشت بکنمشا!
اولین ایده رو پیاده کردم… انگار مژه ها دست داشتن و داشتن شیشه های عینک رو پاک میکردن و چشم و ابروها، نظاره گر اینن که کارشون رو درست انجام بدن.
دومی، سومی… ایده پشت ایده… حتی از درس خوندنش… تصویر آدمی از ذهنم گذشت که کتاب هایی دورشن و کتاب ها دارن اون رو توی خودشون میکِشن. این منظره چیزی کم داره… یک عینک.
باید این تصویر رو از زاویه دید شیشه های یک عینک به تصویر بکشم.
ایده بعدی، ایده بعدی و باز هم… ایده ی بعدی!
.
.
-اینطور که معلومه من باید بلیط بگیرم برم چین. دیگه اینجا به درد نمیخورم!

به طرف صدا برگشتم. فرهود بود.
+برگردی چین؟ مگه اینکه به خواب ببینی!

دستام رو باز کردم: بیا اینجا بشین. فقط دستام ذغالیه.
بدون توجه به ذغالی بودن دستام، اومد و سینه به سینه من، روی پاهام نشست. دستاش رو دور گردنم انداخت و لبهای قلوه ایش رو بین لبام جا کرد. گور بابای کثیف شدن لباست! بغلش کردم و تا میتونستم لبها و زبونش رو خوردم.

-چرا هیچ وقت از من ایده پردازی نکردی؟
+چون وقتی با توام اصلاً چیزی نمیفهمم!
با صدای بلند خندید: دیوث!
+ها؟ اینو از کجا یاد گرفتی؟
-هومن یادم داده!
+هومن غلط کرد! این فحشه!
-آره اینم گفت!
عصبانی شدم: یعنی میخوای بگی بهت فحش داده؟
دوباره خندید و خودش رو روی پام جابه جا کرد: نه! بهش گفتم علیرضا بهم گفت نسناس، هومن هم خندید و گفت خب توام میخواستی بهش بگی دیوث!
خندم گرفت: کلاس فحش شناسی با هم دارید؟
-باهاش خوش میگذره باراد. زانیار راست میگفت. خیلی مهربونه.
سرم رو تکون دادم: زانیار؟ اصلاً کجاست؟
-نپرس. اصلاً از اتاقش بیرون نمیاد.
+من دستم به علیرضا بنده. نمیتونم به حال خودش بذارمش، مخصوصاً که الآن هومن هم به هوش اومده و قطعاً روی مخ علیرضا کار میکنه.
-و چی میشه؟
+هیچ. باید با علیرضا وقت بگذرونم و اینطوری کم کم به من معتاد میشه. میدونم.
-مطمئنی تو بهش معتاد نشدی؟
خندیدم: پس تو این وسط چیکاره ای؟
خندید: من اصل جنسم!

اصلاً یه لحظه کُپ کردم!
+اینم هومن بهت یاد داده؟

سرش رو تکون داد و نگاهش رو شیطون کرد!
+هومن برات بدآموزی داره!!!
خندید: ترجیح میدی باهاش دعوا کنم؟
+نه والا!!

همونجور که روی پاهام نشسته بود، دستام رو توی شلوارش کردم و به کونش کشیدم.
+فرهود نمیتونم بکنمت.
-چرا؟
+چون من باید با علیرضا ارضا بشم و تو با زانیار. هر کدوممون باید یه طرف قضیه رو بگیریم.
-هووم… آره، راست میگی.
محکم بوسیدمش: عزیز دلم، خیلی هوای زانیار رو داشته باش. من حتماً بهش سر میزنم.
-باشه عزیزم. نگران نباش. روی علیرضا کار کن. من حواسم به زانیار و هومن هست.
+فرفری خودمی! الآنم بلند شو به الگوهایی که زدم نگاه کن. هر کدوم رو دوست داشتی برای شب نقاشی برزگر انتخاب کن.

وقتی فرهود از اتاق بیرون رفت دلم گرفت. چقدر دوستش دارم و چقدر بهم کمک میکنه. این علیرضای چموش اصلاً نمیذاره به زندگی عادی خودم برگردم!
دوباره الگو زدن و الگو زدن و الگو…

اصلاً نفهمیدم کی شب شد. شیشه مشروب رو برداشتم و رفتم توی سوئیت علیرضا.
نبود!
حتماً رفته سراغ هومن… بهش پیام دادم: “تا ده دقیقه دیگه هرجا هستی خودت رو برسون توی اتاقت، یا اینکه من میام و پیدات میکنم و دقیقاً همونجایی که پیدات کنم، میکنمت. حقیقتاً دلم میخواد پیامم رو جدی نگیری. امتحان کن.”

در عرض 5 دقیقه، در سوئیتش باز شد و اومد داخل. تا چشمش به من و بطری مشروب روی میز افتاد، نفسش رو با صدای بلندی بیرون داد.
-چرا انقدر تهدید میکنی؟
+کجا بودی؟
-قبرستون!

دوباره شجاع شد! از جام بلند شدم و به طرفش رفتم. چشمای گرد شده و چموش بازی کره خر من که سر جاش ایستاده! گردنش رو گرفتم:
+با من درست حرف بزن. نکنه میخوای به جز ساک زدن، حرف زدن هم یادت بدم؟

با اخم توی چشمام نگاه میکرد، خب، خب، خب… جدیت بسه، امشب دلم میخواد دو بار ارضا شم، پس نازت رو میخرم!

+کجا بودی؟
-توی اتاق آدم ترین آدم این حوالی.
+هومن رو میگی؟
-آفرین که خودتم قبول داری اون آدم ترین آدم اینجاست!
+البته که قبول دارم! چون ماها آدم نیستیم فرشته ایم!

آخه تو یه اَلف بچه، میخوای توی زبون روی من رو کم کنی؟ گردنش رو ول کردم و توی بغلم گرفتمش.
+مگه درس نداشتی؟
-چرا، داشتم!
+خب پس تو اتاق هومن چیکار میکردی؟
-از صبح داشتم درس میخوندم. خسته شدم، رفتم به هومن سر زدم.
+چرا وقتی خسته میشی به من سر نمیزنی؟
-چون با تو خسته تر میشم!

سرم رو تو موهای پر پشتش کردم. چقدر از نفس کشیدن توی موهاش لذت میبرم، کره خر! حرف فرهود تو گوشم پیچید " مطمئنی تو بهش معتاد نشدی؟"
شدم. میدونم که بهش معتاد شدم… از تو بغلم جداش کردم و دستش رو گرفتم و طرف میز بردم.
-من مشروب نمیخوام.
+وقتی با منی، نمیخوام و نمیتونم و نمیکنم نداریم!
-تو چرا همه کارات زوریه؟
خندیدم: عادت میکنی!
-من تو فرجه امتحاناتمه. نمیتونم مشروب بخورم. فردا صبح میخوام زود بیدار شم درس بخونم، اگر مشروب بخورم، نمیتونم.
+خب نتونی! فوقش ترم دیگه واحداتو از نو برمیداری!
سرش رو تکون داد: باراد اگر میخوای امشب هم سکس کنیم بیا بکن و برو. فقط لطفاً من رو به حال خودم بذار.
+بکنم و برم؟ کجا برم؟

سرش رو روی میز گذاشت.
+دلت مشروب نمیخواد؟
-نه!
+خب نمیخوریم. پاشو بیا روی پای من بشین.

البته که میخوریم! رامت میکنم، اشکالی نداره…! همچنان سرش روی میز بود. از زیر میز آروم به پاش زدم.
+پسرم؟

سرش رو بلند کرد. بهش لبخند زدم: بیا… بیا رو پای من بشین.

همچنان بدون حرف فقط بهم نگاه میکرد. سرم رو تکون دادم و دستام رو باز کردم. بالاخره با بی میلی هرچه تمام تر از روی صندلی بلند شد و به طرف من اومد. صندلی رو عقب دادم. پاهاش رو دو طرف صندلی گذاشت و روی پام نشست. سینه به سینه هم بودم. به پشتی صندلی تکیه دادم و مشغول نگاه کردن به چشمای قشنگش شدم. با دستم روی چشمش رو نوازش کردم و سرش رو به سمت قفسه سینم کشیدم. از سمت راست صورتش روی قلبم بود. دستام رو دورش قلاب کردم.
+جات دقیقاً همینجاییه که صورتت روشه.
-والا این که انگار کاروانسراییه برا خودش.
+چرا؟
-فرهود، زانیار، من!
خندیدم: هومن رو جا انداختی!

سرش رو بلند کرد: دیگه با هومن چیکار داری؟ هر بلایی میخوای سر من میاری بسه! حق نداری اذیتش کنی! از هومن بکش بیرون!
+عزیزم پنج دقیقه پیش بهت گفتم باهام درست صحبت کن، اما مثل اینکه درست حرف زدن رو بلد نیستی! البته اشکال نداره. یادت میدم.

دستم رو پشت سرش گذاشتم و به طرف خودم کشیدمش و لباش رو جوری توی دهنم گرفتم که ابروهاش رو توی هم کشید. میخواست سرش رو عقب بکشه، نمیذاشتم. زبونش رو بین دندونام گرفتم و گاز نه چندان آرومی گرفتم و ولش کردم. “هوم” خفه و کشداری گفت و دهنش رو گرفت و از روی پام بلند شد و ایستاد. عقب عقب میرفت. ایستادم و به سمتش رفتم، تا متوجه شد، چرخید و به سمت اتاق خیز گرفت. دنبالش دویدم و شونش رو از پشت سرش کشیدم، به پشت، زمین خورد. هنوز دستش روی دهنش بود. کنارش روی زمین نشستم. به زور دستاش رو از روی دهنش برداشتم. با چشمای ترسیدش داشت بهم نگاه میکرد.

+دَرست رو دُرست یاد گرفتی پسرم؟

با چشمای گرد شدش، سرش رو به علامت مثبت، چندبار پشت سر هم تکون داد.
+خیلی دردت گرفت؟

دوباره سرش رو تکون داد.
+دهنت رو باز کن زبونت رو دربیار ببینم.

جوابی نداد و به سمت دیگه ای نگاه کرد. یکی از دستام دور شونش بود، با اون یکی دستم آروم به صورتش زدم. بهم نگاه کرد و دهنش رو باز کرد و زبونش رو بیرون آورد. ایده نقاشی از ذهنم رد شد، تصویر دستی که جلوی دهانی قرار داره و دهان روی پشت دست قرار داره، انگار که دست نمیتونه دهن رو بپوشونه، چون دهن روی خودشه، دهن در حال فریاد زدنه.
به زبونش که بیرون آورده بود نگاه کردم، دستش رو گرفتم، این چرا دوباره یخ کرد؟
به طرف زبونش رفتم و توی دهنم گرفتمش، حس کردم میخواد عقب بکشه ولی نمیدونه کارش درسته یا نه. زبونش رو آروم مک زدم. همونجا روی زمین درازش کردم و روش افتادم. چشماش رو بسته بود و حالتی که ابروهاش رو توی هم کشیده بود نشون میداد چقدر ناراحت و ترسیدس. دست یخش که توی دستم بود رو ماساژ میدادم. عزیز دلم… نمیخوام اذیتت کنم ولی باید یاد بگیری نمیتونی با من هر جوری خواستی حرف بزنی!
مک زدن زبونش رو متوقف کردم و دستش رو بالا آوردم و بوسیدم. هنوز چشماش بسته بود. دستم رو روی چشماش کشیدم.
+پسر خوبی باش. من رو مجبور نکن بخوام رفتار درست رو یادت بدم.

چشماش رو باز نمیکرد. صداش زدم: علیرضا؟ عزیزم؟
همونطور که چشماش بسته بود، فکش لرزید و دستم که داشتم روی چشماش میکشیدم خیس شد. صورتش رو تکون داد و بهم فهموند دستم که روی صورتشه رو بردارم. از روش بلند شدم. نشست و صورتش رو گرفت. خواستم دستم رو توی موهاش بکشم که سرش رو تکون داد و عقب کشید.
ایده ها از ذهن من رد میشدن… توی یکی از ایده ها به وضوح قطره اشکی رو میدیدم که از چشمی میچکه و توی قطره اشک، پر از تصاویریه که هر کدوم خاطره ای رو روایت میکنه. اوه اوه… این از اون ایده هاییه که حداقل چندماهی رو زمان میبره. نزدیک علیرضا شدم.
+گریه مال دختراس! مگه تو دختری؟ (جواب نمیداد) گریه نکن عزیزم. بسه دیگه.
بغلش کردم، هق هق نمیکرد، گریش کاملاً بی صدا بود. یه کم که گذشت بلند شدم و زیر بازوش رو گرفتم و بلندش کردم. دستاش رو از روی صورتش برداشتم. مژه های خیس بلندش، دلم رو لرزوند. بهم نگاه نمیکرد، صورتش رو گرفتم.
+عزیزم من چیز زیادی ازت نمیخوام. فقط باهام مودب باش. من دیدم که تو چجوری و با چه ادبی با بقیه حرف میزنی پس چرا در مورد من یهو بی ادب میشی؟
-وحشی!

یه جوری زیر خنده زدم که فکر کنم با وجود عایق صدا، صداش تا طبقه بالا رفت!
+بیا بریم توی اتاق.

بردمش توی اتاق، و روی تخت هولش دادم. لباسای خودم رو درآوردم و بعد به سمت تخت تابیدم و لباسای اونم درآوردم. وقتی شلوارش رو از پاش درآوردم، دستم به انگشتای پاش خورد.
+علی پاشو برو دستشویی، خودت رو یه چکی بکن. در ضمن پاهات رو هم حسابی بشور.
-پاهام؟
+آره. میخوام از پاهات بوی تمیزی مایع دستشویی رو حس کنم.
-ولی من کثیف نیستم!
+کاری که گفتم رو بکن.

رفت و ده دقیقه بعد اومد: خب حالا چیکار کنم؟
+بیا لبه تخت بشین.

بلند شدم و حوله رو از روی چوب لباسی برداشتم و پاهاش رو خشک کردم. لعنتی… چقدر آخه تو خوردنی هستی! با تعجب بهم نگاه میکرد. با هول کوچیکی که بهش دادم، روی تخت دراز کشید.
روی تخت رفتم و پایین پاهاش نشستم. انگشتاش رو ماساژ میدادم، عزیز خنگم! با حیرت بهم نگاه میکرد! به انگشتاش زل زدم. میگه “من کثیف نیستم!”!! ای جانمی تو! ناخناش کوتاه بودن، حتی یه تار مو به پاهاش نبود. خیلی خوشگلن… خیلی!
لعنتی… میدونم کارم بهداشتی نیست ولی… پاش رو به سمت دهنم آوردم و انگشتاش رو بوسیدم و توی دهنم گرفتم. انقدر حسی که از این کارم گرفتم حشرم رو بالا برد که درجا شق کردم! پاهاش رو از دهنم درآوردم و شروع به ماساژ دادن و بوسیدن قوس کف پاش کردم. چقدر صافه! کیرم رو بین کف پاهاش گذاشتم و چشمام رو بستم.
+علیرضا… عزیزم پاهات رو به کیرم بکش.
-باراد خوبی؟
+عالی! خوب چیه؟

آه های من از ته وجودم میومدن… انگشتاش روی کیرم کشیده میشد، انگشتای نرم و بی نقصش! چشمام رو باز کردم، سرم رو پایین آوردم و به کیرم که بین پاهاش بود نگاه کردم. حشرم رفت روی 1000!
پاش رو بلند کردم و دوباره انگشتاش رو بوسیدم و شستش رو توی دهنم کردم و گاز گرفتم. آخ بلندی گفت!

-بابا تو چرا همش منو گاز میگیری خب!!!
بهش نگاه کردم: از بس تو خوردنی هستی! شنیدی میگن بوس نمیدهد جواب، گاز مگر اثر کند؟
-ها؟
پاهاش رو ول کردم و روش خوابیدم. آخ از پاهات، آخ از چشمات، آخ از گوشهات، آخ از لبات…
شروع به بوسیدنش کردم، کیرم به کیرش مالیده میشد و انگشتای پاهاش به مچ پاهام… هر دو تا دستام رو زیر گردنش بردم و قفل کردم. همونطور که میبوسیدمش محکم به خودم فشارش دادم. برای چند لحظه لباش رو ول کردم. در چند میلیمتری صورتش بودم.
+علیرضا…
-بله؟
+خیلی میخوامت کره خر!

دهنش هیچ حرفی نزد، ولی چشماش باهام حرف میزد… چشم ها هرگز دروغ نمیگن… هرگز.
چشماش و نگاهش بهم میگفت که نمیدونه باید چی جواب بده، که از بودن پیش من اگر خوشحال نیست، اونقدرها هم ناراحت نیست!
چشماش بهم میگفت از احساساتش مطمئن نیست…
روش نیم خیز شدم و نشستم. دستام رو روی سینه و شکمش میکشیدم. نرم! عین پَر!

+میدونم که گاهی اذیتت میکنم. ولی این رو باید بدونی که از سر حرص نیست. بهم میگی زور میگی، تهدید میکنی و از این چیزا… ولی علی، من تو رو سخت به دست آوردم. تو نمیدونی اون یه ماهی که دنبالت گشتم، هر دقیقش رو چقدر بهت فکر کردم. زورگویی ای که بهش معترضی، جزئی از وجود منه. اگه نباشه من اصلاً دیگه باراد نیستم!

بین پاهاش نشستم و دستام رو زیر روناش انداختم و بالا آوردمش. کیرش کاملاً شق بود!

+من آدم مهربونی نیستم. خودم میدونم.

نگاهم رو از کیرش به چشماش انداختم، با حالت مبهمی نگاهم میکرد. ابروهاش رو بالا داده بود، انگار منتظر بقیه حرفام بود.
+ولی با تو مهربون میشم. تو هرچی بخوای فقط کافیه بهم بگی…

کیرش رو توی دهنم کردم و ساک اول رو زدم، “وای” کشیده ای گفت. کیرش رو توی دهنم میکشیدم و نگه میداشتم و محکم مک میزدم. برای اولین بار پیش آبش رو حس کردم. آه هایی که میکشید، من رو دیوونه میکرد! کمرش رو روی تخت گذاشتم و پاهاش رو بالا گرفتم و تخماش و سوراخش رو لیسیدم. نوک زبونم رو روی بخیش کشیدم و بوسیدمش…

+میدونی علیرضا… خیلی وقتا پیش خودم میگم ای کاش میتونستم زمان رو به عقب برگردونم، به همون شب اولی که دیدمت.

کاندوم رو باز کردم و روی کیرم کشیدم و ژل رو کف دستم ریختم و به سوراخش مالیدم. بهم نگاه میکرد، چه نگاهت ترسیده باشه چه نباشه، چه باور کنی چه نکنی، من نه تنها دیگه اذیتت نمیکنم که اگر کسی هم بخواد اذیتت کنه پارش میکنم.
بعد از چندبار انگشت کردن، کیرم رو روی سوراخش میزون کردم و سعی کردم آروم سر کلاهک رو داخل بدم. ابروهاش رو توی هم کشیده بود و دهن نیمه بازش تلاشی رو برای گفتن “آخ” شروع کرده بود ولی توی “آ” گیر کرده بود!

+ای کاش میشد… ای کاش میتونستم زمان رو به عقب برگردونم. اون شب اول… تو، با اون سوراخ صفرت که اول زیر زانیار باز شد…

سر کلاهک وارد سوراخش شد. بالاخره “آخ” رو کامل ادا کرد! دوباره ژل ریختم، تخماش رو با دستام ماساژ میدادم و یواش یواش بقیش رو داخل میدادم. تکون میخورد و “آخ” های بلندتری میگفت. سرعتم رو کمتر میکردم، نگه میداشتم و دوباره کم کم داخل میدادم. آخ عزیزم… از من میترسی… میدونم، میفهمم.

  • خودتو شل کن پسرم. نفس عمیق بگیر.

بالاخره این دفعه وقتشه همش رو توی سوراخت کنم. بالاخره که باید جا باز کنی… روش دراز کشیدم. تقریباً دو، سه سانت مونده بود. همون اندازه ای که داخلش بود رو توی سوراخش نگه داشتم تا یکم آروم بشه. یه بوس کوچولو روی لباش زدم.
+چشمات رو باز کن پسرم.
آب دهنش رو قورت داد و چشماش رو باز کرد. نفس نفس میزد. دوباره دستام رو زیر گردنش قفل کردم و پاهام رو توی پاهاش جوری انداختم که به تخت میخ بشه. حالا وقتشه…
یه تلمبه محکم زدم و اون دو سه سانت رو هم داخل دادم. تکون بدی خورد و به داد بلندی کشید، نمیتونست از زیرم بیرون بیاد، خِفت شده بود، داد میزد: بارااااااد!!

کار من تموم شده بود. توش نگه داشتم و گذاشتم دادهاش رو بزنه. با مشت توی پهلوهام میزد و تقلا میکرد از زیرم بیرون بیاد.

