هلیا و سحر یا مادر و دختر ؟ (۱)

1402/08/26

قسمت ۱ :
باورم نمیشد هلیا با مامانش اومده ، ولی خب می‌تونستم اعتماد مامانش رو هم جلب کنم . شنیده بودم که مامانا از اینکه سنشون کم نشون داده بشه خوششون میاد ، آروم جوری که سحر هم بشنوه رو به هلیا گفتم : حالا خواهرت نره به مامانت بگه با من اومدی بیرون !
مامانش -که اسمش سحر بود-برگشت با خنده رضایت بخشی جواب داد : من مادرشم !
+وای ببخشید ! اصلا بهتون نمیخوره مادر هلیا جان باشید !
-ممنون نظر لطفتونه
+هلیا نگفته بود که با مادرش میاد !
هلیا خندید ، انگار میدونست دارم سعی میکنم نظر مامانشو جلب کنم ، ادامه دادم گفتم : البته که همچین دختر زیبایی بایدم مادر زیباتری مثل شما داشته باشه ، انگار داشتم کارمو درست انجام میدادم ، لبخند رضایت همچنان رو صورت سحر بود و گفت نظر لطفته محمد جان
با مادرش بیشتر گرم گرفتم و همچنان رو اون میز چهار نفره کافهٔ طبقه پایین پل طبیعت ، من روبروی هلیا و مادرش نشسته بودم ادامه دادم و گفتم : البته هلیا تعریف شما رو زیاد کرده و اگه درست یادم باشه شما سحر خانوم هستید ، سحر سرش رو به علامت تایید تکون داد . هلیا داشت چاییشو میخوره ، سحر گفت آقا محمد هم که کارشو بلده و دل دخترمو دزدیده !
البته این اولین رابطه من با یه دختر بود ؛ بعد از یه عمر سینگلی ! چند بار سعی کردم تو تلگرام یا سایت های دوست یابی یکیو پیدا کنم ولی خب نمیشد ؛ من دانشجوی رشته زبان تو یکی از دانشگاه های تهرانم ؛ از وقتی اومده بودم دانشگاه حواسم به دخترا بود ، البته نه اینکه ضایع بازی دربیارم و هلیا ، خب از همون اول خیلی ازش خوشم اومد و از اونجایی که نمیخواستم زود درخواست بدم تا مبادا رد کنه ، هم حواسم بود که آروم بهش نزدیک بشم تا کسی نخواد باهاش ارتباط بگیره هم خودم خیلی گرم نمیگرفتم تا هلیا معذب نشه و نهایتا ترم سه ، وقتی که دیدم هلیا هم انگار از من بدش نمیاد رفتم و آروم آروم باهاش سر صحبت رو باز کردم و البته وقتی بهم گفت که کسی تو زندگیش نیست خوشحال تر از همیشه بهش پیشنهاد کافه دادم و اونم قبول کرد !
این ششمین قرار من با هلیا بود و فکرشم نمیکردم بخواد با مادرش بیاد ؛ به سحر توضیح دادم که این اولین رابطه من با جنس مخالفه و همینجوری همراه با تعریف و تمجید داشتم با سحر صحبت میکردم ، هلیا هم داشت چاییشو که به آخراش رسیده بود میخورد و اینستا گردی میکرد ، یهو برگشت سمت من گفت ، میخوای مخ مامانمو هم بزنیا ! خندیدم و گفتم البته که میخوام ! سحر هم خندید و نسکافه شو تموم کرد . هلیا انگار اعصابش خورد بود یا حداقل خورد شده بود ، شاید از برخورد من با مادرش که انتظار داشت باهاش خیلی گرم نگیرم ولی خب من صحبتو عوض کردم و گفتم که : خب بریم ؟ هوای پاییز جون میده برا پیاده روی ها !
و رفتم که اون سه تا نوشیدنی و کیک رو پرداخت کنم که سحر نداشت و با کسی تعارف و از این صحبتا – که بزرگتر باید حساب کنه – سحر حساب کرد
داشتیم پیاده روی میکردیم چند بار به شوخی به هلیا گفتم اصلا من مامانتو میخوام البته با خنده و طوری که سحر ناراحت نشه ؛ رفتم پیش هلیا و بهش گفتم که چرا ناراحت شدی که یهو هلیا سرم داد کشید ! بهم گفت : تو الان باید با من گرم بگیری نه مامانم ! بعد رو به سحر گفت مامان میخوای دوست پسر منو بدزدی ؟
از یه طرف دلم غنچ رفت که به من گفت دوست پسر از یه طرف دیگه نمیدونستم که هلیا چرا باید انقدر اعصابش خورد بشه و البته که میدونستم پریوده ؛ روبروی هلیا وایساده بودم و مامانش عقب تر بود ، یه خورده مات نگاهش کردم و بغلش کردم طوری که پشت هلیا به سحر بود و همزمان با اینکه چونم رو شونه هلیا بود سحر جلوی چشمم بود ، با اشاره دست به سحر فهموندم که اشکال نداره
آروم و بسیار مهربانانه بهش گفتم : چرا ناراحت میشی عزیزم ؟ من که بهت گفتم میخوام نظر مامانتو جلب کنم که
-نمیدونم ، یه لحظه با رفتارت با مامانم حسودیم شد
+دیگه نبینم حسودی کنی ها ، من فقط مال تو ام
-اون که معلومه
+بغل کردنت رو دوست دارم
-میبینم که باز بغلم کردی و اونجات به افتخارم بلند شده !
+بهت گفتم که ، تا مامانت اجازه نده خبری از سکس نیست
سحر اومد کنارمون و گفت : چی پچ پچ میکنید شما دوتا ؟