+ششش… علیرضا آروم باش عزیزم تموم شد… میدونم دردت اومده ولی بالاخره که باید این درد رو تحمل میکردی، دیگه تموم شد.

سر و صورتش رو میبوسیدم. اشکال نداره، داد بزن. زانیار اینجا نیست که صدای دادهای تو اذیتش کنه. البته دلم نمیخواد کاریت کنم که داد بزنی… ولی این یه مورد رو باید داد میزدی، حق داری. بالاخره تقلاش آروم شد و جاش رو به گریه داد. با گریه داد میزد:

-باراد تو رو خدا، نکن… قول دادی اذیتم نمیکنی…
+تموم شده عزیزم، آروم باش، یه نفس عمیق بکش.

دستام رو که زیر گردنش قفل کرده بودم درآوردم و روی دو طرف صورتش گذاشتم و با شست هام روی چشماش کشیدم و اشکاش رو پاک کردم.

+چرا گریه میکنی؟ تموم شده عزیزم!
هق هق کرد: دردم میاد… هر وقت میخوام بهت عادت کنم، یا حرفاتو باور کنم من رو به شب اول برمیگردونی و بازم میگی نمیخوای اذیتم کنی.
+عزیز دلم بالاخره یه روز میفهمی که من هیچ وقت زیر حرفم نمیزنم.
با گریه گفت: باید ببینی چه دردی هر بار به جون من میندازی و حتی اجازه گریه رو هم بهم نمیدی.
چشمای خیسش رو بوسیدم: بحث اجازه نیست، وقتی میبنم چشمات خیسه، قلبم میگیره. دیگه هم از درد خبری نیست پسرم.

از روش نیم خیز شدم و به پایین نگاه کردم. آروم کیرم رو بیرون کشیدم و تلمبه های آرومی رو شروع کردم. دستام رو روی شکم و سینه هاش میکشیدم و هر از گاهی خم میشدم و سینه هاش رو میبوسیدم و مک میزدم. دیگه گریه نمیکرد و آخ های خفیفی میگفت.
چشماش رو بسته بود و با دستاش، خیلی آروم رونام رو هول میداد، با اینکه بالاخره موفق شده بودم تا ته کیرم رو توی سوراخش جا کنم، بازم الآن که داشتم توش تلمبه میزدم دلم نمیومد تا ته داخلش کنم. خیلی تنگه، انگار هومن جدی جدی باهاش یه قل دو قل بازی میکرده! دوباره روش خوابیدم، تلمبه ها رو با نهایت آرامش میزدم، صورتش رو به سمت دیگه ای چرخوند، با دستم به سمت خودم چرخوندمش.
+بهم نگاه کن عزیزم.

جواب بی جواب!
+چشمات رو باز کن، به خدا تموم شده، دیگه خبری از درد نیست!
چشماش رو باز کرد و بریده بریده گفت: کی… تموم میـ…شه؟
+تازه شروع شده عزیزم!
لباش رو بوسیدم و گفتم: تو یکی از بزرگترین موهبت های زندگی منی!
-لطفا موهبت زندگیت رو انقدر گاز نگیر!

خندیدم و تلمبه ها رو یه کم تندتر کردم و لب هاش رو دوباره بوسیدم.
+کره خر!
-چرا… هی… فـ…حش میدی؟
+آخه این کره خر که من به تو میگم فحش نیست که، کره خرم! قربون این خنگولیات برم!
روش نیم خیز شدم، میدونم یه کم دیگه تلمبه بزنم میام ولی میخوام ارضاش کنم. باید ببینم چه جوری ارضا میشه. توش نگه داشتم و ژل رو برداشتم و روی کیرش ریختم. وقتی کیرش رو مالیدم، نفسش رفت ته دلش! با یکی از دستام براش کیرش رو میمالیدم و با اون یکی تخماشو میمالیدم. آه هایی که میکشید و تکون هایی که میخورد خیلی ناب بود!
اخم کرده بود و با چشمای بسته و دهن نیمه باز وول میخورد، کمرش رو بلند میکرد و آه میکشید.

+ای جان…

یه لحظه خودش رو روی گردنش بلند کرد و پاهاش که دو طرف من بودن رو کشید و نگه داشت، توی دستم خیس شد، با صدای بلند سه تا “آه” گفت و شل شد. چرا من متوجه نبض زدن سر کیرش نشدم؟ یعنی انقدر محو نگاه کردنش بودم؟ تخماش رو آروم میمالیدم، آبش توی کف دستم و روی شکمش ریخته بود. بدنش در شل ترین حالت خودش بودو موهاش روی پیشونی عرق کردش پخش و پلا…
پاش رو دوباره بالا آوردم و انگشتاش رو توی دهنم گرفتم، دیگه حرکات کمرم دست من نبود، توی علیرضا تلمبه میزدم و انگشتای خوشگلش رو میبوسیدم… خیلی سریع تر از اون چیزی که فکر میکردم اومدم!
ازش بیرون کشیدم و کنارش افتادم. هنوز نفس میزد. دستم رو زیر شونش انداختم و به طرف خودم کشیدمش. انقدر شل بود که دیگه خبری از تقلا نبود!

+خوبی؟
-آره.

به پهلو شدم و دستم رو روی صورتش کشیدم.

+احتمالاً تو زندگی قبلیت از این گربه ملوسا بودی!

  • مگه کره خر نبودم؟

از خنده ترکیدم! خودشم خندش گرفت!
-والا به خدا!
روی آرنجم بلند شدم، سرش رو چرخوندم، به پهلو تابید و محکم لباش رو بوسیدم : پاشو بریم یه چیزی بخوریم و بیایم برای راند 2!
با صدای آرومی زمزمه کرد: نه… باراد تو رو خدا بسه!!
+عه… پس چرا داری میخوابی؟

دستش روی بازوم بود و موهای به هم ریخته و پر پشتش بهم حس خوشحالی عجیبی داد… نفس های منظمی میکشید. سرش رو بالا آوردم و بالش زیر سرش رو درست کردم. گونش رو بوسیدم، یکبار… دو بار… راستی چندبار شد؟
هرکاری میکردم نمیتونستم بخوابم. خیلی خوشحال بودم! بدن لخت و سفیدش، انگشتای قشنگ پاهاش که بدون حرکت بودن، صدای نفساش… خوابِ خواب بود برعکس کیر من که کاملاً بیدارِ بیدار بود! پتو رو روش کشیدم و همچنان به صورت خوابش نگاه میکردم. مژه های بلندش، چشمای درشت خوابش…
من اصلاً آدم رمانتیک یا مهربونی نیستم. اتفاقاً کاملاً برعکسم! بیشتر دلم میخواد کتک بزنم و از دیدن درد بقیه حس بدی هم بهم دست نمیده! تا بوده همین بودم. حالا چیشده که انقدر دارم به دل این پسر راه میام؟ من ازش ایده هام رو گرفتم، حداقل برای 100 تا شب نقاشی ایده دارم! اما چرا هر شب و حتی هر روز کارم شده نگاه کردن به علیرضا؟
خیلی از ور رفتن و کلنجار رفتن باهاش خوشم میاد. جوابایی که بهم میده، حالت صورتش موقع ارضا شدنش…
الآن خوابه، باهاشم تازه سکس داشتم… ولی چرا دلم بازم شور میزنه؟ میترسم ازم بگیرنش… نمیدونم چرا، ولی به هومن حس خوبی ندارم. از روزی که پاش رو توی این استودیو گذاشته، حس کردم اومده که همه چیز رو ازم بگیره… دلم میخواد از علیرضا دور بمونه و نمیمونه. نمیتونم علیرضا رو ازش دور کنم چون اینجوری بازم خود علیرضا رو از دست میدم. هومن کاش میمردی! روی شقیقه علیرضا رو بوسیدم و دستم رو روی صورتش کشیدم. بیخیال سکس شدم و پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم، خوابم برد…

صبح وقتی بیدار شدم همچنان علیرضا خواب بود. نمیدونم چرا ولی سرش روی بازوی من بود. احتمالاً نصفه شب، ناخودآگاه اینجوری شدیم. سرش رو روی پشتی گذاشتم و آروم از اتاق بیرون رفتم. صورتم رو شستم، دلم املت میخواد! درست کردم و به اتاقش برگشتم. همچنان خواب بود! تازه امتحان هم داره!

+بیدار شو. علیرضا جون؟

بازم بدون واکنش، همچنان به خواب شیرینش ادامه داد!

  • عزیزم؟

کنارش روی تخت دراز کشیدم و روی آرنجم بلند شدم.
+پسرم؟

خیر… بازم نشد! حتی تکون هم نخورد!
+کره خر؟
-بله؟

صدای خنده خودم رو شنیدم! اصلاً نمیتونستم خودمو کنترل کنم! به علیرضا جون و عزیزم و پسرم واکنشی نداره، بعد تا اسم کره خر میاد جواب میده!
-چیشده باراد؟ چرا میخندی؟

بهش نگاه کردم، توی تخت نشسته بود و با چشمایی که یکیش باز بود و یکیشم بسته با تعجب بهم نگاه میکرد! دست انداختم کشیدمش زیرم و روش افتادم و محکم لباش رو بوسیدم، گونش، چشماش، دست آخر نتونستم خودمو کنترل کنم و چونشو گاز گرفتم! دوباره دادش دراومد!

-آآآآآآآی! چرا انقدر منو گاز میگیری خب!
+پاشو خنگول! صبح شده و تو هنوز خوابی!

اون روز تا شب دستم به الگو زدن بند بود! در حدی که اگر فرهود به دادم نمیرسید حتی قید خوردن ناهار رو زده بودم. نگاه به ساعت کردم، خداوکیلی کی شد ده و نیم؟ از اتاقم بیرون اومدم. صدای خنده علیرضا و هومن تا این بالا میومد. از پله ها پایین رفتم و وارد اتاق هومن شدم.

+به منم بگید به چی میخندین تا باهاتون همراه بشم.

خندشون متوقف شد و به من زل زدن.
هومن: سلام باراد.
+دلم برات تنگ شده بود هومن.

جوری علیرضا زیر خنده زد که حتی هومن هم تعجب کرد!
+من رو مسخره میکنی پسرم؟
علیرضا: حرفت به اندازه کافی مسخره بود! دیگه لازم نیست من کاری بکنم!

دهنت سرویسه کره خر! حالا دارم برات!
+برو بیرون عزیزم. میخوام با هومن حرف بزنم.
علیرضا بلند شد و دستش رو دور گردن هومن گذاشت و لبش رو محکم بوسید: فردا صبح خودم میبرمت حموم. خوب بخوابی!

که اینطور…
با هومن حرف زدم. پسره گوه سر راهی دوباره عقب نشینی کرده… یه چیزی تو راهه… داره بهم احترام میذاره و بهم گوش میکنه… یه چیزی تو راهه. میدونم.
به اتاق زانیار رفتم. در رو که باز کردم دیدم روی لبه تخت نشسته و سرش رو گرفته.
+زانی؟
سرش رو بالا آورد و ایستاد: سلام باراد. خوبی عزیزم؟

حالش افتضاح بود. سعی میکرد گریه نکنه ولی ورم پلکاش نشون میداد این فقط تظاهره. بهش نزدیک شدم و بغلش کردم.
+من که خوبم، ولی انگار تو خوب نیستی.
-نه منم خوبم.
ازش جدا شدم و لبش رو آروم بوسیدم: میخوام برام کاری کنی.
-تو جون بخواه.
+عزیزم فردا صبح هومن رو ببر حموم.

چشماش گرد شد: من؟؟
+آره تو! نمیخوای رابطتت رو با هومن درست کنی؟
-میخوام ولی نمیتونم.
+میتونی. فردا صبح به علیرضا گفته که ببرتش حموم.
سرش رو پایین انداخت: حتی به من به عنوان کسی که میتونه ببرتش حموم هم نگاه نکرده.
+مگه تو بهش یه بارم سر زدی؟
-نه.
+خب چجوری باید بهت میگفته بیای ببریش حموم؟

روی تخت نشوندمش: زانیار، هرکاری که با هومن کردی تموم شده. بهش فکر نکن، ازش بگذر. من مطمئنم که هومن هم ازش میگذره.
-باراد، اون الآن عاشق علیرضاست. نه من.
+همین؟

با بغض بهم نگاه کرد: هومن من رو دوست داشت. من هم دوستش داشتم ولی ببین حتی برای یه حموم رفتن هم به من فکر نمیکنه.
+زانیار خودتو جمع کن. من خیلی بعید میدونم که هومن قید تو رو بزنه. میخوام بهت کمک کنم و فرصت درست شدن رابطتت با هومن رو بهت بدم.
-باشه باراد. ممنونم که انقدر هوامو داری!
سرم رو تکون دادم: پس خیالم راحت باشه پسرم؟
-آره. فقط اگر سراغ علیرضا رو گرفت چی بگم.
از روی تختش بلند شدم: بهش بگو با من حمومه.

از اتاق زانیار که بیرون اومدم به طرز عجیبی ناراحت بودم. این چه وضعشه؟ علیرضا میگه هومن! زانیار میگه هومن! حتی فرهود!! اونم میگه هومن!

در سوئیت علیرضا رو باز کردم. صدا زدم: علی؟
وارد اتاقش که شدم دیدم هدفون رو گوششه و سرش توی لپ تابشه. هدفون رو از توی لپ تاب بیرون کشیدم، صدای پیانو قشنگی اومد.

+چه عجب درس نمیخونی!
-دارم میخونم!
+پیداس!
-باید این رو گوش کنم تا بتونم هارمونی پشتیبان رو از ملودی تشخیص بدم.
+ها؟
-هیچی ولش کن! اصلاً خوابم میاد! میخوام بخوابم!
+کار خوبی میکنی! بیا بغلم!

پیراهنم رو درآوردم و با شلوار رفتم روی تختش دراز کشیدم و دستام رو براش باز کردم.
+بیا اینجا دیگه!

با بدبینی بهم نگاه میکرد!
-یعنی… نمیخوای… سکس کنی؟
+نه!
-خب پس مگه خودت اتاق نداری؟ برو اتاق خودت بخواب!
+یعنی میخوای بیای تو اتاق من؟
-وای نه!

در لپ تابش رو بست، چراغ رو خاموش کرد و توی تخت اومد. بغلش کردم و سرش رو روی قفسه سینم گرفتم. بخواب عزیزم. بخواب که صبح کارت دارم!
صبح وقتی بیدار شدم دیدم علیرضا سر کمدشه و داره لباس برمیداره. یهو به سمتم چرخید، خودم رو به خواب زدم ولی در نهایت تعجب دیدم پتو رو روم کشید و دستش صورتم رو نوازش کرد… اصلاً باورم نمیشد… چشمام رو باز کزدم و بازوش رو گرفتم. ترسید.
-بیدارت کردم باراد؟
+آره. کجا میری؟
-اتاق هومن. میخوام کمکش کنم بره حموم.
+ایده خوبیه.

از روی تخت بلند شدم و دستش رو گرفتم.
+تا حالا با هم حموم نکردیم.
-باراد دستم رو ول کن! میخوام برم پیش هومن، منتظرمه!

  • نه. تو هیچ جا نمیری!

توی حموم بردمش: لخت شو!
-باراد هومن منتظرمه.
آب وان رو باز کردم: نیست. به زانیار گفتم ببرتش حموم.
داد زد: زانیار؟ یا خدا دوباره بلایی سرش نیاره!

-شلوارم رو درآوردم و به طرفش رفتم. همونطور که ایستاده بود تیشرتش رو از تنش بیرون کشیدم و بلافاصله لباش رو بوسیدم.

+بیا اینجا.
-همه کارات زوریه!
+عادت میکنی!

شورت و شلوارش رو پایین کشیدم و بغلش کردم. به شدت دلخور بود!!
+بیا!
دستش رو کشیدم و به طرف وان رفتیم. شیر رو بستم و توی وان نشستم و دستام رو براش باز کردم.
+بیا عزیزم!
-باراد چرا به چیزی که من میخوام احترام نمیذاری؟
+عزیزم به زانیار فرصت بده رابطش با هومن رو درست کنه!
-خب این دفعه میکشتش!
دستش رو کشیدم: نه! من قول میدم. بیا اینجا پسرم.

روی پاهام نشست، تا کیرش به کیرم خورد، روی پام جابه جا شد. دستام رو دورش حلقه کردم.
+تو مال خودمی!
-آخه زوریه!!
خندیدم: عادت میکنی!

لباش رو بوسیدم، آب رو با دستام روی کمرش میریختم، ماساژش میدادم و هر از گاهی انگشتش میکردم.

+به جای هومن منو حموم کن!
-هومن مریضه! تو نیستی!

سرم رو کج کردم و زبونم رو بیرون آوردم و ادای تشنجیا رو درآوردم. خندش گرفت!

-حالا برای یه حموم خودت رو میکشی!
+پاشو، شامپو بریز ببینم چه میکنی!

ابروش بالا رفت و لبخند موذیانش رو دوباره بهم زد، میخواد بدجنس بشه!
-باشه!

از روی پام بلند شد و شامپو رو روی سرم ریخت… وای!! کره خر یه جوری کف سرم رو چنگ میزد و ناخناش رو توی پوست سرم میکشید که دادم دراومد! تا خواستم به طرفش بچرخم، کف ها رو توی چشمام ریخت!

+نکن کره خر! بابا چرا داری شکنجه میکنی خب!
خنده بدجنسی کرد: وقت تسویه حسابه!

بالاخره سرم رو از دستاش بیرون کشیدم و توی وان زیر آب رفتم! کف سرم میسوخت!
بالاخره از وان بیرون اومدم. آقا داشت زیر دوش خودش رو میشست! به طرفش رفتم، به سمتم برگشت و محکم زد زیر خنده!

-آآآآم… عوضش تمیز شدی!!
+هووم!

تا زیر دوش کنارش ایستادم، یه قدم عقب رفت و خندش تبدیل به یه لبخند ترسیده شد!
بغلش کردم: میخندیدی!! چیشد؟
-آآآم… خب ببین من کلاً سر رو اینجوری میشورم!
+پس با این حساب خوبه من زانیار رو سراغ هومن فرستادم!!

از خودم جداش کردم، دوش آب رو جوری تنظیم کردم که به دیوار میخورد، علیرضا رو به دیوار تکیه دادم. ترسیده! خب مگه مجبوری شجاع بشی؟

-باراد… خب… چیزه، چیکارم داری؟

دوش آب به بدنش میخورد. به سر تا پاش نگاه کردم، کیر نیمه بیدارش رو توی دستم گرفتم و لباش رو بوسیدم.

+باشه… با اونجوری شستن سر من دلت خنک شد؟
با چشمای حشریش ودهن نیمه بازش داشت بهم نگاه میکرد، نتونستم تحمل کنم، کیرش رو ول کردم و محکم چشماش رو بوسیدم. بوسیدن هام رو ادامه دادم، لباش، گردنش، روی قفسه سینش ، شکمش… بوسیدم و پایین اومدم، روی زانوهام نشستم و کیرش رو توی دهنم کردم و ساک زدم. از پایین بهش نگاه میکردم، چشماش گرد شده بود!
ساک ها رو محکم تر زدم و تخماش رو توی دستم گرفتم و مالیدم، دوباره بهش نگاه کردم، آب به سر و سینش میخورد و سرش رو بالا داده بود و آه میکشید. از روی زانوهام بلند شدم جلوش ایستادم، دستم رو دور شونش انداختم و با دست دیگم شروع به مالیدن کیرش کردم. صورتم توی چند میلیمتری صورتش بود، هیچ وقت از این زاویه و در حالت ایستاده، ارضا شدنش رو ندیدم! نفساش تند و تندتر شد، لبام رو روی لباش گذاشتم، مک بزن… لب پایینم رو مک بزن… منتظرم…
زد…
دوباره لب پایینم رو مک زد و توی بغلم لرزید و آه های کوتاه ولی بلندی کشید. شل شد و میخواست بشینه، محکم توی بغلم گرفتمش، صورتش قرمز شده بود و گیج میزد!
آروم کف حموم نشوندمش، دوش رو روی کف زمین تنظیم کردم، دراز کشیدم و روی خودم کشیدمش.
آب به کون و کمرش میخورد، کم کم حالش داشت جا میومد. یهو صورتش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد، تا خواستم حرف بزنم، صورتم رو گرفت و لبام رو توی دهنش کشید، چنان مک محکمی زد که اصلاً برای چند لحظه یادم رفت این علیرضاست…
چرخوندمش، پاهاش رو بالا دادم و یواش یواش توی کونش فرستادم، آخ عزیزم… تو هنوزم تنگی…

-آآخ… باراد… آ…رو…م…

کم کم همش رو توی کونش جا دادم، روی شکم و سینش رو میمالیدم، کامل روش خوابیدم و تلمبه ها رو شروع کردم. صورتش رو چرخوندم و گوشش رو توی دهنم گرفتم. تلمبه ها رو محکم تر کردم، گوشش رو ول کردم و روی شاهرگ گردنش رو بوسیدم… اوه چه ضربان بالایی!
اومدم!

از روش پایین نیومدم. یه کم که حالم جا اومد، دستم رو توی موهای خیسش کشیدم، مژه های بلندش به هم چسبیده بودن وچشماش قرمز و هنوز حشری بود!

+پاشو دوش بگیریم!
لبش رو بوسیدم و بلند شدم. عه! چرا دوباره شق کرده؟!
+جدی جدی دوباره بیدار شده؟
دستم رو گرفت و از روی زمین بلند شد: شعور نداره! حالا میزنم و میام.
+نه.
-چی؟
+حق نداری برای خودت جق بزنی.
-چرا؟
+چون فقط باید با من ارضا بشی و منم الآن دیگه خسته شدم. دوش بگیر بریم بیرون.
-ولی… خب…
+تو کی میخوای چشم گفتن رو یاد بگیری؟

روش رو به طرف دیگه چرخوند، بدون هیچ حرفی دوش گرفت و زودتر از من بیرون رفت! کره خر!

میدونستم ازم ناراحته، چون نذاشتم ارضا بشه. لعنتی حتی نمیتونم ایده پردازی کنم! همه امروز به تکمیل کردن الگوهای قبلی گذشت. شب که شد انگار دلم داشت از گلوم بیرون میزد! دلم بدجور براش بی تابی میکرد. به شدت به نفس کشیدن توی موهاش احتیاج داشتم. سراغش رفتم. توی سوئیتش نبود. براش پیام دادم : دوباره رفتی پیش هومن؟
صدای پیامش از توی اتاق اومد، توی اتاق برگشتم و دیدم گوشیش روی تخته و با خودش نبرده. از پله ها بالا اومدم و سرم رو داخل اتاق هومن کردم. بله! هومن رو بغل کرده و خوابیده. خب… این دفعه جدید بود! باشه. من رو میپیچونی؟
اشکال نداره. امشب باید برم سراغ زانیار و ببینم نتیجه حموم کردن هومن چیشده. تا در اتاقش رو باز کردم، فرهود رو دیدم که دستش رو به علامت هیس روی لبش گذاشت.
با صدای آرومی پرسیدم: چیشده؟ قرص خورده؟
فرهود بلند شد و به طرفم اومد: نه. اتفاقاً امشب اولین شبیه که قرص نخورده خوابش برد!
+چطور؟
-انگار حموم با هومن خیلی خوب پیش رفته. میگفت هومن بخشیدتش و حتی ازش خواسته پیشش بمونه.
+خب چرا نمونده؟
-روش نشده!
پقی زدم زیر خنده: زانیار روش نشده؟
صدای زانیار اومد: باراد تویی؟
فرهود: بیدارش کردی!
+اشکال نداره. بیاین سه تایی پیش هم بخوابیم.
فرهود: اوهو! پس علیرضا چی؟
+اگه میخوای که برم!
فرهود: نه!!
به طرف زانیار رفتم و توی تختش بغلش کردم: دیدی گفتم رابطتت با هومن درست میشه؟
زانیار: و طبق معمول راست گفتی!

زانیار رو توی بغلم گرفتم، فرهود به سمت دیگه رفت و از پشت زانیار رو بغل کرد.
فرهود: باراد برای شب نقاشی گالری برزگر ایده خودت چیه؟
+چندتایی دارم ولی هنوز روی هیچ کدومشون کار نکردم. احساس میکنم ایده خوبی برای خودم هنوز نیومده…
زانیار: مگه از علیرضا ایده نمیگیری؟
+چرا میگیرم ولی هنوز احساس میکنم باید صبر کنم.
فرهود: تو شرایط آرامش تعصنی قرارش بده.
+عزیزم درستش “تصنعیه” نه “تعصنی”! و اینکه منظورت رو نفهمیدم.
فرهود: هووم… میگم توی شرایطی قرارش بده که مجبور باشه به صورت تصنعی آرامشش رو حفظ کنه.

صدای نفسای خواب زانیار اومد. سرم رو بالا آوردم و به فرهود گفتم: هیسسس!! خوابید!

صبح که بیدار شدم و توی اتاقم برگشتم، دوباره به الگوهای نیمه تمومم نگاه کردم. یهو نگاهم به گیره های کاغذی ای که مراحل مختلف الگو زدن های یک طرح رو به هم وصل کرده بود افتاد و حرف دیشب فرهود از ذهنم رد شد… ایده ای به ذهنم رسید، جعبه گیره ها و برگه و ذغال برداشتم و به طرف اتاق علیرضا رفتم. نبود! وسایل رو تو اتاقش گذاشتم و سری به اتاق هومن زدم. وسط جر و بحث علیرضا و فرهود رسیدم! این چرا نمیفهمه نباید به فرهود فحش بده؟ زودتر از من از اتاق هومن بیرون اومد.
وقتی توی سوئیتش برگشتم، توی حموم بود. چه بهتر. تمیز شو بیا که کارت دارم! روی تخت نشسته بودم که وارد اتاق شد.

-اینجایی باراد؟
+صبح به خیر عزیزم!
-آآآآآ… خب صبح به خیر.

به جعبه گیره ها که کنارم بود نگاه کرد و به طرف کمد رفت که لباس بپوشه. بلند شدم و از پشت سرش با همون حوله ای که پوشیده بود بغلش کردم.

+نپوش.
-باید برم دانشگاه.
+نه. نرو که کارت دارم.

به سمتم برگشت: باراد، من میخوام برم دانشگاه. اذیتم نکن.
دستش رو گرفتم و به سمت تخت بردم.
+بیا که کارت دارم عزیزم!

روی تخت نشست. صندلی گذاشتم و رو به روش نشستم.
+دیشب رو پیش هومن بودی.
-خب؟
+به من نگفته بودی.
-اگه میگفتم نمیذاشتی برم!
+میذاشتم.
-خب برای دفعه بعدی بهت میگم.
+قانع نشدم که چرا این دفعه از من اجازه نگرفته بودی!
-دلیلی نداشت بگیرم!
+هووم… باشه.

از روی صندلی بلند شدم و شروع به درآوردن لباسام کردم.
-من میخوام برم دانشگاه. کلاس دارم!
کنارش روی لبه تخت نشستم: پاشو حولت رو دربیار ببینم درسی که توی کلاس من یاد گرفتی رو بلدی یا نه!
مکث کرد و بعد بدون هیچ حرفی ایستاد و حولش رو درآورد و پایین تخت بین پاهام نشست. کلاهک رو لیس زد و توی دهنش کرد. بهم نگاه نمیکرد.
+درس اول این بود که موقع ساک زدن توی چشمام نگاه کنی!

چشماش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد.
+بیا بالاتر، با زبونت با زیرش بازی کن.

مک های آرومی میزد و خوشبختانه دیگه خبری از دندون زدن نبود! خیلی حرکاتش آروم بود. تا نصفه کیرم بالا میومد و زیرش رو لیس میزد. دستام رو پشت سرش گذاشتم و بیشتر توی دهنش دادم، عق زد و سرش رو عقب کشید، یه کم که نفسش جا اومد دوباره بیشتر تو دهنش دادم، این بار با دستاش هولم داد و کیرم رو از تو دهنش درآورد و به سرفه افتاد.
-نـ…کن! چرا تو دهنم هول میدی خب نمیتونم بیشتر از این تو دهنم بگیرم!
+خودت سعی کن بالاتر بیای که نخوام توی دهنت هول بدم!
-نمیتونم.

بلند شدم و از توی کمد کراوات برداشتم.
+بچرخ.
-نه! نه! دستام رو نبند، باشه دیگه هولت نمیدم!
+پسرم میچرخی یا بچرخونمت؟

با ناراحتی چرخید، دستاش رو پشت سرش بستم و پشت گردنش رو بوسیدم. خیلی بوی تمیزی میداد! پوست نرمش وادارم کرد شونش رو یه گاز کوچیک بگیرم! دادش هوا رفت!
-آآآآآآآآآآآآآآآخ!
خندیدم: آروم گاز گرفتم چرا داد میزنی؟
-به خدا فقط به نظر خودت آروم گاز گرفتی! دردم اومد!
همونطور از پشت بغلش کردم. کیرم لای کونش خودشو جا کرد.
+میبینی؟ یه شب نبودی باراد خان چجوری برات دلتنگی میکنه؟
-باراد خان؟
+بله!
-به من میگی کره خر بعد به کیرت انقدر عزت و احترام میذاری؟

خندم گرفت!! این چند وقته هیچکس به اندازه این بشر نتونسته من رو بخندونه! دلم براش ضعف رفت! اصلاً بوس جواب نمیداد! دوباره روی جای گازم رو گاز گرفتم!
-آآآآخ! باراد نکن!

همونطور از پشت کیرم رو لای کونش میکشیدم و تکونش میدادم، از بالای شونش بهش نگاه کردم، داشت شق میکرد. صورتش رو چرخوندم و یه بوس محکم از گونه لطیفش گرفتم و و دوباره روی لبه تخت نشستم.

+بیا عزیزم. خودت کم کم بالا برو که من نخوام توی دهنت بکنمش!
بین پاهام نشست و دوباره شروع کرد. چون دستاش بسته بود دیگه نمیتونست هولم بده برای همینم میتونستم تا ته تو دهنش بکنم ولی… نمیخوام اذیت بشه. حالا کم کم یاد میگیره.
خیلی حس خوبی داشتم. نگاه کردن بهش از این بالا چه خوبه! نگاه کردن به چشماش، به مژه های بلندش، به لبایی که دور کیرم کیپ شده بود و تلاشش برای انجام کاری که ازش میخوام… دلم ساک محکم تر میخواد.

+محکم تر علیرضا، تو دهنت بکشش. لبات رو محکم تر فشار بده!

چشماش رو بسته بود و مک هاش رو محکم تر میزد.

+پسرم برو بالاتر ( اومد بالاتر ولی یهو عق زد) آهااا… خوبه… اشکال نداره، بذار عق بزنی تا گلوت عادت کنه، بیشتر بده تو دهنت و محکم تر مک بزن.

سنگینی نگاهی رو حس کردم. سرم رو به سمت در چرخوندم و… هومن…
ناخواسته بالا پریدم! علیرضا ترسید و کیرم رو ول کرد، اصلاً نمیخواستم هومن رو ببینه. رون هام رو جمع کردم و مانع دیدش شدم و دستم رو روی سر علیرضا گذاشتم و دوباره به سمت کیرم کشیدمش.
+چرا ول کردی؟
علیرضا نفسش بالا نمیومد و بریده بریده گفت: خودت… تکون خوردی! فکمم… درد گرفته، نمیخوام دیگه… ساک… بزنم.
+بخورش عزیزم، گفتم که وقتی با منی، نمیخوام و نمیتونم و نمیکنم نداریم. بخور که خوب داری یاد میگیری! چشمات رو ببند (باور کن الآن دقیقاً وقتیه که باید ببندی!) و روی ساک زدنت تمرکز کن!
-نمیخوام! ولم کن.

دستام رو پشت سرش گذاشتم. تا حس کرد میخوام دوباره تو دهنش کنم، خودش شروع به ساک زدن کرد و چشماش رو بست! به هومن که توی آستانه در ایستاده بود نگاه کردم. با نفرت عجیبی بهم خیره شده بود. هیچ کاری از دستت برنمیاد عزیزم! خودتم تا چند وقت دیگه باید همینجوری تا ته برام بخوری! سرم رو تکون دادم و به علیرضا اشاره کردم.
رفت!
زیر چونه علیرضا رو گرفتم و بهش فهموندم کیرم رو ول کنه و بالا بیاد. لباش رو بوسیدم، روی تخت درازش کردم و کنارش نشستم.
+علیرضا ازت یه خواهشی دارم.

با نگاه پرسشگری بهم خیره شد.
+عزیزم میدونی که من از تو ایده میگیرم. درسته؟
-اوهوم.
+من یه ایده لازم دارم که نمیتونم بهت بگم چیه ولی میخوام توی اون شرایط قرارت بدم تا بتونم ازت ایده پردازی کنم.
-خب؟
بلند شدم و گیره ها رو برداشتم و به سمت پاهاش رفتم: میخوام یکم تحت فشارت بذارم.
-یعنی چیکارکنی؟
+میخوام به انگشتای پاهات گیره بزنم ولی تو نباید دردت رو نشون بدی. باید سعی کنی آرامش خودت رو حفظ کنی.
روی تخت نشست: باراد، یعنی تو میخوای این گیره ها رو به انگشتای پای من بزنی؟
+آره.
روی جعبش رو خوند: چی نوشته؟ سی بی اس؟
+آره از این گیره سیاهها قبلاً حتماً دیدی. نگاه کن!
تا در جعبه رو باز کردم و یکی به طرفش گرفتم توی تخت نشست و پاهاش رو توی بغلش جمع کرد: نه! به هیچ وجه!
به بدن لخت و سفیدش نگاه کردم. انگشتای پاش رو جمع کرده بود! خداوکیلی خیلی کمدی میترسه!

+عزیزم این فقط درد لحظه ای داره.
-مگه امتحان کردی؟
+آره!!
-چجوری؟
+خیلی سال پیش روی زانیار امتحانش کردم. بعدش بهم گفت دردش لحظه ای بوده.
-نه باراد. نمیخوام.
+حالا بیا یه امتحانی بکنیم. فوقش اگه دردت اومد دیگه نمیزنم!

بعد از کلی اصرار، قبول کرد روی تخت دراز بکشه و بذاره من شروع کنم. چقدر من ناز تو رو باید بکشم آخه!
-چرا چشم بند برام میذاری؟ مگه میخوام بخوابم؟
+فقط برای اولشه. بعدش برمیدارم.
یه گیره برداشتم و سراغ انگشت شستش رفتم. بوی تمیزی حموم میداد! دوباره انگشتاش رو بوسیدم و توی دهنم کردم. همیشه این کار رو غیر بهداشتی میدونستم حالا وضع خودمو ببین! البته اشکال نداره! همین الآن از حموم اومده، ناخن بلند هم که نداره. اصلاً به جهنم!
انگشتاش رو از دهنم درآوردم و اولین گیره رو از توی جعبه درآوردم: علی یادت باشه قانون ایندفعه تظاهر به آرامشه.
و گیره رو زدم.
با دهن بسته آخ کشیده ای گفت! بعد از کلی ماساژ و نوازش و بوسیدن و لیسیدن، گیره دوم و سوم و چهارم و پنجم رو زدم.
پاهاش رو تکون میداد و توی تخت وول میخورد. لباش رو روبه هم فشار میداد و “هوم” های تندی میگفت. روش دراز کشیدم و چشم بندش رو برداشتم.
+تموم شد.
-مـ…یــ…دونم!!
لباش رو بوسیدم، هولم داد. میخواست از روش بلند شم.
نفسش بالا نمیومد: فقط… زود…تر…تمـــــ…ومش کن…

روی صندلی نشستم و به حالاتش نگاه کردم. به بدن لخت و انگشتای قشنگی که الآن بین گیره های من بودن. علیرضا روی تخت بود و یک سمتش من نشسته بودم و سمت دیگه تخت یک پنجره بود که گرچه پردش کشیده شده بود ولی نوری از پَس رنگ سفیدش میتابید.
ایده محشری از ذهنم رد شد…
کاغذ و ذغال رو برداشتم، تصویر یک صورت، یک چشم باز و یکی بسته، یک نیمه صورت تاریک و نیمه دیگر روشن، یک نیمه جوان و یک نیمه پر از چروک پیری… سایه ها باید از نیمه تاریک به سمت نیمه روشن بیان، چروک ها از سمت پیر صورت به سمت جوان و اخم روی لب به سمت محو کردن خنده ی روی لب… هاشورها با…ید…

-کجــ…ایی…هو…من…

هومن؟ چرا هومن رو صدا میزنه؟ بلند شدم ایستادم وبه سمتش رفتم، رنگش به شدت پریده بود، به پاهاش نگاه کردم، من گیره ها رو روی ناخن ها زدم ولی… چرا تا ته انگشتاش قرمزه؟
+علیرضا؟ خوبی؟

گیره ها رو از انگشتاش برداشتم، گریه میکرد و هر گیره رو که برمیداشتم داد میزد. انگشتاش بدجور قرمز شده بودن. چیزی نیست، علیرضا خیلی پوستش حساسه، حتی وقتی گازش میگیرم هم قرمز میشه. خواستم بغلش کنم، محکم به عقب هولم داد. اشکاش پایین میریختن و به شدت به خودش میپیچید… به ساعت نگاه کردم، همش 45 دقیقه گیره ها روی پاهاش بودن… گریه نکن… مژه هات خیس میشن…

به زور سرش رو توی بغلم گرفتم: عزیزم؟ پسرم خوبی؟
-برو گمشو… ولم کن…
+تو دوباره فحش دادی؟
هق هق میکرد و سعی میکرد سرش رو از توی بغلم دربیاره.
-تو همون حیوونی هستی که همون شب اولی که دیدمت بودی…

به انگشتاش نگاه کردم، متورم بودن. سرش رو روی بالش گذاشتم و رفتم توی آشپزخونش و یه آب قند غلیظ درست کردم. تا برگشتم دیدم نشسته و انگشتاش رو توی دستاش گرفته و هنوز داره گریه میکنه و به خودش میپیچه. نمیخواست آب قند رو بخوره به زور به خوردش دادم. یه کم آروم تر شد و رنگ پریدگیش کمتر.

+عزیزم، تموم شده…
-تو هر بلایی میخوای سر من میاری، بعدم میگی تموم شده!

آروم لبش رو بوسیدم. انتظار داشتم هولم بده عقب، چرا نداد؟
+عزیزم ببخشید که اذیت شدی. هووم؟
بهم نگاه کرد: میخوام برم پیش هومن.
+یعنی سکس نکنیم؟

سرش رو بالا آورد و با ناراحتی بهم نگاه کرد. چشمش رو بوسیدم.
+دیشب که پیشم نبودی دلم برای نفس کشیدن توی موهات تنگ شده بود.

خواست چیزی بگه ولی سرش رو پایین انداخت.
+بگو. حرفت رو نخور.

چونش رو گرفتم و نوازش کردم و سرش رو بالا آوردم. پیشونیش عرق کرده!! خداااا!! هرچی الآن بگه درسته!

-چرا انقدر اذیتم میکنی؟ همیشه توی با تو بودن درد هست.
به چشماش نگاه میکردم. این حرف از اعماق دلش بالا اومده بود… گِله بود، شکایت بود، سوال بود… معنیش اینه که…

+منظورت اینه که با من بهت خوش نمیگذره؟
جواب نداد.
+چرا جوابمو نمیدی؟
-چون اگه بدم عصبانی میشی.
+نمیشم.
-نه. با تو بهم خوش نمیگذره. همش منتظرم که یه بلایی سرم بیاری!

یه لحظه برق از تنم رد شد… راستی… دارم چیکار میکنم؟
+خب… من…
چشمای قشنگش رو بهم دوخته بود. بغلش کردم.
+متأسفم.
روی تخت درازش کردم و روش خوابیدم. بوسیدمش، ملایم و با زبون بازی زیاد.
از روش بلند شدم و براش ساک زدم، صدای آه هاش دراومده بود، دلم براش ضعف میرفت. راست میگه… من اذیتش میکنم، حتی یکبار هم خوشحالش نکردم. چرخوندمش و بالش رو زیر شکمش گذاشتم. لمبراش رو باز کردم و سوراخش رو لیسیدم. نگاهم به بخیش افتاد. از خودم ناراحت شدم…
کاندومی که روی میز کنار تخت بود رو برداشتم و روی کیرم کشیدم. ژل ریختم و یواش یواش داخل دادم. تا کلاهک داخلش شد و صدای آخش دراومد نگه داشتم. روش دراز کشیدم و صورتش رو بوسیدم.

+اصلاً نمیدونم قبل از تو چیکار میکردم علیرضا…

خودم رو بالا کشیدم. بازم تا ته توش ندادم. هیچ وقت فکر نمیکردم سکس با علیرضا انقدر تخمی بشه! چندتا تلمبه و بوس و مالیدن و اومدم! دلم میخواست بیام تا تموم بشه. چرا از من ناراحت شده؟ چرا با من بهش خوش نگذشته؟ چرا؟
از روش پایین اومدم و لباسام رو پوشیدم. نمیتونستم بهش نگاه کنم. کاغذ الگوم رو برداشتم و از اتاقش بیرون اومدم.
-فرهود میگفت امروز باید بریم گالری، چون عکاسی داریم.
+نه. امروز نیست.
-باراد من ارضا نشدم!
+نیازیم نیست که بشی.