دو هفته گذشت و شده بود هفتم آبان که البته یک روز به تولد هلیا بود و چون از قبل با سحر اوکی شده بودم ، باهاش برنامه چیدم که یه تولد بی نقص و البته سه نفره برای هلیا بگیریم و خوب تو خونه خودشون ؛ احساسم هم بهم میگفت که هلیا هم یه برنامه هایی داشت و میدونست قراره تولدش رو با ما بگذرونه چون هلیا خیلی دوست و رفیق نداشت البته دلیل اصلیش هم این بود که هلیا ده سال دوم زندگیش رو تو کانادا بزرگ شده بود و نه وقت کرده بود که تا ده سالگی تو ایران دوست پیدا کنه و نه تو کانادا تونسته بود با کسی درست ارتباط بگیره البته دلیل اصلی رفتشون به خاطر پدر هلیا بود ، به خاطر کسب و کارش -که توسعه دهنده شبکه یا همون network development-بود شرایط خوبی براش تو کانادا بوجود اومده بود مجبور شده بودن برن و وقتی که پدر هلیا توی یه تصادف مرده بود ، از اونجایی که اونجا از پس خرج و مخارج بر نمیومدن مجبور بودن برگردن ایران .
سه شنبه بود و بارون قطع شده بود ، نزدیکای ساعت هفت شب ؛ حال و هوای اون شب تکرار نشدنی بود و بوی خاک بارون خورده و اون ماه نصفه که دورش دو سه تا ستاره جمع شده بودن یه ترکیب رویایی بود ؛ قرار بر این شد که من به طوری که هلیا متوجه نشه یواشکی برم تو خونشون و قایم بشم تا وقتی که کیک بیاد و اونجا سورپرایز رو شروع کنیم منم با یه استوانه شادی رفتم قایم شدم تو دستشویی طبقه پایین ؛ وقتی کیک اومد هم هلیا و هم مامانش طبقه بالا ، و هر کدوم تو اتاق خودشون بودن و شنیدم که سحر داد زد : هلیا پاشو ببین کیه ؛ لای در دستشویی رو یه کم باز گذاشتم که بتونم ببینم و معلوم بود هلیا فکر کرده منم ! وقتی با اون ست تاپ و شلوارک یاسی در رو باز کرد و جعبه کیک رو تحویل گرفت ، سحر هم اومده بود پایین و شنیدم که هلیا گفت فکر کردم محمده ، سحر گفت فکر کنم محمد برات گرفته بزارش رو اپن ، همون طور که پشتش به من بود و کیک رو که گذاشته بود رو اپن داشت باز میکرد ، یواشکی اومدم بیرون و تصمیم گرفتم یه جور دیگه سورپرایزش کنم ؛ استوانه شادی رو دادم به سحر و بدون کوچکترین صدایی رفتم و از پشت هلیا رو بغل کردم و طبیعتا تو اون شرایط سالار هم بلند شده بود ولی من اهمیتی ندادم و خودم رو چسبوندم از پشت به هلیا و آروم گردنش رو بوس کردم و گفتم تولدت مبارک عشق زندگیم
هلیا سریع برگشت رو به من و دستشو گذاشت رو دهنش و یه جیغ آروم کشید بعد محکم بغلم کرد و با شوق گفت محمد ! منم تو بغلم فشارش دادم و اون مکالمه ناب که داشتیم رو هیچ وقت یادم نمیره !
+امروز دیگه تولدمه و باید چیزی که میخوای رو به من بدی
-بهت گفتم و زیر حرفم نمیزنم ، تا وقتی که مامانت به صورت کاملا جدی به من اجازه نداده نمیدونم باهات سکس داشته باشم
+ولی امروز فرق داره ، من امروز چیزی که میخوام رو میگیرم