توی اتاقم برگشتم. چرا اتفاقاً همین امروز باید بریم برای عکاسی ولی من خیلی بی حوصلم… وای چقدر کلافم… یه پیام از طرف هومن برام اومد که نوشته بود میخواد باهام حرف بزنه. وای چقدر حوصلش رو ندارم!
به خودم گفتم اشکال نداره و میرم میرینم بهش و میام که کاملاً برعکس شد و اون رید به حالم!
میخواست با علیرضا برگرده به استودیو… اولش گفتم نه، ولی بعد پیش خودم گفتم زیادم بد نیست! شاید علیرضا خوشحال بشه!

+فکر شستشو دادن مغز علیرضا رو نکن. چون این وسط این علیرضاست که اذیت میشه.
هومن: من فقط میخوام باهاش فیلم ببینم و یه بیرونی برم.
+خب چرا همینجا باهاش فیلم نمیبینی؟
هومن: صرفاً خواستم یه فضای دو نفره دوتایی داشته باشیم. همین.
+فقط امشب. فردا عصر باید برگرده اینجا.
هومن: چشم.
+همینجا بمون. میرم ببینم علیرضا خودشم میخواد باهات بیاد یا نه. یه زنگم به راننده میزنم بیاد.
هومن: ممنونم باراد. لطف میکنی.

وارد سوئیت علیرضا شدم. لبه تخت نشسته بود و صورتش رو گرفته بود.
+خوبی؟
سرش رو بالا آورد و گفت: باید باشم؟
خندیدم و کنارش نشستم. دستم رو دورش انداختم و گفتم: هومن پیشنهاد داده امشب دو تایی با هم برین استودیوی خودش.
-خب؟ اومدی بگی نمیذاری برم. میدونم.
دستم رو توی موهاش کردم و موهاش رو به هم ریختم: نه عزیزم! اگر دوست داری برو!
یهو هولم داد عقب و بلند شد ایستاد!
-پس من رفتم! خدافظ!
بلند شدم و بغلش کردم: فردا ساعت 6 عصر باید اینجا باشی وگرنه دیگه هیچ بار دومی وجود نداره. فهمیدی؟
-باشه.
سرش رو چرخوندم و محکم گوشش رو گاز گرفتم.

چرا گذاشتم بره؟؟ این چه تصمیم احمقانه ای بود که گرفتم؟ اصلاً اعصابم خورد بود! ساعت لعنتی جلو نمیرفت! نکنه علیرضا چموش بازی دربیاره و دیرتر بیاد؟ نکنه 6:30 اینجا برسه؟ نکنه ندونه که من اینجا منتظرشم؟
برای بار صدهزارم به ساعت نگاه کردم. تازه 1 بود! گوشی رو برداشتم و بهش پیام دادم: ساعت 6 یادت نره. دلم برات تنگ شده پسرم!
چند دقیقه بعد پیام اومد: اوکی.

اوکی و زهرمار! من میخوام باهاش مهربون باشم این خودش نمیذاره!

-دوباره روی مبل خودمون دو تایی…
به طرف صدا برگشتم. زانیار جلوم ایستاده و بعد از مدتها به خودش رسیده بود!
+به به! ببین کی اینجاست!
فرهود: منم هستم!
+پس خوش به حال من!
زانیار: میخوام دمنوش درست کنم. ولی گرسنمه!
فرهود: من خیلی وقته هات چیپس درست نکردم!
+پس بازم خوش به حال من!

گرم صحبت با زانیار و فرهود بودم، در مورد همه چیز حرف میزدن، چقدر رابطشون خوبه… زانیار هر کاری که فرهود میگه رو میکنه و مدام با قربون صدقه باهاش حرف میزنه. به خاطر من نیست… به خاطر خود فرهوده، از چشمای زانیار میخونم که چقدر فرهود رو دوست داره و من… چقدر از این موضوع خوشحالم…

ساعت حول و حوش 4:30 بود که صدای نوتیفیکیشن پیام برام اومد. زانیار به گوشیم نزدیک بود یهو پُقی زد زیر خنده!
فرهود: چیه؟ چیشده؟
زانیار خنده کنان گفت: نوشته “شما یک پیام از کره خر دارید!”
حتی خودمم خندم گرفت! باید اسمش رو توی گوشیم عوض کنم، خدایی زشته!
فرهود: کره خر کیه؟

خندم شدیدتر شد! نمیتونستم جمعش کنم!!
+علـ…یرضا!
فرهود خندید: اسم منو چی سیو کردی؟
+فرفری!
فرهود: زانیار رو چی؟
+زانی!
زانیار خندید: پس چرا به این که رسیدی اسمشو گذاشتی “کره خر”؟
+از بس چموشه!

گوشیم رو بهم داد. علیرضا نوشته بود: طرفای 10 میرسم.
آدمت میکنم عزیزم! به راننده زنگ زدم بیاد. از روی صندلی بلند شدم.

زانیار: کجا میری باراد؟ میخواستم دمنوشه رو بریزم.
+نگهش دار عزیزم. تا یه ساعت دیگه برمیگردم!
فرهود: عه! پس هات چیپسه که تو فره چی؟ کجا میری؟
+علیرضا پیام داده نمیخواد 6 برگرده، میرم زودتر از 6 برش گردونم!

پشت در واحد هومن رسیدم. در رو زدم، صدای علیرضا اومد: بله؟
جواب ندادم و دوباره زنگ رو زدم. در رو که باز کرد، عین برق گرفته ها شد!
+سلام پسرم!
هولش دادم و رفتم تو. بوی شیرینی توی خونه پیچیده بود.
+هومن کو؟
در رو بست و اومد: حمومه.
بغلش کردم: دلم برات تنگ شده بود!
-چرا اینجا اومدی؟
ولش کردم: اومدم با هم برگردیم.
-ولی من پیام دادم دیرتر میام!
+خب غلط اضافه کردی!
سرش رو پایین انداخت. روی مبل نشستم: یه لیوان آب بهم بده.
لنگ میزد. چرا درست راه نمیره؟ هومن باهاش چیکار کرده؟ لیوان آب رو که آورد و بهم داد، در دورترین فاصله از من روی مبل اونور سالن نشست! یه جوری قیافش وا رفته بود که انگار خبر مرگ کسی رو بهش دادن!
+بیا اینجا.

از جاش تکون نخورد!
+میای یا بیام؟

اصلاً درست راه نمیره… وقتی روی مبل کنارم نشست بهش نگاه کردم و دستمو روی شونش گذاشتم، تا اومدم ازش بپرسم چیشده، در حموم باز شد، هومن با حوله بیرون اومد.
هومن: به به! خوش اومدی باراد.
+عافیت باشه. بازم به تو، ایشون که جواب سلامم نداد.
هومن خندید: خب اشتباه کرده! من برم لباس عوض کنم و بیام.
تا هومن رفت به طرف علیرضا برگشتم: چرا درست راه نمیری؟ هومن اذیتت کرده؟
یهو با اخم طرفم برگشت: نخیر! انگشتام درد میکنن.
+پاهاتو ببینم. (همونجور فقط بهم نگاه میکرد.) زود باش. جوراباتو دربیار.

یعنی قلبم گرفت… انگشتای پاش داغون شده بودن، کبود، قرمز و به شدت ورم کرده… اصلاً نگاه کردنشونم حال من رو به هم ریخت… یعنی گیره ها در این حد به انگشتاش فشار آورده بودن؟ چه بلایی سر قشنگ ترین انگشتایی که تا حالا دیده بودم، اومده؟
+وای… چرا اینا اینجوری شدن؟
دستمو بردم طرف انگشتاش، تا بهش خورد دادش هوا رفت!
-دردم میاد نکن!
هومن: من بهش گفتم بهت پیام بده بگه دیر میاد تا بریم کفش بخریم. وقتی پاهاش انقدر اذیتن نباید اون کفشا رو بپوشه.
به سمت هومن که داشت میومد سمتون نگاه کردم. کفش؟ علیرضا بهش گفته به خاطر کفشاش پاهاش اینجوری شده؟ به سمت علیرضا نگاه کردم.

-میشه پاهام رو ول کنی؟ دردم میاد!
+کفش؟
علیرضا ابروهاشو بالا انداخت و برای یک ثانیه بهم لبخند زد و بعد دوباره اخم کرد. پاش رو ول کردم. عزیزم! به هومن نگفته من این کار رو باهاش کردم؟ البته اگرم میگفت هومن هیچ گهی نمیتونست بخوره ولی بازم… نگفته؟ چیزی که بینمون بوده رو بین خودمون نگه داشته؟

هومن: علیرضا فکر کنم کیکت سوخت!
داد زدم: کیکش؟ کیک رو مگه گرم میکنین و میخورین؟
هومن خندید: نه، این کیک رو علیرضا پخته!
+ها؟ مگه علیرضا دختره که کیک بپزه؟
علیرضا به زحمت بلند شد و رفت توی آشپزخونه : نه. من دختر نیستم. برای تولد هومن رفتم یاد گرفتم، میخواستم درست کنم و خودم براش تولد بگیرم که زانیار گند زد به همه چیز.
+یعنی… الآن تو این کیک رو درست کردی؟
-آره!

بلند شدم ایستادم و به کیکی که روی میز آشپزخونه گذاشته بود نگاه کردم. یه طرفش بلندتر از سمت دیگه بود و پایینشم تقریبا دراومده بود و ریخته بود. یه رنگ قهوه ای قشنگی داشت. صدای خنده هومن توی گوشم پیچید:
هومن: انقدر کیک دوست داری؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟

سرم رو بالا آوردم. علیرضا با نگاه متعجبی بهم خیره شده بود. داره برای هومن کیک درست میکنه و تولد میگیره؟ پس من چی؟ خیلی خب!

+ما به این تولد دعوت نیستیم؟
علیرضا: ما؟
+آره. من و فرهود و زانیار.
هومن: چرا دعوت نباشین؟ خیلیم خوبه!
علیرضا: نخیر. یه جشن دو نفرس!
+پس من زنگ میزنم فرهود و زانیارم بیان.
علیرضا: نه! اونا بیان چیکار؟
+راست میگی! هومن لباس بپوش ما بریم. تو استودیو هم فضا بزرگتره هم مشروب داریم هم فرهود و زانیار خوشحال میشن، تازه فرهود یه هات چیپس خیلی بزرگ درست کرده بود.
هومن مکث کرد: خب… باشه، چرا که نه.
وقتی هومن رفت توی اتاق، به سمت علیرضا رفتم و از خرده کیکای پایین ریخته یکم برداشتم، چنان زد پشت دستم که خورده کیکه از دستم افتاد!
+چته؟ خب میخوام ببینم چطور شده!
-یعنی چی بریم استودیو؟ من میخواستم با هومن تنها باشم! اصلاً تا ساعت 6 هنوز یه ساعت مونده!
+تو میخواستی ده بیای منم اومدم دنبالت تا بفهمی حرفی که میزنم رو باید گوش کنی!
-زور میگی باراد! خیلیم زور میگی! اَه!
+عادت میکنی!
یه تیکه خورد شده دیگه برداشتم و خوردم. یکم شیرینیش کم بود ولی خداییش خوش طعم بود.

+هووم… از اینا برا منم درست کن!
-توش سم ریختم.
+خوبه، بازم بریز!
هومن با کوله پشتی علیرضا اومد: عزیزم فردا میریم با هم کفش میگیریم. بقیه ماکارونیا رو هم بذار تو یخچال. چون منم شب توی استودیو میمونم.
+علیرضا نگو که ماکارونی هم بلدی بپزی!
هومن خندید: امتحان کن. قابلمش روی گازه.

به طرف گاز رفتم، یه عالمه ماکارونی و قارچ بود! کره خر اینا رو هم بلد بوده و من نمیدونستم؟
+نه. بذار اینا رو هم بیاریم. علی منتظریما! برو لباس عوض کن بریم.

تا علیرضا رفت به طرف هومن برگشتم: ببین هومن من خیلی خوشحالم که تو هم داری به استودیو برمیگردی. کلید اینجا هم که دستته. هر موقع خواستی برو، بیا… اوکیه. ولی ازت خواهشی دارم.
هومن: بفرما.
+زانیار. میخوام یه کم با زانیار راه بیای.
هومن: اتفاقاً حرف زدن با زانیار دلیلیه که دارم برمیگردم. باید باهاش حرف بزنم. دلمم برای فرهود تنگ شده. میخوام سر به سرش بذارم. خیلی با نمکه. اشکالی که نداره؟
+نه نداره. مادامی که فرهود رو ناراحت نبینم اشکال نداره. در مورد زانیار هم امیدوارم که کنار هم ببینمتون.

توی آشپزخونه استودیو نشسته بودیم. جو، چیزی ماورای گه بود! هیچکس با هیچکس دیگه ای حرف نمیزد، علیرضا به سقف نگاه میکرد، زانیار سرش پایین بود، فرهود به من خیره شده بود، هومن با ابروهای بالا رفته سعی میکرد خندش رو کنترل کنه و اصلاً یه وضعی!

+فکر کردم قراره تولد بگیریم!
هومن: والا بیشتر به عزا شبیهه!

دوباره سکوت شد! با هومن به هم نگاه کردیم، هومن به علیرضا اشاره کرد و بهم چشمک زد.
هومن: علی جون نمیخوای شمع بذاری و بدی من فوت کنم؟
تا علیرضا اومد جواب بده، زانیار بلند شد و شمع ها رو از توی بستش درآورد و روی کیک چید. ناراحت بود، انگار یه حسرتی توی رفتارش بود. تا فندک رو برداشت علیرضا ایستاد و به سمت زانیار رفت. الهی… لنگ میزنه، حتماً درد داره. نباید دیگه از گیره استفاده کنم.
علیرضا: شمع ها رو روشن نکن.
زانیار: چرا؟
علیرضا: چون قبلاً تولد گرفتن تو رو دیدیم! الآن نوبت منه.

زانیار سرش رو پایین انداخت و فندک رو به علیرضا داد. علیرضا کیک رو با شمعای روشن جلوی هومن گذاشت.
علیرضا: عزیزم تولدت با تأخیر مبارک. میخواستم یه تولد عالی برات بگیرم که نشد، الآن هم که مهمونای ناخواسته خودشون رو دعوت کردن و اینجوری شد.

خندم گرفت!
+منظورت اینه از حضور ما ناراحتی؟
علیرضا: آره.
هومن خندید: من که خوشحالم. سخت نگیر عزیزم. حالا از ده بشمرید و بیاین عقب تا من آرزو کنم!

هیچکس نشمرد! علیرضا با صدای بلند شروع کرد به شمردن، هومن فوت کرد.
فرهود: چه آرزویی کردی؟
علیرضا: تو فرهنگ ما پرسیدن آرزو در چنین مواقعی بی شعوریه.

به فرهود نگاه کردم. با اخم به علیرضا خیره شده بود، تا اومدم به علیرضا بپرم، یهویی گفت:
فرهود: تو فرهنگ ما بیشعوری نیست! هومن چی آرزو کردی؟
هومن: آرزو کردم همه با هم خوب باشیم!

کیک علیرضا و هات چیپسی که فرهود درست کرده بود رو در یک فضای فوق جهنمی خوردیم. هیچ کس حرف نمیزد. زانیار به عنوان اولین نفر از جاش بلند شد و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره شب به خیر کوتاهی گفت و بیرون رفت.
هومن به سمت من برگشت: باراد از نظر تو مشکلی نیست امشب با زانیار شنا کنم؟

انتظار داشتم علیرضا جبهه بگیره ولی بدون هیچ حرفی داشت بقیه کیکش رو میخورد!
+نه عزیزم. فقط زیاد توی آب نمون. یه وقت برای زخمات بد باشه.

هومن بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت. بلافاصله علیرضا بلند شد و بدون هیچ حرفی، لنگ زنان به سمت سوئیتش رفت. فرهود اومد سمتم و بشقاب جلوی من روی میز رو کنار زد و جلوم نشست.
فرهود: امشبم ندارمت؟
+تو اراده کن.
خندید: هومن اینجا میمونه یا میخوای برش گردونی به استودیو خودش؟
+اگه تو بخوای همینجا میمونه، اگه نخوای هم میره.
خندید: بذار بمونه.
+چشم.

من فقط به تو میگم “چشم”. تو جون بخواه تا من برات بدم! خوشحالم که هومن داره رابطش رو با زانیار درست میکنه و فرهود هم دیگه داره با هومن کنار میاد.
فرهود: علیرضا چرا میلنگه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: به پیشنهادت عمل کردم و برای ایده " آرامش تصنعی" در شرایطی قرارش دادم که آرامش تصنعی حاکم باشه. انگار یه کم زیاده روی کردم.
فرهود: هووم… خب امشب برنامه چیه؟ من دوباره باید تنها باشم؟
+من میخواستم ازت خواهش کنم یه کم وقت دیگه به هومن و زانی ملحق بشی و بعد بهم بگی چه خبر بوده. خیلی درباره زانی و اینکه نمیتونم براش کاری کنم ناراحتم.
فرهود سرش رو تکون داد: باشه. یه کم دیگه مشروب میبرم دم استخر. فعلاً تنها باشن.
دستش رو کشیدم و روی پام نشوندمش.
فرهود: با علیرضا خوب پیش میری؟
+نه زیاد! خیلی بد قلقی میکنه.
لبم رو بوسید: تو از پسش برمیای.
دستام رو دورش انداختم و محکم بغلش کردم: فرهود چرا هیچوقت باهام بدقلقی نکردی؟ زانیار کرد، علیرضا هم میکنه، هومن رو هم که میبنی!
خندید: چون اصلاً من به دنیا اومدم که عاشق تو باشم. تو همه چیزت برای من ایده آله. البته اینم بگم که دیگه هر شب بودنت با علیرضا داره میره رو مخم!
+قربونت برم، امشب کاری که گفتم رو بکن. فردا پیش خودت و زانیارم.

لبم رو بوسید و شروع به جمع کردن ظرفا کرد و گفت: برو ببین وضع علیرضا چجوریه. من یه ساعت دیگه میرم سر وقت هومن و زانی.

وارد سوئیت علیرضا شدم. راستش یکم نگران پاهاش شده بودم. به طرف اتاقش رفتم، دربسته بود. باز کردم و رفتم تو.
-باراد در زدن هم حرکت مؤدبانه ایه!
+آره قبول دارم ولی زیاد به کار من نمیاد.

از عرض تخت، دراز کشیده بود و پاهاش از لبه تخت آویزون بود.
+چرا لباس عوض نکردی؟
-میخواستم الآن بلند شم.

به سمتش رفتم و روی زمین کنار پاهاش نشستم و جورابش رو درآوردم. بلافاصله بلند شد نشست.
-تو رو خدا باراد، تور رو خدا…
+چی تو رو خدا؟
-میشه امشب به انگشتام کاری نداشته باشی؟

پاهاش رو ول کردم و بلند شدم کنارش نشستم. دستمو روی صورت نگرانش کشیدم.
+عزیزم، خیلی درد داری؟
سرش رو تکون داد : آره.
+خب پاشو کمکت کنم لباس عوض کنی و بعدشم یه پماد آوردم تا برات بزنم. خیلی درد رو تسکین میده.

با تعجب داشت نگاهم میکرد.
+چرا اینجوری نگاه میکنی؟ پاشو دیگه!

دستش رو گرفتم و بلندش کردم. پیراهنش رو درآورد. بهش نزدیک تر شدم و کمربندش رو باز کردم، به صورتش نگاه انداختم، به دستای من زل زده بود. ناخواسته صورتش رو گرفتم و مثل همیشه چشمش رو بوسیدم. دکمه و زیپ شلوارش رو باز کردم، روی تخت نشوندمش و شلوارش رو درآوردم. تا پاچه های شلوارش رو از پاش بیرون کشیدم، آخ خفه ای گفت. انگشتای پاهاش کبود و قرمزتر از وقتی که توی خونه هومن بود به نظرم میرسید. به طرف کمدش رفتم و یه تیشرت و شلوار براش برداشتم و تنش کردم. روی تخت دراز کشید، پماد تتراسایکلین با خودم آورده بودم، برداشتم و پاش رو بالا آوردم. روی انگشتش رو بوسیدم، تکون خفیفی خورد. به انگشتاش پماد زدم و جوراب پاش کردم.

+تموم شد.
-ممنون.
از سمت پهلوش روش خم شدم و روی لبش یه بوس کوچیک زدم. صورتش رو نوازش کردم.
+عزیزم، ببخشید که درد کشیدی. بهت قول میدم دیگه هیچ وقت از گیره استفاده نمیکنم.
-و جایگزینش چیه؟
خندیدم: لبای من!
-با گاز؟
+خفیف!

خندید. صورتش رو بوسیدم و پیراهنم رو درآوردم.
-وای شروع شد…
+کاریت ندارم.
روی آرنجاش بلند شد و با چشمای گرد شده گفت: پس اینجا چیکار میکنی؟
+فقط میخواستم بغلت کنم. اگه دلت نمیخواد که برم.
با بدبینی پرسید: همین؟
لبخند زدم: همین عزیزم.
مکث کرد: پس چراغ رو خاموش کن.
دوباره دراز کشید. چراغ رو خاموش کردم و دستمو زیر شونش بردم و بغلش کردم.

+کره خر!
-منم همینطور!

چنان زیر خنده زدم که خودشم خندش گرفت. به پهلو تابیدم. صورتش توی گردنم بود. دستمو روی صورتش میکشیدم و توی موهاش نفس میگرفتم.
+علیرضا؟
-بله؟
+خیلی درد داری؟
-قابل تحمله.

سرش رو بالا آورد. لباش رو توی لبام گرفتم و بوسیدم، چیزی که در موردش فهمیدم اینه که مثل زانیار عاشق بوسیدن ملایمه. الآنم که آروم لباش رو میبوسم، جواب بوسه هام رو میده. دوباره روی چشمش رو بوسیدم و دستام رو دورش حلقه کردم و خوابیدیم. نصفه شب بود که احساس کردم علیرضا از توی بغلم خودش رو بیرون کشید و نشست.

+علی؟ چیشده عزیزم؟
بلند شدم چراغ رو روشن کردم. دیدم صورتش رو گرفته. دستم رو روی شونش گذاشتم.
+چیه عزیزم؟
-خیلی درد دارم. انگشتام دل میزنن.
+بذار جورابتو دربیارم ببینم.

جوراباش رو که درآوردم دیدم هنوزم انگشتاش متورم و کبوده و بدتر آب خونی ای بود که از زیر ناخن شستش اومده بود. از میز کنار تخت یه دستمال برداشتم و پاکش کردم.
+همینجا بمون برات مسکن بیارم.
تا خواستم از در بیرون برم صدام زد: باراد؟
+جانم؟
-میشه برام آبمیوه بیاری؟ دلم یه چیز شیرین میخواد. یه جعبه توی یخچال باید باشه.

چرا نباید آبمیوه داشته باشیم؟نه توی یخچال سوئیت خودش خبری از آبمیوه بود و نه توی یخچال طبقه بالا… به جهنم. خودم براش میگیرم. پرتقال برداشتم و ایستادم به آب گرفتن! وقتی برگشتم توی سوئیتش دیدم دوباره خوابیده. چشمم که به انگشتای پاش افتاد، دلشوره گرفتم.
گرچه ایده ای که برای شب نقاشی با گالری برزگر لازم داشتم رو بالاخره ازش گرفته بودم، ولی ناراحت بودم. نمیتونستم به تخمم بگیرمش و این احساس برام عجیب بود.
عرق کردنای پیشونیش، لبخندی که به قصد بدجنسی بهم میزد( که البته در اینجور مواقع بیشتر دلم میخواست بگیرم بکنمش!)، عینکش که یه قیافه خرخون ازش میساخت، همه و همه از جلو چشمم رد شدن…
برام بیشتر از سوژه ایده پردازیه. میدونم. ولی، فقط خودمم که میدونم.

کنارش نشستم و بوسیدمش، بیدار شد: بله؟ کاری داری؟

خنگ بازیاش رو گفتم؟!!
+پاشو مسکن بخور. برات آب پرتقال گرفتم.
بلند شد خورد و دوباره دراز کشید. باید فردا صبح به دکتر زنگ بزنم بیاد و بعدشم از دلش در بیارم. روی صورتش خم بودم. دستم رو به گردنش کشیدم. با چشمای خوابالوش داشت بهم نگاه میکرد.

+لوسیون خاصی استفاده میکنی که انقدر نرمی؟
خندید: نه. تا بوده همینجور بوده.
+پس خوش به حال من!
-و بد به حال من!
خندیدم: مگه بده؟ چرا؟
-نه والا! یه آپشن جدید برای درآوردن پدر هفت جد و آبادم دست تو افتاده!
+مثلاً میخوام چیکارت کنم؟
-بیای بگی ابده لازم دارم باید پوستت رو بِکَنم!
پیشونیش رو بوسیدم: انقدر گیره ها اذیتت کردن؟
سرش رو تکون داد: خیلی درد داشت، هنوزم داره.
+معذرت میخوام.

لبخند زد و به لبام نگاه کرد. برای یک لحظه احساس کردم ضربان قلبم بالا رفت و گرمم شد. به لبام نگاه کرد؟ من هیچ وقت قبلاً این لبخند رو ازش ندیده بودم… این لباش نیست که به من لبخند میزنه، این قلبشه… چشمایی که با لبخندش به من لبخند میزنن و چشمی که دریچه قلبه… نمیخوام ازش لب بگیرم… دلم میخواد چشماش رو ببوسم…
و بوسیدم… من از همون شب اول چشماش رو بوسیدم… چشمایی که مال منن…

کنارش دراز کشیدم و گفتم : بغلت کنم؟

جواب نداد.
+اگه نخوای نمیکنم.

به سمتم تابید و بهم نگاه کرد. هنوز چشماش تنگ و خوابالو بودن! روی پهلو شدم و بهش خندیدم… به هیچکسی نمیدمت… یه شب پیش هومن بودی، دیگه هرگز نمیذارم شب جایی بری… دستم رو روی صورتش کشیدم، خودش رو بهم نزدیک کرد و سرش رو به گردنم تکیه داد.
+فردا به دکتر زنگ میزنم بیاد.
-هووم.

و بعدشم باید با هم بریم یه جایی که من بتونم خوشحالت کنم… از دلت درمیارم. باید بازم بهم اونجوری لبخند بزنی… من خیلی خوب بلدم آدما رو خوشحال و البته اذیت کنم!

-باراد؟
+جون باراد؟
-اون دو تا دختری بودن که اون شب اول با من اومدن رو یادته؟
+آره… یکیشون اسمش ویدا بود اون یکی رو هم یادم نیست!
-پریناز. اسمش پریناز بود.
+خب؟ نکنه هوس کردی بکنیش؟
-بکنم؟ نه! من اصلاً تا حالا دختر نکردم!

اصلاً یه جوری دهنم باز موند که اگه مگسی، پشه ای چیزی اون حوالی بود فکر میکرد این غاره و قابل سکونته!
+هااا؟
سرش رو از توی بغلم درآوردم و بهش نگاه کردم: چی گفتی؟
-چرا انقدر تعجب کردی؟ خب نکردم دیگه! اصلاً مگه تو گی نیستی؟ تو چرا دختر میکنی؟
+چه ربطی داره؟ تفریحه! اونا میان میدن، مام میکنیم! هر از گاهی برای تنوع!
-خب مگه گی نیستی؟ چجوری میتونی به دخترا حس داشته باشی؟
+من همیشه عشق بازیم رو یا با فرهود یا زانیار دارم. ببین، من هیچ کسی رو مثل اون دو تا و الآنم تو، اینجوری از ته قلبم نبوسیدم، دخترایی هم که برامون میفرستن یه تفریحن، فقط یه سوراخن… همین! من هیچ وقت به هیچ دختری اونجوری حس پیدا نکردم که بخوام باهاش بیشتر از یک ساعت بمونم!
-ساغر…

اوه اوه… گند زدم! چه با ناراحتی نگام میکنه… خدایی اونجوری نگام نکن… نگاهم رو ازش گرفتم، دوباره از شستش آب خونی اومده بود. دستمال کو… اووه…
علیرضا؟ توام؟
اشکال نداره. حق داری. اینا تقصیر تو نیست، تقصیر هومنه. تو از این کارا بلد نیستی که اگه بودی الآن مال من نبودی…

+من هیچ وقت به ساغر صدمه ای نمیزدم.
-به احساسش زدی. اون هنوزم ناراحته و به خاطر رفتنت گریه میکنه.
+متأسفم. اما برای به دست آوردن و بوسیدن تو مجبور بودم.
-نه. تو برای ایده پردازیت من رو لازم داری. اینا بهونس.
+بود.
-چی بود؟
+بهونه بود. الآن دیگه نیست.
دستم رو دور گردنش انداختم و پیشونیش رو بوسیدم.
+علیرضا، تو بهم ایده میدی قبول. ولی به این فکر کردی که چرا فقط وقتایی که ایده لازم دارم بهت سر نمیزنم؟ در طول روز همش اینجام. همش دلم میخواد بغلت کنم، ببوسمت، سربه سرت بذارم…

ساکت شد و ابروهاش رو تو هم کشید و پایین رو نگاه کرد.

+بیا تو بغلم و بخواب. انگاری مسکن اثر کرده که آروم تری! بیا اینجا پسرم، عزیزم، کره خر!
با صدای بلند خندید: نباید اینجوری تموم میشد!
+ولی شد! خوشحالم میبینم دیگه با کلمه کره خر مشکلی نداری!
-مال ابراز علاقته! میدونم!
+آره… مال اینه که دوستت دارم حتی با وجود اینکه تو الآن داری صدای من رو ضبط میکنی!

تکون نخورد! نگاش کردم. این باز پیشونیش عرق کرد! یهویی تا دید دارم نگاهش میکنم هولم داد و میخواست خودش رو از بغلم بیرون بکشه. کاملاً غیر ارادی محکم به خودم فشارش دادم! هومن، تقصیر توئه. همون شبی که به زانیار گفتم میدونم به هومن کمک کرده توی ذهنم پخش شد. همون تقلا، همون بُهت…
زانیار به خاطر هومن… علیرضا هم به خاطر هومن، هر دو دقیقاً یک اشتباه رو کردن. واقعاً با چه منطقی من رو تا این حد احمق حساب میکنن؟ زانیار یه شب پیش هومن بود و اونطوری شد، الآنم علیرضا. جفتشون به خاطر هومن آشغال من رو دور زدن، البته بهم ثابت شد که زانیار بار اول و آخرش بوده ولی… علیرضا…

-این چرت و پرتا چیه میگی؟
+به خاطر ساغره یا به خاطر هومن؟
همونطور که توی بغلم نگهش داشته بودم، پنجه پای چپش رو بین پاهام گرفتم و فشار دادم. دادش هوا رفت.
+هیس! چقدر داد میزنی! سرم رفت!

تقلا میکرد و آخ میگفت. صورتش رو نگاه کردم از درد قرمز شده بود!
+پات رو ول میکنم، اگر دوباره به تقلا افتادی همین آشه و همین کاسه!

تکون نخورد ولی نفس نفس میزد و آخ میگفت. همونطور که توی بغلم بود، به پشت خوابوندمش و روش دراز کشیدم. موقعی که برای بار اول از روی میز کنار تخت دستمال برداشتم و آب خونی شست پاش رو پاک کردم چیز دیگه ای اونجا نبود، ولی وقتی توی اتاق برگشتم، موبایلش روی میز بود. خنگ!
دستم رو دراز کردم و از روی میز کوچولو کنار تخت موبایلش رو برداشتم. انگشتش رو گرفتم و گوشی رو باز کردم. بله! روی ضبط صدا بود. استپش کردم و بعد پخشش کردم. صدای خودم و خودش درباره اون دوتا دختره و ساغر رو براش پخش کردم. چشماش رو بسته بود و حرف نمیزد. علیرضا مال این کارا نیست، مطمئنم که این خط دادنای هومنه!

+خب، خب، خب… من قبلاً هم معتقد بودم هومن برات بدآموزی داره!
-از روم بلند شو…
+بهم بگو به خاطر هومنه یا به خاطر ساغر؟
جوابی نداد، گفتم: میخوای دوباره پات رو فشار بدم؟
داد زد: ساغر…
+انقدر ساغر اذیته؟ باید بهش ثابت کنی که من تو رو میخوام نه اونو؟
-باراد.
+جون باراد؟

ویس رو پاک کردم، گوشی رو دوباره روی میز کنار تخت گذاشتم و دستام رو زیر گردنش قفل کردم. چشماش رو باز نمیکرد! روی لبش یه بوس کوتاه زدم. میدونم این کاره نیست! تو هرچی هم که بگی من بازم مطمئنم که اینا خط دادنای هومنه ولی چیزی که حتی هومن هم درباره تو نمیدونه، این حجم از ناشیگری توئه! آخ عزیزم… کاش میدونستی به این آسونی از چشم من نمیفتی که بخوام ازت صرف نظر کنم!

+هووم؟ جون باراد؟

چشماش رو باز کرد، به شدت ترسیده بود: ولم کن کثافت.
+اوهو! الآن من باید عصبانی باشم نه تو!
-پام درد میکنه…
دستام رو از زیر گردنش درآوردم و شستام رو روی چشمای ترسیدش کشیدم: به نظرم بهش به چشم تنبیه نگاه کن. هرکی دیگه جای تو بود الآن پارش کرده بودم. اما چیکار کنم که دست و دلم به اذیت کردنت نمیره.

یه لب محکم ازش گرفتم و از روش پایین اومدم و کنارش خوابیدم.
+دلم میخواد فکر کنم به خاطر ساغره تا هومن… اینجوری یه جورایی بهت حق هم میدم. ساغر یه دختره. دخترا همشون احساساتین. اونجور که اون با عشق نگام میکرد، حتماً احساسش خیلی درگیر شده بود، ولی علیرضا، مطمئن باش ساغر با من دووم نمی آورد. من دنبال این بودم که تو رو گیر بیارم.

دوباره روش نمیخیز شدم و دستم رو به صورتش کشیدم، به پوست لطیفش… شقیقش رو طولانی بوسیدم. به چشمای سبز لجنیش نگاه کردم و گفتم:
+عزیز دلم، من خیلی میخوامت… میدونم هومن توی سرت انداخته که از پیش من میبرتت، چجوریش رو نمیدونم ولی این انتظار رو از هومن دارم و هومن هم آدم این طرز فکر هست. ولی علیرضا، از پیش من نرو. نخواه که بری، چون نمیذارم.

با چشمای گرد شده و با دقت به حرفام گوش میداد. یه بوس روی لبش زدم.
+و اما ساغر… در موردش هیچ کاری از دستم برنمیاد و قسمت بدتر قضیه اینه که اگر زمان به عقب برگرده من بازم میرم سراغش تا تو رو مجبور کنم بیای پیش من، تا بتونم اینجوری روت خم بشم و ببوسمت، تا بتونم داشته باشمت…
-باشه. منتظرم.
+منتظر چی؟
-بلایی که به خاطر ضبط صدا قراره سرم بیاری!
خندیدم: بلا؟ تصورت از من یه دیو هفت سره!
-با هفت تا کیر!
خندیدم و لباش رو بوسیدم: عزیزم تو از پس همین یه دونش برنمیای! 6 تا دیگه هم میخوای؟ (دوباره بوسیدمش) تازه، دیو هفت سر، همه هفت تا سرش روی یه بدنه! پس در واقع اون هم فقط یه کیر داره نه هفت تا!
پوزخند زد: باشه. حالا بگو چی در انتظارمه؟
خندیدم: هیچی عزیزم.

سرش رو تابوندم و گوشش رو محکم گاز گرفتم.آخ بلندی گفت.
+اینم مجازاتی که منتظرش بودی.

خندید و چیزی نگفت.
+حالا بگو ببینم، در مورد دخترا راست گفتی که هیچکسی رو تا حالا نکردی یا برای این بود که صدات داشت ضبط میشد؟
-نه نکردم. دبیرستانی که بودم یه دوست دختر داشتم ولی هیچ وقت نمیذاشت بیشتر از لاپایی باهاش جلو برم.
خندم گرفت: لاپایی؟ این اوج ارتباطت با جنس مخالف بوده؟
-بله چون من گی ام!
+گی؟ تو فقط وقتی میتونی بگی گی هستی که بعد از کردن کس تنگ و گرم و نرم یه دختر، بازم دلت کیر و خایه بخواد نه کس و ممه!

بلند شدم و به پاهاش نگاه کردم. پای چپش که فشار داده بودم متورم تر هم شده بود.
+هنوزم درد داری؟
-خیلی زیاد.
+یه مسکن دیگه برات میارم. بعدشم سعی کن بخوابی، فردا خیلی روز پرکاری داری.
-چطور؟

بلند شدم و یه مسکن دیگه براش آوردم و بهش دادم. دوباره توی بغلم گرفتمش و گذاشتم بخوابه.
که اینطور… پیش هومن رفتن که دیگه تعطیله! این از این! ولی من باهات چیکار کنم؟ کاش هومن نبود… اون از وضع زانیار، اینم از تو… توی همین فکرا بودم که بوسه کوچیکش دوباره روی قفسه سینم نشست. کره خر!
دوباره فشارش دادم!

-آآآآآخ!
+اگه خوابت نمیاد که بکنمت!
-نه! نه! نه! حله! خدافظ!

صبحش که از خواب بیدار شدم، هنوز خواب بود. امروز یه کار مهم دارم. باید خوشحالت کنم…

به دختره نگاه کردم. خوبه، بد نیست! ریزه میزس ولی سفیده، از این پلنگاست! روی مبل نشستم.
+خب. لباست رو دربیار.

این کارس… از نوع لباس درآوردنش پیدائه. راحت و بدون کوچکترین مکثی داره لباساش رو درمیاره و عشوه میاد.
+بچرخ ببینم.
چه سینه های گنده ای داره، ولی انگار سینه هاش ورم دارن… کونشم خوب گرده.
+بار چندمته؟
-چهارمین بارمه.
شلوار گرم کن تنم بود. پایینش کشیدم: بیا برام ساک بزن.

گوه خوردی که بار چهارمته! انقدرحرفه ای ساک میزد که قاعدتاً باید بار صدمش باشه! کیر من رو تا نصفه بیشتری بدون هیچ مشکل و عق زدنی تو دهنش میکرد، بعد میگه بار چهارممه!
+بسه پاشو ببینم.

دو تا انگشتام رو به هم چسبوندم و توی کسش کردم. اینکه غاره! حتی برای تظاهر هم آخ هم نگفت!
خمش کردم و به سوراخ کونش نگاه کردم. چنان هاله مشکی ای دورش بود که کاملاً گواه میداد بار چهارصدمش رو هم رد کرده چه برسه بار چهارم!

+گوشیمو بده، لباساتم بپوش.
با تعجب گفت: یعنی نمیخوای بکنی؟
+نه.
-مگه من مسخرتم؟ میدونی چقدر سرم شلوغ بوده و امشب اومدم اینجا؟
+تو که بار چهارمته، به اندازه سه دفعه باید مشتری داشته باشی!
فهمید گاف داده: حالا هرچی… غلط کردی بخوای من رو مَچَل کنی!

چنان توی گوشش زدم که همون موقع جای انگشتام رو روی صورتش دیدم. همینم کم مونده یه جنده بخواد با من اینجوری حرف بزنه.
+چه گهی خوردی؟ جنده دوزاری، همین کم مونده یه هرزه ای مثل تو بخواد تو روی من وایسته… تازه، پول اومدنت رو گرفتی! حداقل و کم کمش سه برابر مشتریای دیگه ای که داری. نکنه میخوای اونم ازت پس بگیرم؟

گوشش رو گرفته بود و دود از سرش داشت بلند میشد!

+اصلاً بذار ببینیم اون کس گشادت تحمل سه تا از تلمبه های من رو داره یا نه!

انداختمش روی تخت، و یه ضرب تو کسش کردم. داد بلندش هوا رفت! نکنه انتظار عشق بازی داشتی؟ به من فحش میدی؟ جوری میکنمت صدای سگ بدی! کسش حتی برای سایز کیر من هم تنگ نبود، دیواره کسش هیچ فشاری به کیرم نمی آورد، بیشتر انگار تازه اندازه کیر من شده بود! تلمبه اول رو که زدم به تکون خوردن افتاد، دومی رو که زدم به التماس!
-گوه خوردم… ببخشید… تو رو خدا آروم تر، من تازه یک ماه و نیمه زایمان کردم!

ازش بیرون کشیدم.
+تا 10 میشمرم. اگه تا قبلش لباساتو پوشیده بودی و گورت رو از اینجا گم کرده بودی که هیچ، وگرنه باشه… میکنمت. فقط قبلش یه شماره بهم بده که بعد کردنت زنگ بزنم بیان جمعت کنن.

مثل رعد و برق لباساش رو پوشید و از در بیرون رفت!

+صبر کن!! شورتت رو جا گذاشتی!

حتی برنگشت شورتش رو ببره! عجبا! به یاوری زنگ زدم.
+دایی این کی بود؟ برام غار فرستادی؟
-مگه خودت سروقتش رفتی؟
+بله! میگفت بار چهارمشه ولی یک ماه و نیمه زاییده!
-به جمشید زنگ میزنم، من که نمیتونم برم جنده جور کنم! میگم تا یه ساعت دیگه برات یکی رو بفرسته.
+تأکید کن غار نفرسته!

سرگرم الگوی گالری برزگر بودم. این قطعاً یکی از محشرترین نقاشیاییه که توی کل عمرم الگو زدم. میدونم که توی شب گالری برزگر هیچ طرحی به پای این نمیرسه. البته خیلی کنجکاوم که طرح هومن رو بدونم. نمیدونم چقدر طول کشید اما زنگ تلفنم تمرکزم رو به هم زد.