چهره زیبایش تا الان زیباترین چهره ای بود که میدیدم ، چهره ای که چنان رو اندام سوپر سکسیش نشسته بود که من رو هر دفعه ترن آن میکرد ، اون چهره طوری مصمم شده بود که حس میکردم بالاخره قراره از مامانش اجازه بگیره ، سرش رو از شونم جدا کرد و لباش رو چسبوند به لبام و بعد چند لحظه که من لذت کاملا متفاوتی رو چشیده بودم ، از من جدا شد و رفت جلوی سحر ایستاد ، با تن صدایی که من هم بشنوم رو به مامانش گفت : نمیدونم واکنشت چیه مامان ولی من میخوام با محمد سکس داشته باشم و محمد از وقتی با من آشنا شده ، من هر دفعه بحث سکس رو میکشم وسط ، با اطمینان میگه تا تو اجازه ندی باهام سکس نمیکنه ، الان هم اومدم تا ازت خواهش کنم که به محمد اجازه سکس با من رو بدی
سحر با یه نگاه متفاوت و چشم های براق به هلیا نگاه کرد و بعد اومد سمت من ، به من که رسید دستامو تو دستاش گرفت و بعد با همون اشک شوق بهم گفت : هلیا تنها عشق باقی مونده زندگیمه و تنهای یادگار رامین برای من ، و همچنین تنها دخترمه ، من دخترم رو میشناسم و میدونم که به این راحتیا با کسی تو رابطه نمیره ، چه برسه به اینکه از من بخواد که با اون طرف سکس داشته باشه
بغضش رو بلعید ، دستهاش رو از دستام ول کرد و شونه هام رو فشار داد بین دستاش و لحن آرومش رو حفظ کرد و ادامه داد : ازت میخوام که از الان تا همیشه ، چه در حضور من چه در نبودم ، همیشه حامی و مراقب هلیا باشی.
رطوبت چشم هام رو خشک کردم و سحر رو بغل کردم و گفتم : هیچوقت پشتش رو خالی نمیکنم .
همونطور که سرم رو شونه سحر بود ، هلیا رو دیدم که تو چشماش ترکیب شوق و شهوت دیده میشد ، اومد سمتم و دستم رو گرفت و کشوند سمت راه پله ، سحر هم با بغضی که تو گلوش مونده بود ، تن صداشو بلند کرد و گفت من میرم بیرون خرید کنم ؛ هلیا هم داد زد باشه مامان ؛ صدای در رو که شنیدم تقریبا آخرای راه پله بودیم منم هلیا رو از رو زمین کندم و برش داشتم ، دقیقا همونجوری که یه بچه دو ساله رو بر میدارن ، یه دستم زیر گردنش و دست دیگم زیر باسنش بود و همینطوری رفتم سمت چپ راهرو که اتاق هلیا بودو خوشبختانه در اتاق نیمه باز بود ، با پا در اتاق رو باز کردم و همزمان که داشتم لباشو میخوردم داشتم میرفتم سمت تختش ، این اولین باری نبود که میام تو اتاقش ؛ تختش دونفره نبود ولی از استاندارد یک نفره هم بزرگتر بود ، گذاشتمش روی تختش و آروم رفتم روش و پاهاش رو که از ناحیه زانو خم کرده بود رو باز کردم و لبام رو از بین پاهاش رسوندم به لبش ، فضای اتاق غیر قابل توصیف بود و این اتفاق ، خب واقعا غیر قابل توصیف بود و طیف رنگی که از لای در نیمه باز اتاق به داخل اتاق تاریک وارد میشد کاملا کافی بود تا بشه طیف رنگ عشق که به نظر صورتی میومد رو تو کل اتاق احساس کرد ، من داشتم عشق رو با چشمام میدیدم ، با گوشام میشنیدم، بوش رو کامل احساس میکردم ، با لبام مزه میکردم و با تمام وجود لمسش میکردم ! بلاخره می فهمیدم که منظور اشعار نظامی