+بله؟
-سلام آقا باراد، من بهرام هستم، آقا جمشید من رو فرستادن تا چیزی که خواستین رو براتون بیارم، گفتن صبر کنم اگه این رو هم نخواستین ببرم، یکی دیگه بیارم.
+باشه. بفرستش بیاد، خودتم همونجا بایست تا خبرت کنم.

خودشه. برای امشب دنبال یکی مثل این بودم. قد بلند، موهای بلند، هیکل ترکه ای، سینه های نه چندان بزرگ… کاملاً معلومه طبیعیه. صورتشم همینطوره، عمل نکرده، حتی بینیش کمی برای صورتش بزرگه ولی بازم قشنگه. لباساش رو با مکث درمیاره و هر از گاهی از گوشه چشم نگاه میکنه ببینه من دارم چیکار میکنم!

+اسمت چیه؟
-مینا.
+بیا برام ساک بزن.
-خبری از دندون زدن نبود ولی ساک ته حلقی هم نمیزد! بیشتر با زبونش با کیرم بازی میکرد، عالی نبود ولی خب حداقل راضی کننده بود.

+بسه بلند شو.

همونطور که جلوم ایستاده بود، دو تا انگشتام رو توی کسش کردم، تنگه! “آی” آرومی هم گفت و صورتش رو به سمت دیگه چرخوند.
این یکی رو هم خم کردم و به سوراخ کونش نگاه کردم. خوبه… هاله داره ولی کوچیکه و سوراخشم حداقل بستس! به اندازه قبلی ازش کار نکشیده! همونطور از پشت روی پاهام نشوندمش، قرمز شد! خودشه… من امشب اینو میخواستم!
+خب، خب، خب… مینا خانوم، بار چندمته؟
-پنجم.
+که اینطور… خب ببین، امشب باید حسابی سنگ تموم بذاری، مطمئن باش اگر راضی باشم، یه انعام خوبم بهت میدم.
-چشم، ممنونم… الآن چیکار کنم؟ میخواین ساک بزنم؟
+نه. اینجا نه. دنبالم بیا.

دستشو گرفتم. تا به اتاق رسیدم و در رو باز کردم خندم گرفت! خرخون رو نیگا! کره خر با اون عینکش دوباره روی زمین نشسته و دورش پر کتابه!
+عزیزم مهمون داری!

کش اومد و یه نگاه به پشت سرم انداخت و یهو گفت : هییییین!
+پاشو کتاباتو جمع کن!
-وای، باراد این خانوم کیه؟
به سمت مینا چرخیدم: پشت در بمون تا صدات کنم.
-چشم.

تا در رو بستم بلند شد ایستاد.
-باراد؟ چرا تو سوئیت من یه دختر لخت هست؟
+خب؟

  • و حتما به خاطر تو اینجاست!
    +خب؟
    -چرا دختر میاری توی سوئیت من!
    +خب؟
    -خب و درد!
    +با من بودی؟
    -آآآآآم… نه! میگم یعنی چرا نمیبری توی اتاق خودت؟
    +چون برای من نیست! برای تو اینجاست.
    داد زد: من؟؟؟؟؟؟؟؟
    +آره! گفتی تا حالا دختر نکردی!
    -نه! نه! نه! نمیخوام!
    رفتم سمتش و بغلش کردم: انگشتای پات بهترن؟
    -آره.
    +هنوز خیلی درد دارن؟
    -خب… آآآم… نه! قابل تحمله!
    لباش رو بوسیدم: عزیزم، اینو یه خوشگذرونی ببین. بیا و تجربش کن، بعد به من بگو چطور بود.
    -نه باراد.
    +چرا؟
    -چون من نمیدونم باید چیکار کنم!
    هولش دادم و روی تخت انداختمش: خب من که هستم. تو فقط به من گوش کن!
    -امتحان دارم، میشه بیخیال شی؟

شورت و شلوارش رو درآوردم.
-خب مثل اینکه بی خیال نمیشی! به خدا بازم داری زور میگی!
عینکش رو برداشتم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: عادت میکنی!

تیشرتش و بعد پیراهن خودمم درآوردم. دیگه نقطه ضعفش رو میدونم! از قفسه سینم خوشش میاد، مثل زانیار! با این تفاوت که زانی همیشه بهم ور میره ولی علیرضا یا قفسه سینم رو بو میکنه یا یواش میبوسه. روی تخت نشستم و به تاج تخت تکیه دادم. بین پاهام کششیدمش و بهش فهموندم به سینه من تکیه کنه و پاهاش رو دراز کنه. دوباره سرم رو بین موهاش کردم. کف سرش رو بوسیدم و در گوشش گفتم: تو فقط لذت ببر!

جواب نداد.
+هووم؟
-باشه.
صدا زدم: مینا بیا تو.

تا دختره توی اتاق اومد پیشونی علیرضا دوباره عرق کرد! بگردم که تو خجالت میکشی!

+بین پاهاش بشین و براش یه ساک مشتی بزن.
دختره روی تخت اومد ولی خورد به پای علیرضا و دادش هوا رفت! دختره ترسید و تازه نگاهش به پاهای علیرضا افتاد و گفت : وای چه بلایی سر انگشتات اومده؟ خوبی؟
+مگه کوری؟ حواستو جمع کن!
مینا: خب من نمیدونستم!
+بلبل زبونی میکنی؟
مینا: نه، نه! ببخشید!
+اگر اذیتش کنی سالم از این در بیرون نمیری! حواست باشه.
علیرضا: باراد… آآآآم… من خوبم!

قرمز شده بود. دردش گرفت میدونم. دختره ی کور!
به محض اینکه کیر علیرضا رو توی دهنش کرد، علیرضا یه آه بلند کشید و خودش رو بیشتر به من فشار داد. به صورتش نگاه میکردم، یکی داره برا یکی دیگه ساک میزنه، با چه منطقی و چرا ضربان قلب من داره بالا میره؟
+از دستاتم استفاده کن دختر! تخماشم بمال.

آه های علیرضا کشیده تر و بلندتر شد. یهو علیرضا یه آخ بلند گفت و بالا پرید و چشماش رو باز کرد و به دختره خیره شد.
+چیشد؟ نکنه دندون زد؟
دختره دیگه ساک نزد، به علیرضا نگاه کرد و بعدم با ترس به من خیره شد.

+دندون زدی مادرجنده؟
-به مادرم فحش نده.
+چی گفتی؟؟؟؟؟
علیرضا: باراد، عزیزم من خودم تکون خوردم!
+عزیزم رو خوب اومدی کره خر! (به سمت دختره برگشتم) پاشو لباساتو بپوش گمشو بیرون. به بهرام زنگ میزنم میگم چه گهی خوردی.
دختره به گریه افتاد: تو رو خدا! نه! ببخشید، غلط کردم…

علیرضا سرش رو بالا آورد و به من نگاه کرد.
-داشت بهم خوش میگذشت!
+جدی؟
-آره! ولش کن، (به طرف دختره برگشت) من خودم تکون خوردم، چیزی نیست، اشکال نداره، گریه نکن مینا خانوم!

یعنی یه جوری زیر خنده زدم که علیرضا تو بغلم ترسید! همونطور که بهم تکیه داده بود، صورتش رو بالا کشیدم و یه لب محکم ازش گرفتم! به جنده میگه :مینا خانوم!
به سمت دختره برگشتم، دهنش باز مونده بود!

+به چی نگاه میکنی؟
مینا: هیچی… ساک بزنم؟
+با دقت بزن، اذیتش نکن. حواسم بهت هست.
مینا: بله چشم.

دختره دوباره ساک زدن رو شروع کرد. صورت علیرضا رو نوازش میکردم، به آه هایی که میکشید گوش میدادم و هر از گاهی سرش رو میبوسیدم. کره خر بار اولشه! ای جان!

+بسه. پاشو بشین رو کیرش.

علیرضا چشماش رو باز کرد و به نشستن دختره روی کیرش نگاه میکرد، سر کیرش که توی کس دختره رفت، آه بلندی از دهن علیرضا خارج شد و آب دهنش رو قورت داد. دختره که کامل روش نشست گفتم: تکون نخور، بذار یکم توی کست بمونه.
به علیرضا نگاه کردم : خوبی پسرم؟
-باراد… آآآمم… آیی! خوبم!
+نرم و گرم؟
-خیلی!

شقیقش رو بوسیدم.
به دختره گفتم: سبک شروع کن، نمیخوام الآن تندش کنی.
دختره خودش رو روی کیر علیرضا تکون میداد و من فقط و فقط محو صورت علیرضا بودم. آه های کوتاه و تقریباً خفه ای که میگفت، ابروهایی که توی هم کشیده بود و مژه های بلندی که چشمای اون رو بسته بود و دهن من رو قفل… هر از گاهی زبونش رو درمیاورد و روی لباش میکشید و دوباره یه آه بلندتر میگفت.
روی لباش خم شدم و بوسیدمش، یکبار؟ دو بار؟ ده بار؟ نمیدونم… وقتی از لباش جدا شدم صورتم رو به لباش گذاشتم. میخواستم گرمای لباش صورتم رو لمس کنه، قصدم فقط همین بود… ولی… دستش رو بالا آورد و روی سمت دیگه صورتم گذاشت و به خودش فشار داد. گرمای لبای علیرضا و بوسه ای که به صورتم زد برای قلب من بس بود، ولی زبونش رو روی گونم کشید… صورتم رو ازش جدا کردم و به چشماش نگاه کردم، خمار بود و چشماش همون لبخندی که میخواستم رو بهم میزد…
پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: مینا تندش کن.

دختره دستاش رو روی رون های علیرضا گذاشت و تندش کرد. یه لحظه مکث کرد و به سمت لبای علیرضا اومد، چه گوه خوریا… پیشونیش رو هول دادم عقب.

+تو کست رو بده و گمشو بیرون. کسی ازت عشق بازی نخواست.
علیرضا با لبای لوله شده تو هوا، سرش رو بالا آورد و به من خیره شد!! خدایا من با این خنگول چیکار کنم! انقدر از دیدن قیافش خندم گرفت که جلوی دهنم رو گرفتم.
از پشتش بیرون اومدم و کامل روی تخت خوابوندمش و خودم کنارش دراز کشیدم. به دختره نگاه کردم، چشماش حالت خیس به خودش گرفته بود ولی حقشه. جنده ی هرزه!
صدای برخورد کسش به بدن علیرضا خیلی بالا رفته بود، علیرضا چشماش رو بست، دستاش رو به پهلوهای دختره رسوند و روی تخت حالت نیم خیز به خودش گرفت. زمزمه کرد: آخ!! تندتر… تندتر…
اوه… دم ارضاست، بذار چهره اولین ارضات با یه دختر رو ببینم…

-باراد… دارم میام!
+بریز توش علیرضا، بریز توش راحت باش!
لب پایینش رو گاز گرفت، سرش رو عقب داد و انگار قفسه سینش یه تکون محکم خورد. آخ بلندی رو تقریباً داد زد و دختره رو محکم به خودش فشار داد و بعد روی تخت افتاد.
داد زدم: از روی کیرش پایین نیا! خودتو بهش بمال.

به علیرضا نگاه کردم، نفس های کوتاه و سریعی میکشید و رنگ صورتش تیکه تیکه قرمز شده بود. صورتش رو نوازش کردم، چشماش رو باز کرد.
+چطوری؟
-خـ…وبم!

یه لب محکم ازش گرفتم و زبونم رو توی دهنش کردم، باریکلا! مک محکمی به زبونم زد! ولش کردم و کنارش دراز شدم.
+از روی کیرش پایین بیا، ژل روی میز هست، برش دار و بچرخ. سوراخ کونت رو با کیرم صفا بده!

دختره بلند شد و ژل رو برداشت. وقتی شلوارم رو درآورد و ژل روی کیرم ریخت چنان چشماش گرد شده بود که گفتم الآن از حدقه بیرون میزنه.
+چته؟
-آقا، من خیلی کون ندادم.
+خب؟
-مال شما خیلی بزرگه میشه نکنین؟
+اگه اومدی بدی دیگه کوچیک و بزرگ نداره! اصلاً مگه شغلت جندگی نیست؟
-من… من چیزه… جنده… خب…

یهو زارتی زد زیر گریه! دوباره؟ آخه چرا هرکی به من میرسه باید عر بزنه؟ به علیرضا نگاه کردم، با ناراحتی هرچه تمام تر به دختره نگاه میکرد. اَه… جنده آشغال رید تو شبمون. به سمتم برگشت و با صدای آروم و ناراحتی بهم گفت: باراد ولش کن… بیا من هستم!
+پاشو گمشو بیرون.
دختره همچنان گریه میکرد.
+مگه کری؟ گوه زدی تو شبمون، گم میشی بیرون یا نه؟
علیرضا: مینا خانوم گریه نکنین. فقط لطفاً از اینجا برین بیرون.

به علیرضا نگاه کردم! از حرف زدنش خندم میگیره!
+عزیزم اگه بخوای در مورد هر جنده ای که برامون میفرستن انقدر ناراحت بشی که تفریح دیگه معنا نداره!
یهو دختره داد زد: من جنده نیستم!
و باعجله بلند شد و خواست از روی تخت پایین بره که پنجه پای علیرضا رو لگد کرد. “اوم” خفه علیرضا و صورتی که به سمت دیگه چرخوند تا من نبینم. خون جلوی چشمم رو گرفت، از روی تخت پایین اومدم، دختره با ترس یه قدم عقب رفت. دلم میخواست خفش کنم!

+کوری؟ مگه نه؟ کوری دیگه؟
مینا با گریه داد زد: به خدا از قصد نبود!
+دو تا انتخاب بهت میدم. یا انگشتای پاش رو دونه دونه میبوسی و با هر بار بوسیدن یه “گوه خوردم” میگی یا همین الآن جوری از کس و کون میکنمت که سوراخات عوض دو تا بشه سه تا!
علیرضا: عزیزم، باراد… به خدا من خوبم. نیازی نیست!

گردن دختره رو گرفتم و به سمت تخت هولش دادم، پاش به کتاب علیرضا گرفت و به لبه تخت خورد و زمین افتاد. علیرضا بدون توجه به وضعیت انگشتاش، کاملاً ناگهانی بلند شد و ایستاد، اگر نگرفته بودمش زمین خورده بود. آخ بلندش دوباره یادم انداخت چه بلایی سرش آوردم. ای لعنت… دیگه هیچ وقت نباید از گیره استفاده کنم… با نگرانی داد زد: مینا خانوم؟ خوبین؟؟
مینا سرش رو بالا آورد و به علیرضا نگاه کرد. از بینیش خون اومده بود. از نگاهش خوشم نمیاد! همون هومن کثافت به علیرضا اینجوری نگاه میکنه بسه!
علیرضا رو روی لبه تخت نشوندم و تا به طرف دختره رفتم، یهو به طرف پاهای علیرضا حمله کرد! هر کدوم از انگشتاش رو بوسید و “گوه خوردم” رو گفت. خوبه. علیرضا یه دستمال از روی میز کنار تخت برداشت و بهش داد. بزنم سوراخاش رو سه تا کنم؟ چرا اینجوری نگاه میکنه؟ موهاشو گرفتم و بلندش کردم.

+گمشو بیرون.

کنار علیرضا نشستم. مینا به طرف در رفت و یهو برگشت. با دستمالی که علیرضا بهش داده بود داشت خون بینیش رو پاک میکرد.
مینا: ببخشید، انعامی که گفتید رو بهم نمیدین؟
+دادم.
-کِی؟
+همین که کونت نذاشتم انعامت بود. گمشو بیرون.
علیرضا: باراد میشه من بهش انعام بدم؟

به چهرش خیره شدم. مهربونی از چشماش میریخت. به مینا نگاه کردم.
+خیلی رو دور شانسی. (مکث کردم) شلوارم رو بده.

نصف پولای توی کیف پولم رو برداشتم. به علیرضا که کنارم نشسته بود نگاه کردم. با دقت داشت به پول ها نگاه میکرد. آروم گفت: بقیشم بده… حتماً احتیاج داره!
+کره خر!

همه پول ها رو برداشتم و به طرف دختره گرفتم. تا خواست به سمتمون بیاد داد زدم: “مراقب باش!” و به پاهای علیرضا اشاره کردم. عقب ایستاد و پول ها رو گرفت.
به علیرضا نگاه کرد: ممنونم.
علیرضا: خواهش میکنم.
+فکر کنم اون پولا رو من دادم!
مینا: بله، بله ممنونم.

چرخید و از در بیرون رفت. تلفنم زنگ خورد.
+سلام دایی.
-باراد همین الآن با فرهود و زانیار بیا استودیو. اسنپ بگیر. منتظر راننده نشو! فهمیدی؟

و قطع کرد! یا خدا… یعنی چیشده؟ لباسام رو پوشیدم.
+عزیزم من یه سر میرم گالری و میام.
-باشه.
تا خواستم از در بیرون بیام صدام زد: باراد؟
به طرفش برگشتم، از روی تخت بلند شد و به طرفم اومد و… بغلم کرد… علیرضا من رو بغل کرد… خدایا… اوه…!

-ممنونم باراد.
+حالا بهم بگو گی هستی یا نه؟
مکث کرد: گرچه حکم مرگ خودم رو دارم امضا میکنم ولی… هستم!

صورتش رو بوسیدم: برای منم ماکارونی درست میکنی؟
خندید: شاید… اگر وقتی موند…
+چی؟
-هیچی… آآآم… باشه.
+منظورت رو نفهمیدم ولی… باید برم وقتی برگشتم با هم حرف میزنیم عزیزم.

با فرهود و زانیار روی مبل اتاق یاوری توی گالری نشسته بودیم. در باز شد و به محض اینکه یاوری داخل اومد در رو قفل کرد و کتش رو درآورد و روی چوب لباسی انداخت.

یاوری: زانیار بیا اینجا.

تا زانیار بهش نزدیک شد محکم به دیوار کوبیدش و با چک و لگد به جونش افتاد. من و فرهود سعی کردیم بگیریمش ولی تا دست فرهود بهش خورد، برگشت و یه کشیده محکم به فرهود زد. از پشت بغلش کردم و به زور نگهش داشتم.

داد میزدم: دایی… دایی سعید چیکار میکنی؟
خودشو از دستای من بیرون کشید و به پاش تو شکم زانیاری زد که هنوز روی زمین بود… فریاد زانیار انقدر بلند بود که حتی خود دایی سعید هم عقب رفت.
فرهود: آقای یاوری چیکار میکنین؟

زانیار تکون نمیخورد. انگار از حال رفته بود.
دایی سعید گوشیش رو درآورد و یه کم باهاش ور رفت و بهم داد و گفت: هومن بهم دادتش.
پاهام سست شد، قلبم درد گرفت… زانیار و فرهود بالای سر هومن ایستاده بودن و زانیار داشت هومن رو میبرید. فرهود کنارم ایستاد و گوشی رو گرفت… ابروهاش رو بالا انداخت و زیر بغلم رو گرفت و من رو روی مبل نشوند. سرم رو گرفتم… وای… من که گفتم… هومن بیکار نمیمونه…

همونطور که سرم رو گرفته بودم سؤالی رو پرسیدم که به شدت از جوابش میترسیدم: دایی، هومن چی ازت خواسته؟
جواب یاوری بهم فهموند ترسم کاملاً به جا بوده: علیرضا رو.
یاوری در رو باز کرد و به منشیش گفت: به راننده بگو ماشین رو بیاره داخل، (با پاش به زانیار زد) این تخم سگ رو بندازین توش ببرین استودیو. (به طرف فرهود برگشت) برو گمشو بیرون.
فرهود به منشی کمک کرد و زانیار رو بلند کردن و بیرون بردن.

+دایی… چیشده؟
روی مبل روبه روم نشست: پسره ی حرومزاده… امروز اومده استودیو و این رو بهم داده و میگه فقط سه روز بهمون وقت میده که قرارداد علیرضا رو فسخ کنیم وگرنه بعدش این فیلم رو هم به برزگر میده و هم به حامیش توی پرورشگاه.
+به خودش اجازه داده تو رو تهدید کنه؟
-نه. حرفش رو توی لفافه زد. اسمش رو معامله گذاشته.
+رد کردی درسته؟
-نه.
داد زدم: نه! ما به قرارداد علیرضا دست نمیزنیم.
-باراد… پسرم فکر کن… این فیلم، فرهود و زانیار و اعتبار کامل گالری رو میگیره. قضیه مالیات جمع نشده، هومن با برزگر روی هم ریخته…
سرم رو گرفتم: نه… دایی… من بدون علیرضا چیکار کنم؟ باید با نقاشی خداحافظی کنم…
-باراد، امشب باید علیرضا رو بفرستی خونه هومن. اینجوری میتونیم به هومن بفهمونیم که باهاش داریم راه میایم و زمان بخریم. همین امشب باید بفرستیش.