گنجوی چی بود ! میتونستم قصه لیلی و مجنون رو توی اون اتاق به صورت زنده ببینم ! همونطور که لب هاش روبین لب هام فشار میدادم میتونستم حرکات و نفس های نامنظم هلیا رو احساس کنم و میتونستم عشق و شهوت رو داخل خودم مثل کوه اتشفشانی که تا چند دقیقه دیگه منفجر میشه تمثیل کنم ، همونطور که دست راستم رو سینه سمت راست و دست چپم رو پشت گردن هلیا گرفته بودم ، لبهام رو از روی لباش جدا کردم و بدون بلند شدن سرم و بدون قطع ارتباط لبهام با بدنش ، به سمت گردنش حرکت کردم و این بار دست راستم رو از سینه اش جدا و به سمت کسش که ترشح زیادش از روی شورتک مشخص بود بردم و ملموس بود که دیگه زیر اون شورتک یاسی هیچی نپوشیده ، همونطور که زیر اون تاپ ست با شورتک سوتینی در کار نبود ، دست چپم هم از پشت گردنش به سمت سینه چپش رفت و همچنان داشتم منطقه گوش تا گردنش رو با ولع میخوردم و همچنان موج هایی که هلیا به کمر و شکمش میداد نشونه رضایت بی پایانش بود ولی من دیگه نمیتونستم صبر کنم ، نمیتونستم که سینه هاش رو فقط نگاه کنم و لمس کنم ، میخواستم اون سینه های خوش فرم و زیبا که همیشه باعث میشد تحریک بشم رو توی دهنم فرو ببرم ، خیلی وحشی تاپش رو از تنش در آوردم و قبل از اینکه به سینه هاش نگاه کنم یه بوسه آبدار ازش گرفتم و وقتی چشمام به اون دوتا سینه خوش فرم افتاد ، پیش آبم رو توی شورتم احساس کردم که تا بحال اینطور نشده بودم ! بدون مکث لبهام رو به اون نوک سینه هاش که نه خیلی بزرگ بود و نه خیلی کوچیک رسوندم ، اون سینه ها قشنگترین سینه ها بود و مثلشو حتی توی فیلم های سکسی هم ندیده بودم ! نور اتاق به اندازه این نبود که بخوام رنگ سینه هاشو از بین شکلاتی ، کرمی و یا صورتی تشخیص بدم و اندازه سینه هاش بیشتر به هفتاد و یا هفتاد و پنج میخورد ؛ خودم رو یکم پایین اوردم ، زبونم رو اول روی نیپل سمت راست کشیدم و بعد همونطور روی نیپل سمت چپ و بعد دستم رو روی کناره سینه هاش گذاشتم و سرم رو بردم بین سینه هاش ، بوی اون سینه ها داشت دیوونم میکرد و میخواستم طوری بخورمشون که از جا کنده بشن ! نوک سینه سمت چپش رو بین لبهام گرفتم و همزمان با زبونم داشتم سینه هاشو میخوردم و آه و ناله های شهوتی هلیا داشت روی شهوت من هم تاثیر می گذاشت ولی دیگه نمیتونستم تحمل کنم و همون جوری با بوسه و لمس نقطه به نقطه ی جاده بین سینه هاش تا کسش رو با لب و زبونم طی کردم ، وقتی به شورتکش رسیدم دستم رو گذاشتم دو سمت شورتک و لب هام رو از زیر نافش جدا کردم و با همون صدای توأم با شهوت بهش گفتم آماده ای عزیزم ؟
جوابی که گرفتم رو یادم نمیره ، با شهوتی ترین حالت و لحن ممکن به بازو هام چنگ زد و گفت : آماده تر از همیشه ام ، دیگه نمیتونم تحمل کنم … محمد … من کیرتو میخوام …