پس برای همین امروز ظهر هومن دیگه به استودیو برنگشت… بلند شدم: به هیچ وجه.
-باشه، باشه… امشب نفرستش… ولی نهایتاً تا پسفردا باید بفرستیش. باراد… این موضوع رو باید جمع کنیم…

بدون هیچ حرفی از گالری بیرون اومدم. یاد مکالمم با علیرضا افتادم، همین امروز عصر وقتی میخواستم از در بیرون بیام…
“برای منم ماکارونی درست میکنی؟”
“خندید: شاید… اگر وقتی موند…”

اگر؟ پس تو میدونستی…
به استودیو رسیدم. هیچ صدایی نمیومد. وارد سوئیت علیرضا شدم، فرهود رو در روی علیرضا ایستاده بود، صبر کن… چرا چمدون علیرضا بستس؟

+چه خبره؟
فرهود: داره میره.
+کجا؟
علیرضا: پیش هومن. آقای یاوری بهم زنگ زدن و گفتن اگر بخوام میتونم برم.
+تو میخوای بری؟

سرش رو پایین انداخت: آره.
+قضیه این فیلم رو میدونستی… مگه نه؟
جواب نداد. داد زدم: کری؟
یهو داد زد: آره! میدونستم!
+و فکر کردی من فقط به خاطر یه فیلم میذارم تو از اینجا بری…
چمدونش رو کشید و به طرف در رفت. محکم توی سرش زدم، زمین خورد.

چشمای فرهود در فاصله چند میلیمتریم بود: ولش کن… تو رو خدا ولش کن باراد، کشتیش…
+چی؟
به علیرضا نگاه کردم، روی شکم افتاده بود و به زحمت سعی میکرد بلند بشه. نتونست… یهو افتاد.

+چــ…ی شده…
برش گردوندم، بینیش و لبش خونی بود. سرم رو روی سینش گذاشتم… خب خدا رو شکر… فقط از حال رفته…
بلند شدم و به سمت چمدونش رفتم و بازش کردم. فکر کردی میذارم بری؟ تا زیپ چمدون رو باز کردم عینکش بیرون افتاد… عینکی که هومن خریده بود… محکم توی دیوار کوبوندمش.

+فرهود برو سراغ زانیار تا بیام.
-بار…اد…
+برو!
-باشه…

زیر بغل علیرضا رو گرفتم و توی اتاق کشیدمش و روی تختش گذاشتمش.
چمدونش رو کامل باز کردم و وسایلش رو سر جاش گذاشتم. صبر کن… بین لباساش… این… تیشرت منه… عه… گیره ها… اینام گیره های سی بی اس منه…
بهش نگاه کردم… ساکت و خونی روی تخته… نه! نمیذارم بری…

صدای بغض دار فرهود اومد: باراد… بیا بالا، اوضاع خوب نیست… دکتر میگه باید زانیار رو ببریم بیمارستان، احتمال میده دندش شکسته باشه…
+چی؟

دکتر رو سراغ علیرضا فرستادم و از فرهود خواستم پیش علیرضا بمونه تا بتونم با زانیار به بیمارستان برم. هنوز بیهوش بود. بالای دنده هاش یه کبودی وجود داشت، سی تی اسکنش، ترک برداشتن دو تا از دنده ها رو تأیید کرد و خوشبختانه صدمه ای به ریه و بقیه جاها وارد نشده بود. دکتر گفت صبح مرخصش میکنن ولی حداقل تا 3 هفته آینده نباید به خودش فشار بیاره و باید استراحت کنه. خب… مثل اینکه شب نقاشی گالری برزگر رو از دست دادی زانیار…
دکتر تا میتونست مسکن داد و گفت کار دیگه ای از دستشون برنمیاد و حتی نمیتونن باندپیچی کنن چون اینجوری ممکنه به دنده هاش فشار بیاد و بدتر هم بشه. تمام شب رو کنارش موندم. یاوری بهم زنگ زد و حال زانیار رو پرسید، وقتی بهش گفتم دو تا از دنده هاش ترک برداشته، فقط گفت “چقدر سگ جونه که نمرده!” و قطع کرد!
زانیار تحت تأثیر دارو خواب بود، احتیاج به هوای تازه داشتم. از راهروی بیمارستان بیرون اومدم، چشمم به عینک فروشی افتاد… وای قلبم تیر کشید…
عینکش رو شکستم… کتکش زدم… صورتش خونی بود…
وارد عینک فروشی شدم و یه عینک مطالعه براش خریدم. دلم براش تنگ شد… چجوری بذارم بری؟ اصلاً چجوری تونستی چمدونت رو ببندی؟ کاش… لااقل بهم عادت میکردی… عادت! همین…

صبح با زانیار به استودیو برگشتیم. از درد به خودش میپیچید، به زحمت و با کمک پرستار و فرهود توی اتاقش بردیمش، دکتر بهش مسکن زد و سریع خوابید.

فرهود: برو یه سر به علیرضا بزن.
+چطوره؟
فرهود سرش رو تکون داد و گفت: افتضاح.

وارد سوئیتش شدم. با پایی که خم بود و دستی که به دیوار گرفته بود از پنجره بیرون رو نگاه میکرد. پشتش به من بود. صداش زدم.
+علیرضا؟

هیچ جوابی نیومد. حتی به سمتم هم برنگشت. عینکی که براش خریده بودم رو روی میز گذاشتم. چشمم به عینک خودش افتاد که روی کتاباش توی قفسه کتاب گذاشته بود. دورتا دور دسته عینکش رو چسب پیچ کرده بود و خرده شیشه هاش رو هم کنارش گذاشته بود.

+علیرضا؟

به طرفش رفتم و دستم رو روی شونش گذاشتم. تکون نخورد. از پشت بغلش کردم، بازم تکون نخورد…
+عزیزم، منو میبخشی؟

جواب نداد… ولش کردم و به سمت خودم چرخوندمش… لب پاره، چشم نیمه کبود و حدقه قرمز با پلکی که جمع شده… کار خودمه. اصلاً چجوری شد که اینجوری شد؟

سرم رو پایین انداختم.
+ببخشید، وقتی گفتی میخوای بری خیلی به هم ریختم.
-هووم.

دوباره از پنجره بیرون رو نگاه کرد.
+به چی نگاه میکنی؟
-به خیابون. منتظر هومنم.
+هومن؟
-آره.
+تیشرت من بین لباسات توی چمدون بود.

سکوت شد.
-میدونی… هومن بهم گفت اگر بخوام باهات بمونم جلوم رو نمیگیره.
+تو میخوای باهام بمونی؟

جوابی نداد… دستم رو زیر چونش گذاشتم و صورتش رو به سمت خودم چرخوندم.

+نمیذارم بری.
-باهات نمیمونم.
+مجبوری. قرارداد داری!
با لب پارش خندید: یعنی حاضری گالری و فرهود و زانیار رو از دست بدی!
+دیگه حق نداری هومن رو ببینی. توی همین سوئیت میمونی تا وقتیم من اجازه ندادم از اینجا بیرون نمیری.
-باشه. زیاد که طول نمیکشه.

بغلش کردم. نه بغلم کرد و نه اصلاً واکنشی نشون داد.
+اگه من رو نمیخوای چجوری میذاری بغلت کنم؟
-حریفت نمیشم. به اندازه کافیم کتک خوردم.

از بغلم جداش کردم: دکتر خبر کردم. میاد زخمات رو ببینه.
-این تنها کاریه که بلدی.
+علیرضا… عزیزم، اگر بری چه جوری نبودت رو تحمل کنم؟
به طرفم برگشت:

-عادت میکنی…

ادامه...

نوشته: رهیال


👍 55
👎 2
39301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

913425
2023-02-03 01:36:25 +0330 +0330

سلام رهیال جان خوبی
امیدوارم باشی🙂
لایک اول تقدیم بهت با یه دنیا خاطره که برام ساختی با داستانات
مرسی
موفق باشی💌💫🪽

1 ❤️

913447
2023-02-03 02:34:36 +0330 +0330

عالی بود

2 ❤️

913449
2023-02-03 02:45:06 +0330 +0330

اولین لایک
امیدوارم عادت کنی

1 ❤️

913460
2023-02-03 03:53:10 +0330 +0330

رهیال
تو داری با من چی کار میکنی پسر
جای سه تا از شخصیت ها رو تصور کردم تو این مدت
زانیار با قلب شکسته ش
علیرضا با عشق اتشین و
باراد با این زندگی پر از رنج
و هومن که معنای حقیقی تنهایی توی تاریکی رو بهم میفهمونه
رهیال
میدونم داستانه
ولی چقدر قلبم تیر کشید با رنج های این شخصیت ها
تقریبا تصور غم هر کدوم غیر ممکنه
امیدوارم با خون تموم نشه 💔
در ضمن چون اروم میخونم الان تموم شد … کامنت دوممه
شاد باشی 💌💫🪽

2 ❤️

913461
2023-02-03 04:25:20 +0330 +0330

عالی بود مخصوصا
عادت میکنی اخرش

2 ❤️

913469
2023-02-03 06:48:52 +0330 +0330

دلم برای علیرضا خونه. از طرفی عاشق بارادم و دلم میخواد به علیرضا برسه. از طرفیم بعضی وقتا از دستش حرصی میشم و میگم این لیاقتش همون فرهوده. ولی دلم خیلی براش میسوزه، برای باراد حتی بیشتر از علیرضا بعضی وقتا. زجری که خودش میکشه بعد از اینکه علیرضا رو اذیت میکنه خیلی دردآوره. دلم میخواد داد بزنم بگم تو که انقدر از اذیت شدنش زجر میکشی چرا خودت و رفتارت رو کنترل نمی کنی که آزارش ندی لعنتی! ولی به نظرم اینجا باراد باید تنبیه بشه، باید طعم دوری از علیرضا رو بچشه تا قدرشو بیشتر بدونه. علیرضا هم نباید به این زودیا ببخشه. ولی امیدوارم بعدش رابطه اشون درست شه و برای هم بشن. کنار هم خیلی قشنگن لعنتیا…
پ.ن ۱: یه مانهوا هست به اسم نقاش شب (painter of the night) که شخصیت های اصلیش سئونگوو و ناکیوم اند. من وقتی باراد و علیرضا رو تصور میکنم، این شخصیتا میان تو ذهنم. خیلی قشنگن. و خیلی شبیه هم.
پ.ن ۲: مرسی که داستانات طولانین. من هی استرس اینو دارم که نکنه الان تموم شه. آروم آروم میخونم که دیر تر تموم شه. 😅
پ.ن ۳: قلمت خیلی قشنگه.

1 ❤️

913479
2023-02-03 08:25:36 +0330 +0330

فکر کنم اولای ماه مهر بود که اولین داستانت به اسم راهروها رو خوندم
از اون روز فقط به عشق داستانای توعه که وارد این سایت میشم و هرشب و روز چکش میکنم تا داستاناتو بخونم
اینکه بار اولته مینویسی و البته اینقدر خوب مینویسی خیلی برام تعجب اوره
دمت خیلی خیلی گرمه مثل همیشه
کاش یه فضایی مهیا بود که این داستان رو ادامه میدادی واقعا عادت کردیم به داستانات
این چهارماه رو به شخصه زندگی کردم با هومن و باراد و علیرضا و زانیار و فرهود
مرسی که هستی و برامون مینویسی رهیال با وجود مشغله ای که داری
امیدوارم مدیرای سایت یه تجدید نظری کنن چون درحال حاضر تو بهترین نویسنده ای هستی که تو این سایت دیدم
البته که هنوز 4قسمت اتشین دیگه داریم ولی خب از الان دلتنگ میشم 😀 مرسی مرسی و بازم مرسی که برامون مینویسی

3 ❤️

913491
2023-02-03 10:49:56 +0330 +0330

از موقعی که داستانو خوندم یه فکر سمی داره مغزمو میخوره
نکنه باراد با سابقه روان پریشی خودش و اونچه از مادرش دیده یکی یا چنتا از شخصیتای داستانو بکشه
مثلا هومن بکشه چون همه بچه ها بهش علاقه مندن
یا علیرضا و خودشو بکشه تا مثل کورالین تو یه دنیای دیگه باهاش زندگی کنه

1 ❤️

913496
2023-02-03 12:09:14 +0330 +0330

از مقدمه تا بند اخر فقط لذت بردم ممنون واسه اینهمه زحمتی که میکشی این قسمت واقعا عالی بود…

2 ❤️

913512
2023-02-03 17:03:13 +0330 +0330

عالی بود رهیال جان، خسته نباشی 👌🏻🌹
به شدت لذت بردم از این قسمت و اینکه بالاخره داره اتقاق می‌افته
“عادت میکنی…”
به ویژگی های این شاهکار که قبلا همه بهشون اشاره کردیم البته که هرچی هم گفته باشیم و تعریف کنیم بازم کمه در تعریف این شاهکار بی نظیر 👏🏻👌🏻 و روزی که تموم بشه برای ماها قطعا سخت خواهد بود…! :)

من کاملا به این موضوع که شهوانی رمان و پاورقی منتشر نمیکنه آگاه بودم چرا که یادمه نویسنده های خوبی رو که سر همین قضیه داستان‌هاشون ناتموم موند و فکر می‌کردم خودت این قضیه رو میدونی برای همینم وقتی قسمت های قبلی به پایان نزدیک شدن تو کامنتم از امیدواریم به یک پایان خوب و منطقی گفتم وقتی جواب رو دادی که هنوز خیلی تا پایان داستان مونده واقعا تعجب کردم چون مجموعه داستان تو یکی از طولانی ترین ها بوده و میخواستم بهت بگم که با ادمین مکاتبه ای رو در این مورد داشته باشی و یک وقت به مشکل نخوری اما از اونجای که داستانت طولانی بود فکر کردم خودت این موضوع رو میدونی و ادمین مشکلی نداره و چیزی نگفتم وگرنه حتما بهت گفته بودم.
بازم دم ادمین گرم که به ما مخاطبین احترام گذاشت و اجازه یک سری پنج قسمتی دیگه رو بهت داد.
چه شاهکارهایی که ناتموم موندن، مثلا اگر اشتباه نکنم داستان های “مردم آزاران نامدار” شاه ایکس عزیز همچین اتفاقی براش افتاد که وقتی سری پنج قسمتی “مردم آزاران نامدار۱” منتشر شد سه قسمت “مردم آزاران نامدار۲” منتشر شد و بقیه اش به همین دلیل ناتموم موند که حدود 5 سال پیش این اتفاق افتاد، حالا اسم داستان رو دقیق یادم نیست همین بود یا نه ولی مطمئنم برای شاه ایکس همچین اتفاقی افتاد و ما تو کف موندیم، بعد نوشتن کامنت برم ببینم مطمئن شم همین داستانش بود نه 🤔

قلمت مانا خوش قلم ما 👌🏻🌹❤️

1 ❤️

913524
2023-02-03 20:40:41 +0330 +0330

وحشی به تمام معنا باراد عجب آدمایی وجود دارن دوست داشتن تو آزار اذیت میبینن محبت ندیده که محبت یاد بگیره دلم بحالش میسوزه

1 ❤️

913531
2023-02-03 23:33:37 +0330 +0330

چی بگم من آخه بهت
چی بگم آخه …🥲
منتظر قسمت بعدم🙃

2 ❤️

913596
2023-02-04 09:25:44 +0330 +0330

کاش میشد با ادمین صحبت کنیم،دوستان نظرتون چیه همگی از ادمین خواهش کنیم شاید راهی باشه بزاره داستان رو ادامه بده؟


913619
2023-02-04 13:02:45 +0330 +0330

مثل همیشه عالی بود عزیزم.
بنظر من اخرش باراد ادم میشه و با علیرضا اوکی میشن.
هومن هم با زانیار و فرهود.

1 ❤️

913637
2023-02-04 16:39:45 +0330 +0330

سلام
اول اینکع خیییلی ناراحت شدم‌که تا چهار قشمت دیگه تموم میشه رمانت و من انگار عادت کردم به این رمان زیبا که واقعا دارم حسش میکنم و برام سخته داره تموم میشه .
دوم اینکه خیلی ناراحتم بارادو اینطور میبینم جون باراد هم حق داره ای کاش اخره داستان طوری بشه پنج تایی کناره هم زندگی کنن به خوبیهو خوشی.
رهیال جان برام سخته که بعد تموم شدنه رمانت دیگه به چه امیدی بیام تو سایت شهوانی اگه میشه مارو ترک نکن 💓

3 ❤️

913641
2023-02-04 17:23:52 +0330 +0330

مرسی ازت رهیال عزیز بابت خلق این داستان خفن و قشنگ
کاش فردای ازادی بشه این نوشته هاتو چاپ کرد تا همه ازش لذت ببرن
قلمت مانا❤️

2 ❤️

913647
2023-02-04 18:35:35 +0330 +0330

واقعا قلبم درد گرفت در حین خوندن داستان
تو بدترین وضعیت روحیم این قسمت رو خوندم

دلم براش تنگ شده
دلم دوباره بغلش رو میخواد
صداش
ناز کردن هاش

باز هم بنویس رهیال جان

2 ❤️

913721
2023-02-05 09:48:44 +0330 +0330

دلم میخواست همه ی داستانارو از همه زاویه دید ها به صورت کتاب داشتم

1 ❤️

914062
2023-02-07 18:23:59 +0330 +0330

درود
میخواستم بگم که واقعا قلم خوبی داری من نزدیک سه سال از این سایت استفاده میکنم ولی هیچوقت به اصطلاح نیاز به گذاشتن کامنت و… نداشتم واسه همین اکانتی رو نساختم ولی
از نظرم واقعا لازم بود که برای تشویق نویسنده همچین داستانی کامنت گذاشت و داستان هاش رو لایک کرد
بعد از این همه مدت ممنون که باعث این اتفاق شدی
بعد سه ماه وقتی سر زدم داستانت رو شروع کردم انتظار زیادی نداشتم خیلی،داستان های اینجا رو همه میدونیم…
ولی تو فرق داشتی کل مجموعه هات رو تو دو روز از ترک تا داستان های دنباله دارت خوندم از این بابت واقعا لازم به تشکره لطفا ادامه بده
بدرود❤🤍💚

4 ❤️

914145
2023-02-08 04:49:27 +0330 +0330

اشک بود که از چشام پایین میومد.چقدر پایان این قسمت خوب بود.
چقدر علیرضا خوب جواب باراد رو داد
عادت میکنی!!!
کاش پایان این داستان علیرضا و هومن به هم برسن اتفاقی برای هیچکدومشون نیفته
و گرنه میشه وقت تلفی برای یه داستان ۲۵ قسمتی

2 ❤️

914247
2023-02-08 20:28:23 +0330 +0330

رهیال عزیز
عالی بود. عالی.
شیوه ی نگارشت طوریه که معلوم میشه سن و سالی نداری.اما همتی که خرج داستان کردی,باعث شده که با شخصیت هات دوست بشیم و حسشون کنیم.
تصور جامعه راجع به همجنسگراها خوب نیست . تو اما همجنسگراها رو قشنگ به تصویر کشیدی. به زودی برات می نویسم. وقتی فراغتی پیدا شد مینویسم و تقدیم می کنمش به خودت❤

2 ❤️

914534
2023-02-10 22:40:36 +0330 +0330

خوب حداقل ته داستان را نیز مشخص می کردید تا مخاطب ها ول معطل شما نشوند جناب رهیال
و نگفتید به سمت در تابید منظور چی بوده
لطف کن در داستان های بعدی ات از زبان محاوره ای و غلط املایی استفاده نکن
و دوم همیشه آخر داستان را مشخص کن تا مخاطب ول معطل تو نشود
خدانگهدار

0 ❤️

914543
2023-02-11 00:52:37 +0330 +0330

من یک بار اول پارت سر اینکه گفتی این مجموعه اخره گریه کردم و یکبار هم با اخر داستان
قلبم برای باراده واقعا
اصلا نمیتونمش از بس دوست داشتنی و مظلومه این پسر
جوری که خودش اذیت میشه با اسیب دیدنای علیرضا اینکه محبت ندیده که بخواد به علیرضا محبت کنه و مجبوره اینجوری حسشو نشون بده تهشم خودش اونقدر ناراحت بشه واقعا قلبمو به درد میاره…
دلم نمیخواد هیچ پیش بینی واسه داستان بکنم
چون اولا دلم نمیخواد به تموم شدنش فکر کنم حتی بعدشم دوست دارم فقط بخونم…دلم میخواد تو تک تک جمله ها و کلمه ها غرق بشم و با جریانشون همراه بشم بدون اینکه حتی فکر کرده باشم چه اتفاقی ممکنه بیفتهه…
در اخر ازت ممنونم رهیال…به خاطر این حسی که با داستانات تجربه میکنم واقعا ازت ممنونم خیلی زیاد

3 ❤️

914584
2023-02-11 03:25:48 +0330 +0330

سلام عزیزم بی صبرانه منتظر قسمت بعدم

کی میاد پس؟

1 ❤️

914936
2023-02-12 21:54:07 +0330 +0330

قسمت جدید کی میاد پسسسسی

1 ❤️

915034
2023-02-13 08:01:35 +0330 +0330

سلام عزیزان.
بی نهایت از لطفی که توی کامنتا و پیاماتون بهم داشتین ممنونم. خیلی بهم حس خوبی میدین.
چیزی رو باید بهتون بگم. قسمت بعدی رو هنوز تموم نکردم چون حالم اصلا خوب نیست… کسالت دارم و حتی ممکنه مدتی رو هم آنلاین نشم.
خیلی امیدوارم از من نرنجید و این رو بدونید که قطعا 4 قسمت دیگر این داستان رو به بهترین نحو براتون مینویسم. ولی الان واقعا حالم خوب نیست…
به یادتون هستم. شاید دیر بشه ولی براتون آپلودش میکنم. قول میدم.
دایرکتم خیلی شلوغه و عزیزانی که جواب پیام هاشون رو ندادم بذارن به حساب همین کسالت بدی که در موردش حرف زدم و لطفا من رو ببخشند. دوستتون دارم!