من فقط تونستم شورتکش رو پایین بکشم و یه لیس از پایین تا بالای کسش بزنم چون همونجا بود که هلیا لرزید ! همون لرزشی که موقع ارضا دربارش حرف میزنن ! بلند شد و فکر کردم دیگه نمیخواد ادامه بده ولی برعکس ، شهوتی تر از چند ثانیه قبل تیشرت منو خیلی سریع درآورد و رفت سمت شلوارم ، شلوارم کشی بود و کمربند نداشت ، شلوارم رو هم درآورد و من موندم و یه شورت که اون رو هم بلافاصله پایین کشید و من رو مثل خودش لخت مادرزاد کرد ! میخواست که برام ساک بزنه ولی بهش فهموندم که علاقه ای به ساک ندارم و دوباره به همون حالت خوابوندمش رو تخت و باز شروع کردم به خوردن واژنش و باور کنید رنگ روشن واژنش حتی تو اون نور کم هم مشخص بود و میشد فهمید که این دختر حتی خودش هم به خودش دست نزده ! وقتی خیسی کسش دوبرابر شده بود با همون صدای ناله مانند سکسی و مقطعش گفت : تروخدا … بسه . … من کیرتو میخوام …
دیگه نمیخواستم بیشتر از این التماسم کنه چون به اندازه کافی برای این لحظه انتظار کشیده بود ، منم دیگه بیشتر از این معطلش نکردم و با یه بوسه بهش فهموندم که قراره به آرزوش برسه و هنوز دستاش به حالت چنگ روی روتختیش حرکت میکرد ، لحظه ای که جفتمون منتظرش بودیم رسید ، وقتی کیر خیس از پیش آبم رو روی قسمت زیرین کسش که حسابی خیس بود گذاشتم ، از بین ناله ها و صدای کش دارش میشد شنید که میگفت : بکنش توووم !
خیلی آروم کیرم رو که به سفت ترین حالت ممکنش در اومده بود رو وارد کسش که فکرش رو هم نمیکردم انقدر تنگ باشه کردم و از شدت لذت و شهوت اون لحظه نزدیک بود بی هوش بشم ! این لذت من همراه بود با ناله های شهوتی هلیا و طوری اون لحظه رقم خورده بود که میشد من و اون رو به قفل و کلید یا خنجر و غلافش تشبیه کرد که الان کامل شدیم ! وقتی کیرم رو از تو کسش درآوردم خوشحال شدم ! از خونی که روی کیرم بود ؛ خوشحال از اینکه این اولین رابطه هلیا بود و دروغ نمیگفت ، ازش حالش رو پرسیدم و ازم خواست که ادامه بدم ؛ با دستمال کاغذی که روی میزش بود خون ها رو از خودم و خودش پاک کردم و دوباره و این دفعه بدون معطلی کیرم رو وارد کسش کردم و شروع کردم به تلنبه زدن ؛ دقیقا توی پوزیشن میشنری بودیم و همونطور که به پشت روی بالش و به طوری که کسش تو انتهای تخت قرار بگیره خوابیده بود ، پاهاش همزمان هم از زانو خم شده بود و هم از هم باز شده بود و با دست های خودش بالا نگه داشته شده بود ، در همون حالت نهایتا نزدیک به ده دقیقه کیرم رو تو سرعتی که اون دوست داشت تو کسش حرکت میدادم و بیشتر دووم نیاوردم و درآوردن کیرم از تو کس هلیا و قرار گرفتنش روی شکمش ، هماهنگ و همزمان بود با ارضا شدن هردوتامون و بعد از تمیز کردنش بادستمال ، خودم رو بغلش انداختم روی تخت ، و چشم های خمارش خالی از شهوت، قابی از عشق بود که اون شب تو قلب من حک شد ، صورت تو صورت همدیگه و لخت مادرزاد زیر یه پتو ، کامل بدنم رو به بدنش چسبوندم و بغلش کردم و این آخرین اقدامی بود که اون شب انجام دادم .

نمیدونم ساعت چند بود ولی با بوسه هلیا از لبام از خواب پریدم و این عجیب بود چون شخصا کسی ام که با بمب هم بیدار نمیشه !
چشمامو باز کردم و برای بار هزارم رو به هلیا گفتم : تو زیبا ترین دختر روی زمینی
-الان دیگه زیبا ترین زن روی زمینم !
+البته که هستی !
بلند شدم نشستم و روی لبه تخت و شورتمو پام کردم و هلیا هم که فقط شورت پوشیده بود ، نشست روی پاهام ؛ صورتم دقیق روبروی سینه هاش قرار داشت و همون جور که داشتم اون سینه های خوش فرم رو برانداز میکردم ، جای بوسه ها و کبودی های شب قبل رو دیدم و بوسشون کردم که با لبخند هلیا همراه بود ، اون لحظه که نور اتاق کاملا روشن بود ، به واسطه نور خورشید که داخل اتاق می تابید ، معمام حل شد و رنگ صورتی کمرنگ سینه هاش که مثل مُهر روی سینه کاملا سفیدش بود ، نزدیک بود بعد اون شب سخت باز سالارو بلند کنه ، ساعت روی دیوار تقریبا نه و بیست دقیقه رو نشون میداد ؛ تو همون حالت بغلش کردم و در ادامه چیزی که گفته بود ، گفتم :
خوبشم هستی . زن منی دیگه !
چشم هاش برق زد و ذوق زده شد و اونم بغلم کرد که مامانش ، یعنی سحر از طبقه پایین داد زد : دوتا معشوقه صبحونه نمیخوان ؟
حواسم نبود که سحر ممکنه خونه باشه چون دلمو صابون زده بودم که یه سکس صبحانه داشته باشیم ، ولی با این حساب هلیا داد زد چشم الان میایم و باز بغلم کرد ، بغل کردن هلیا بعد از بیدار شدن ، اونم لخت و بدون هیچ استرس و نگرانی بهترین حس دنیا بود، ازش یه لب گرفتم و بلند شدیم و حاضر شدیم بریم پایین ؛ از هلیا خواستم که اول اون بره به بهونه این که من دارم دست و صورتمو میشورم که اونم قبول کرد و رفت پایین ، منم رفتم و یه آب به دست و صورتم زدم و با لباس هام که از شب قبل راحت بودن رفتم پایین و دیدم که یه صبحونه رنگارنگ شامل خامه مربا و پنیر گردو و نیمرو و چایی و عسل رو میز خیلی قشنگ چیده شده و رو اون میز نهارخوری شیش نفره مستطیلی ، هلیا سمت راست میز و سحر سمت چپ روبروی هلیا نشسته بود و بغل هر دوتاشون یه صندلی خالی بود که با اطمینان رفتم و نشستم بغل هلیا و به سحر گفتم :
+صبح بخیر سحر جون ، به به ممنون چه صبحونه ای درست کردی
-****خواهش میکنم عزیزم ، کاری نکردم بخور نوش جون
+ممنون ، چشم
هر سه تامون میدونستیم که یه روز سحر قراره بیشتر تو رابطه من و هلیا نقش داشته باشه ، این موضوع از نگاه هر سه تامون مشخص بود و میشد برق چشم هلیا و سحر روی من رو واضح دید .