8 ❤️

915041
2023-02-13 08:51:40 +0330 +0330

خيلي ناراحت شدم رهيال عزيز اميدوارم زودتر رفع كسالت بشه

1 ❤️

915255
2023-02-14 17:44:37 +0330 +0330

رهیال جان میشه لایک نکنی و بومن بگی قسمت دوم اتش زیر خاکستر کی قرار گزاشته بشه ما بی صبرانه منتظریم عزیزم

1 ❤️

915620
2023-02-17 04:06:33 +0330 +0330

تایم خریدن واسه نگه داشتن مخاطب ایده واقعا جالبیه

ولی کااااش این رویه رو در پیش نمیگرفتی
سیاست کاری تو کته من نمیره که این دیر کرد فقط به خاطر کسالت یا طولانی بودن داستان باشه

1 ❤️

915621
2023-02-17 04:14:29 +0330 +0330

تایم خریدن واسه نگه داشتن مخاطب ایده واقعا جالبیه

ولی کااااش این رویه رو در پیش نمیگرفتی
سیاست کاری تو کته من نمیره که این دیر کرد فقط به خاطر کسالت یا طولانی بودن داستان باشه

0 ❤️

916100
2023-02-20 15:02:42 +0330 +0330

عالی بود واقعا عالی بود
تو این قسمت عاشق شدن باراد رو هم پله پله دیدیم چقدر زیبا بود
کاش تمومش نکنی ، این داستان خیلی پتانسیل داره ، ادامه بده
من آمادگی خداحافظی باهاشو ندارم 🥲🥲🥲🥲

1 ❤️

916218
2023-02-21 14:54:51 +0330 +0330

رهیال جان سلام میگما قسمت دومشو نمیزاری

1 ❤️

916470
2023-02-23 15:06:32 +0330 +0330

واقعا عالی بود هونطوری که باید میشد شد
تشکر فراوان رهیال جان❤🌹

دقیقا همینطور باید باراد خورد میشد

2 ❤️

916537
2023-02-24 08:22:00 +0330 +0330

رهیال عزیزم
امیدوارم حالت خیلی زود بهتر شه که دلمون خیلی برات تنگ شده🩶🫂

1 ❤️

916769
2023-02-26 10:42:57 +0330 +0330

ما که خسته شدیم نخواستیم ادامش خداحافظ همه دلیت اکانت

1 ❤️

917608
2023-03-04 15:56:31 +0330 +0330

دلتنگتیم رهیال💔یه خبر بده از حالت
هرشب و روز به امید اینکه برگردی میام سایت دمق برمیگردم

1 ❤️

917941
2023-03-07 19:17:15 +0330 +0330

سلام عزیزان.
حقیقتاً نمیدونم چی بگم. خیلی بهم لطف داشتید و من ممنونم. پیام هاتون خیلی برام با ارزشه.
من برگشتم! و اینکه واقعاً حال جسمانی مساعدی نداشتم. واقعاً نداشتم!
قسمت دوم آتش زیر خاکستر رو دارم مینویسم حدوداً 5000 تا لغتش رو هم تا الآن نوشتم. ببینید، این مجموعه داستان از طولانی هم طولانی تر میشه، چون من تصمیم گرفتم “هرچه بادا باد!” و طولانی منتشرش میکنم. من میخواستم بعد از اتمام سه مجموعه داستان راهروها و گالری چهره نو و علیرضا، داستان رو اونجوری که تو ذهنم بود ادامه بدم که خب نمیشه. برای همینم تصمیم گرفتم از اون 15 قسمتی که توی ذهنم بود یه چیزایی رو حذف کنم (حدوداً ده قسمت رو!)
حالا تصمیم گرفتم این کار رو نکنم. اما یک سوال ازتون دارم. شما موافق این موضوع هستید؟ و اینکه میخوام توی هر داستان (برای این 4 قسمت باقی مانده) دو تا راوی بذارم. در حقیقت، دو قسمت مجزا رو باید کنار هم قرار بدم. مثلاً برای قسمت دو آتش زیر خاکستر، داستان رو باراد پیش میبره (حدوداً ده هزار کلمه) و داستان بعدی با روایت هومن (اون هم حدوداً ده هزار کلمه) خواهد بود، هر دو در قسمت دوم مجموعه آتش زیر خاکستر 2.
وگرنه مجبورم یکی از این دو رو حذف کنم. چون با این کار دارید دو قسمت رو در یک قسمت میخونید. نمیدونم واکنشتون به این کامنتم بعد از این همه وقت چیه، امیدوارم خیلی از دستم عصبانی نباشید! و اینکه حتماً درک میکنید که نوشتن 20 هزار کلمه زمانبر هست، ولی من دارم مینویسم!
نظراتتون رو اگر دوست داشتید و این کامنت رو خوندین برام بنویسید. (هیچ وقت نگفتم داستان رو لایک کنید، ولی الآن دلم میخواد این کامنتم لایک بخوره تا بفهمم من رو یادتون نرفته! چون من شما رو یادم نرفته… دوستتون دارم!)


917945
2023-03-07 20:11:34 +0330 +0330

کامنت رو خوندم و اولین لایک کامنت رو خدمتت فرستادم!!

1 ❤️

917947
2023-03-07 20:27:18 +0330 +0330

بچه ها بیاین صاحابش اومد 😂
خداوکیلی رهیال مدیونی اگه بخوای حتی یک کلمه! از ادامه داستان رو حذف کنی!
حتتتتتتتی یک کلمه!

5 ❤️

917957
2023-03-07 23:04:24 +0330 +0330

رهيال عزيز خوشحالم كه برگشتي
خدا وكيلي حذف نكن هر جور خودت صلاح ميدوني ادامه بده

1 ❤️

917960
2023-03-07 23:24:24 +0330 +0330

هر چی دوست داری بنویس
این شبا اصلا حالم خوب نیست

1 ❤️

917977
2023-03-08 01:58:07 +0330 +0330

مگه کسی هم هست که دوست داشته باشه حذفش کنی ؟🥲
نظر قطعی من اینه که کامل بنویسی ، هرچند زمان میبره اما ارزش زحمت کشیدنش رو داره😊

1 ❤️

918054
2023-03-08 15:46:00 +0330 +0330

هرچقدر طولانی تر بهتر من کلا علاقه به خوندن دارم تو ۴ ۵ تا داستانو تو یه قسمتم بزاری احتمالا میشینم میخونم وقت ازادم فقط با خوندن میگذره

1 ❤️

918115
2023-03-09 02:18:43 +0330 +0330

امید وارم، انتظاری که برای داستانت کشیدیم رو بتونی درک کنی پس لطفا یه کلمه هم حذف نکن. با عشق ❤🌹🌹

1 ❤️

918177
2023-03-09 15:22:26 +0330 +0330

امیدوارم بدون حتی یک کلمه حذفی بتونیم فردا شب بخونیمش

1 ❤️

918443
2023-03-11 12:20:38 +0330 +0330

رهیال جان امیدوارم همیشه سلامت باشی مریضی و کسالت ازت به دور باشه
اتفاقا من خودمم میخواستم پیشنهاد بدم یه داستان چندتا راوی داشته باشه چون تعداد قسمتایی که میتونی منتشر کنی کمه و حیفه که داستانو از دید بقیه شخصیت ها از دست بدیم و اصلا نگران طولانی شدنش نباش لطفاااا خواهشا هیچی از داستان کم نکن لطف داستان تو به همین طولانی بودنشه !هیچی ازش کم نکن داستان تازه به اوج هیجان رسیده و اگه ازش کم کنی از قشنگی و هیجان داستان کاسته میشه و این واقعا حیفه! مهم نیس چقد طول بکشه حسابی روش کار کن ما داستانتو دوس داریم و به خوندش ادامه میدیم حتی اگه پنجاه هزار کلمه بشه😁❤

3 ❤️

918926
2023-03-15 20:11:25 +0330 +0330

سلام رهیال عزیز امیدوارم حالت خوب باشه
ایشالا که رفع کسالت شده باشه
هزاران لایک بهت مثل همیشه عالی بود
ایده ای هم که گفتی باهاش موافقم
فقط امیدوارم اذیت نشی
😍😍😍

2 ❤️

919438
2023-03-19 00:43:22 +0330 +0330

هیچ اشکالی نداره فقط بنویس

اونم کامل کامل 😉
موفق باشی

1 ❤️

919686
2023-03-21 10:22:06 +0330 +0330

رهیال جان عیدت مبارک😁

2 ❤️

919727
2023-03-22 00:38:26 +0330 +0330

سلام کاربر والکری عزیز. خیلی ممنونم. سال نو شما هم مبارک.💝
بچه ها من قسمت بعدی داستان رو تقریبا تموم کردم و خبر خوش (یا شایدم بد) اینکه به جای دو تا راوی، سه تا گذاشتم!
انشالا تا دو سه روز دیگه ویراستاری تموم میشه و میره که بره برای ارسال خدمت ادمین.
دوستتون دارم


920008
2023-03-24 02:07:39 +0330 +0330

واقعا جذب مخاطب خوبی بود بعد ۲ ماه قسمت بعدی نوبره والاه

0 ❤️

920029
2023-03-24 10:16:57 +0330 +0330

کاربر عزیز عرفان:
عمیقا متاسفم که چنین فکری داری ولی راستش اصلا قصد ندارم طرز فکر شما رو به هم بزنم. هر طور راحتی فکر کن دوست من.
اینکه شما اصلا با مفهوم کسالت آشنایی نداری یا فکر میکنی من دروغ گفتم که کسالت دارم مشکل شماست نه من.
من ربات نیستم. زندگی خودم رو دارم، باید سر کار میرفتم و از طرفی التهاب چشمام بهم اجازه تایپ نمیداد. میون تمام مخاطبینم فقط شما بودی که ابدا من رو به عنوان نویسنده درک نکردی.
عرفان عزیزم… اینجا یک سایتیه که هممون هویت پنهانی داریم پس میشه بگی چرا من با یک هویت پنهانی باید به مخاطبینم با هویت های پنهانیشون دروغ بگم؟
اصلا شما یکبار حال من رو پرسیدی؟ انتظار ادامه داستان رو داری دمتم گرم که مخاطبمی ولی منم آدمم عزیز دل. کمی درک، کمی انصاف.
جذب مخاطب؟
عمیقا متاسف شدم.

5 ❤️

920460
2023-03-27 05:09:41 +0330 +0330

یعنی الان داستان امادس و دست ادمینه به گفته تو دوست عزیز ؟
بالاخره

1 ❤️

920725
2023-03-28 20:51:17 +0330 +0330

سلام رهیال خوبی
التهاب چشم داشتی … فدا سرت که دیر نوشتی داستانو
همین که حالت خوبه بهترین خبره
من به شخصه داستانا رو به خاطر تو دوست دارم نه تو رو به خاطر داستانا …
و این که عیدتم مبارک عزیزم
ببخشید موقع کسالتت کامنت ندادم و منم یه مقدار حال خرابی داشتم این مدت و این که همیشه حواسم بهت بود
مرسی که هستی
🪽💌

5 ❤️

920746
2023-03-29 01:00:04 +0330 +0330

یک هفتس منتظریم چرا نمیاد😐

2 ❤️

921050
2023-03-30 19:40:13 +0330 +0330

ماشالله به پا قدم من تا شروع کردم به
خوندن داستان نزدیک ۲ ماه قسمت بعدی طول کشید بیاد 😂😂
البته این شوخیه کاملا درکت میکنم رهیال عزیز 💚🤍❤

1 ❤️

921098
2023-03-31 02:41:58 +0330 +0330

ای خدای توانا
فرجی فرست در داستان رهیال ما
تا که بخوانیم داستانش را
خشنود شویم و گوییم دست پنجت طلا 😂😂♥

2 ❤️

921110
2023-03-31 03:22:12 +0330 +0330

رهیال جان ۲و نیم ماهه که از قسمت اخر داستان گذشته شاید من نمیدونم ولی یه کاری و شزوع کردی باید تمومش کنی
به عبارتی نزدیک هفتاد و اندی روزه یه ملتی منتظرن چون از تو و داستانت خوششون میاد
چدن عاشق داستانت شدن شهوانی الان با داستان تو شهوانیه واسه من ولی گاهی ادم عصبی میشه یه چیزی میگه
بازم اگه ناراحتت نکردم از اعماق دلم معذرت خواهی میکنم

2 ❤️

921561
2023-04-03 00:00:23 +0330 +0330

رهیال عزیز چرا دیگه ادامه داستان رو نمینویسی؟ مگه قرار نشد همین آتش زیر خاکستر هم ۵ قسمت باشه؟
دلمون تنگه به خدا عادت کردیم به لذت از قلمت ❤❤❤

1 ❤️

921650
2023-04-03 08:40:27 +0330 +0330

من دیگه داستان برام مهم نیست نگران خود رهیالم.
هیچ کس بیشتر از خودش عاشق رمانو شخصیتاش نیست. دلیل محکمی داره که انقد طول کشیده و امیدوارم این دلیل به سلامتیش مربوط نباشه.

3 ❤️

921665
2023-04-03 11:59:04 +0330 +0330

سلام رهیال عزیزم
امیدوارم حالت خوب باشه
منتظریم با قدرت برگردی😁😍

2 ❤️

921772
2023-04-04 02:52:48 +0330 +0330

انتظار واقعا درد عجیبیه
دقیقا۲ماهه که از انتشار این داستان میگذره و من هرروز و شب به امید اینکه قسمت دوم آتش زیر خاکستر رو ببینم میام تو سایت و با لب و لوچه آویزون از سایت میام بیرون
وقتی ۱۱روز پیش نوشتی که تقریبا داستان آمادست امیدم دوباره زنده شد و ۱۱روز دوباره انتظار بیشتر از اون دوماه…
تاحالا نشده بود اینقدر برای چیزی انتظار بکشم
هرجا که هستی مراقب خودت باش رهیال
هیچوقت نیومدم پی ویت ولی طرفدار پر و پا قرصتم
امیدوارم حالت خوب باشه
منتظرم که برگردی و بازم نوشته هاتو بخونم و لذت ببرم از این قلم
قلمت مانا

3 ❤️

922032
2023-04-05 20:24:01 +0330 +0330

سلام عزیزانم. حالم خوب نیست، پیاماتونم تو دایرکت نخوندم. چشمم عفونت کرده، پام شکسته، بابام اینترنت رو قطع کرده که سر لب تاپ نیام، گوشیمم گرفتن، الآنم نیستن و من با نکبت خودمو تا مودم کشوندم (در حقیقت روی زمین خزیدم) و این رو دارم میفرستم.(به خدا بازم کسایی هستن که باور نمیکنن) سعی میکنم تا فردا آنلاین بشم، قطعا، یقینا و مطمئنا، فردا داستان رو برای ادمین میفرستم. برای ویراست آخر دست ویراستاره.
حالم خوب نیست.


922038
2023-04-05 22:35:11 +0330 +0330

رهيال عزيز اميدوارم هر چه زودتر سالم و پر انرژي بر گردي ، اين چند وقت اين قدر داستانهاي تخمي خوندم ديگه حالي برام نمونده به عشق خودت و داستانهات ميام مراقب خودت باش❤️🌺❤️🌺

1 ❤️

922083
2023-04-06 02:49:49 +0330 +0330

وای رهیال عزیز امیدوارم هر چه سریعتر حالت خوب خوب بشه
ما بی صبرانه منتظر قسمتهای بعدی داستانتیم
همیشه زنده و سلامت باشی و همیشه انقد خوب و قوی و بی نظیر بنویسی عزیز دل

1 ❤️

922123
2023-04-06 09:26:51 +0330 +0330

سلام رهیال جون
امیدوارم خیلی زود حالت خوب شه❤

1 ❤️

922144
2023-04-06 14:20:49 +0330 +0330

سلام رهیال خوبی
داستان چیه اصلا چطوری تو ؟
پات شکسته چرا!😥💔 مراقب خودت باش خو
سردرد شدیدی گرفتم اینو دیدم
برا چشمت برو یه متخصص 🤕
وای خدا💔💔💔💔🥀
برنامه درمانی دکتر چشمت کامل انجام بده خوب شی
مهم نیست چقدر طور بکشه
کامله کامل که خوب شدی به کار و بار برس❤️🖐
بوس بغل 😘🫂🩶

2 ❤️

922190
2023-04-06 22:39:37 +0330 +0330

سلام. بچه ها داستان رو همین الآن فرستادم. طبق صلاحدید ادمین روی سایت قرار خواهد گرفت، کِی رو منم نمیدونم. بچه ها زیاد نمیتونم تایپ کنم برای همینم نمیتونم پیامای پر از محبتتون رو توی دایرکتم جواب بدم. نوتیفیکیشن پیامام روی 67 هست. نمیتونم زیاد اسکرین تایم داشته باشم. در حد خوندن کامنتاتون سر میزنم. دوستتون دارم و از همتون ممنونم.


922453
2023-04-08 05:18:39 +0330 +0330

خدا به خیر کنه داداش ایشالله بهتر بشی مشخص بود این نبودت الکی نیست واقعا تو نگرانی هامون حق داشتیم به امید سلامتی دوباره 💚🤍❤

1 ❤️

922494
2023-04-08 14:15:31 +0330 +0330

دیوووونه داستان و پیامای محبت امیز ما به یورت باشه اگه صفحه نمایش واست بده خب نگاه نکن. من خودمم بهم حال نمیده خوندن رمانت اگه نتونم کامنت بزارمو جواب بگیرمو نگران حالت باشم.
روی بهبودت تمرکز کن مطمئن باش کسایی که میشناسنت درکت میکنن.❤

3 ❤️

922576
2023-04-09 08:22:46 +0330 +0330

ادمین لطفاً داستان رو بذار جون به لب شدیم

5 ❤️

922852
2023-04-11 20:10:30 +0330 +0330

تا دیروز منظر رهیال بودیم داستانشو بذاره الان منتظر ادمینیم😐

3 ❤️

922963
2023-04-12 08:56:57 +0330 +0330

این ادمین چ مرگشه ،داستانای کصشعر زود اپلود میکنه ولی

5 ❤️

923048
2023-04-12 17:54:13 +0330 +0330

ادمین نمیخواد داستانو بزاره؟
رهیال جان چرا خودت رسیدگی نمیکنی؟

2 ❤️

923071
2023-04-12 22:28:19 +0330 +0330

یه حسی بم میگ امشب منتشر میشه.

1 ❤️

923199
2023-04-13 13:10:43 +0330 +0330

راهیال پیر شدیم چیکار کردی داش

1 ❤️

923207
2023-04-13 15:37:12 +0330 +0330

رهیال جان اگه ادمین قبول نمیکنه که داستانتو بذاره یه کانال تلگرام تشکیل بده و داستانتو بذار اونجا

1 ❤️

923239
2023-04-14 00:47:11 +0330 +0330

سلام عزیزان.
به ادمین پیام دادم. ایشون گفتن حجم داستان های ارسالی در عید بالا بوده و داستان من رو طی دو سه روز آینده احتمالا میذارن.
این چیزیه که به من گفتن. لطفا صبور باشید

4 ❤️

923342
2023-04-14 10:20:56 +0330 +0330

رهیال جان داداش بنویس
فقط تو سایت ثبت نام کردم ک بگم ما منتظریم هنوز🙏

2 ❤️

925176
2023-04-26 07:30:29 +0330 +0330

فقط میتونم بگم منتظر خوندن بقیه داستانم
فوق العاده💓

2 ❤️

925177
2023-04-26 07:31:22 +0330 +0330

اگر قرار نیست ادمین محترم داستانتون رو نشر بدن توی قسمت پست ها نشر بدید.

1 ❤️




آخرین بازدیدها