نوشته: Mohammad storyline


👍 85
👎 9
82901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

958551
2023-11-18 00:00:52 +0330 +0330

عالی بود

1 ❤️

958553
2023-11-18 00:06:50 +0330 +0330

دوستان یدونه بادکنک پر از آب گرم بکنید بدید به این جقی تا تمام معشوقه های قدیم رو نکرده😄😄😄

1 ❤️

958554
2023-11-18 00:13:49 +0330 +0330

باریکلا خوب بور
حتما ادامه بده

1 ❤️

958580
2023-11-18 02:21:45 +0330 +0330

از لحاظ نگارش عالی بود
از لحاظ صحت گایش معلوم نیست 😃

0 ❤️

958586
2023-11-18 03:54:45 +0330 +0330

دوست عزیزبنظرم شماعاشق نشدی،فقط فکرکردی عاشق شدی.
عشق وهوس درتضاد هستن.شایدعلاقه پیداکردید به هم امابازم بنظرم اون عشقی نیست که بایدباشه.اگه بود داستانش اینجامنتشرنمیشد.
پس خواهشا معنای عشق رو خرابترنکنید ازاین کلمه استفاده نکنید وهرچی عاشق واقعی بوده وهست رو بی ارزشتر نکنید.
لیلی ومجنون رو داخل اتاق موقع سکس میشد تجسم کرد؟بیخیال داداش.

4 ❤️

958605
2023-11-18 09:43:26 +0330 +0330

چرندیات یه مجلوق کوس ندیده بدبخت

1 ❤️

958607
2023-11-18 09:45:42 +0330 +0330

خاک بر سرت مردم از خداشونه براشون بخورن

0 ❤️

958621
2023-11-18 13:34:40 +0330 +0330

خیلی خوب بود

1 ❤️

958625
2023-11-18 14:01:51 +0330 +0330

خیلی خوب بود دمت گرم

1 ❤️

958631
2023-11-18 16:10:17 +0330 +0330

دروغ یا راستشو نمیدونم، ولی محتوا و نگارشت عالی بود حتما ادامه بده

1 ❤️

958654
2023-11-18 21:37:48 +0330 +0330

قشنگ بود👍

1 ❤️

958697
2023-11-19 01:48:09 +0330 +0330

عالی بود دمت گرم

1 ❤️

958720
2023-11-19 08:33:10 +0330 +0330

👏👏👏👏👏👏👏

1 ❤️

958723
2023-11-19 09:07:00 +0330 +0330

دمت گرم خوب بود ادامه اش رو زودتر بزار

1 ❤️

958746
2023-11-19 12:17:33 +0330 +0330

خيلي خوب بود

1 ❤️

958804
2023-11-20 00:45:48 +0330 +0330

عالی بود! بیشتر بنویس.
البته اون شهوتی که در آثار نظامی گنجوی اشاره کردی رو بیشتر در کتاب خسرو و شیرین یا هفت‌پیکر می‌شه دید تا لیلی و مجنون. لیلی و مجنون زیاد بخش‌های اروتیک نداره.

0 ❤️

958913
2023-11-20 20:58:44 +0330 +0330

از طرف نویسنده داستان
دوستان این فقط یه داستانه و خب شما هم اینجا نیومدید رمان بخونید که ، داستان سکسیه و خب نمیدونم چه صیغه ایه زیر همه داستانا میاین مینویسین تخیلات یه جقی ، خب خودتون اومدید اینجا مثلا برید تو حالت عرفانی ؟
خلاصه که این یه داستانه و عزیزی که نوشتی عشق رو خراب نکن ، باید بگم این یک داستان حاصل از تخیل خودمه و نمیخوای نخون 🙏

1 ❤️

960133
2023-11-30 12:47:30 +0330 +0330

قلمت عالی بود اقا محمد منتظر پارتای بعدی هستم🫂

0 ❤️




آخرین بازدیدها