دستم رو بگیر (۱)

1402/05/29
داستان دارای محتوای همجنسگرایانه می‌باشد. قسمت اول فاقد صحنه های عاشقانه می‌باشد. داستان به صورت مبهم نوشته شده؛ پس لطفاً با دقت بخونید.

نفس کشیدن سخت شده بود، انگار اکسیژنی اطرافم نبود و هر بار که دم و بازدمی میکردم، چیزی وارد ریه ام نمیشد.
ریتم نفس هامو تند تر کردم تا بتونم کمی اکسیژن جذب کنم…
کل بدنم درد میکرد؛ سعی کردم چشم هامو باز کنم ولی نمیتونستم، علاوه بر اون هیچ صدایی هم نمی‌شنیدم.
سکوت محض بود…
ولی نه سکوت محض نبود! ؛ یه صدای تیزی توی مغزم بود …
مثل یه فرکانس ثابت، که انگار قصد داشت منو اذیت کنه…

بسه تمومش کن کر شدم! چرا چشمام رو نمیتونم باز کنم؟
یه دفعه درد شدیدی بدنم رو فرا گرفت …
یه سوزش خاصی رو توی رگ هام حس میکردم، از دستم می‌اومد بالا و میرفت پایین، دستام ! پاهام !
چه خبره ؟! میخواستم از درد داد بزنم، ولی …
ولی صدایی از من خارج نمیشد، انگار اصلا دهن نداشتم، یا دهنم رو بسته بودن.
سوختم، رگام سوخت، دستم سوخت، اینجا چه خبره؟!
ریتم نفس هام دیوانه وار تند شده بود ولی ریه هام سنگین بود و نفس کشیدن فایده‌ای نداشت؛ درد داشتم، میسوختم، همه جام درد میکرد …
تو جهنم بودم؟ نکنه مرده بودم و تو جهنم بودم …
چرا هیچ چیز یادم نمیومد؟ اینجا کجاست ؟ چرا اینجام ؟
دوباره سکوت محض شد، حس کردم یکی داره با دستش روی قفسه سینه ام ضربه میزنه…
آخ عوضی نکن دردم میاد، نکن حرومزاده…
تندش کرده بود … ول کن نبود، با مشت میزد روی سینه ام
توروخدا نزن، غلط کردم نزن ، جان هرکس دوست داری نزن!
التماس هام جواب داد! تمومش کرد.
یه دفعه یه درد خیلی بدتری کل بدنم رو فرا گرفت …
سوختم!.. لعنتی سوختم، تمومش کن.
اینجا جهنمه؟ اگه اینجا جهنمه که بدبخت شدم …
تا آخر عمرم، یعنی باید این دردا رو تحمل کنم؟
دوباره رگام آتیش گرفت، یه درد وحشتناکی روی توی رگم حس کردم و شروع کرد به بالا و پایین رفتن توی بدنم …
میخواستم داد بزنم بگم نکن ! بگم ولم کن! ولی نمیتونستم …
دهن نداشتم؟ بسته بود؟ چرا نمی تونستم ؟
دوباره ضربات مشتی که روی سینه ام می‌شست، منو از فکر کشید بیرون .
مگه التماس نکردم که نزنی ؟ چرا داری منو میزنی ؟ چرا ولم نمیکنی ؟
نفس … نفسم بالا نمیومد …
نمی‌دونم چیکار کردم، فقط غلط کردم !!

تو نقطه‌ی اوجِ درد کشیدن، یه دفعه بدنم بی حس شد.
تموم شد، همه چی تموم شد، دیگه دردی رو حس نکردم!
نفس، نفسم باز شد… .
یه دفعه صدای گریه های بچه‌ای رو شنیدم،
باورم نمیشد ! صداها رو می‌شنیدم.
خیالم راحت شد گوشام رو نبریدن.
حس کردم میتونم چشمام رو باز کنم،
خدایا شکرت، چشمام سرجاشه، میتونم بازش کنم .
چشمام رو باز کردم، توی بیمارستان بودم،
یه گوشه وایساده بودم و چند نفر با لباس های سبز دور تا دور یه تخت ایستاده بودن و مشغول بودن،
+دکتر، عمل موفقیت آمیز بود، بچه هم سالمه.
فریاد زد :
+دکتر !، دکتر !..
یه دفعه تصاویر کش اومد، از اونجا پرت شدم بیرون، انگار همه چیز روی دور تند بود. حالت تهوع گرفتم، همه چیز سریع بود، تصاویری پشت هم پخش میشد و منم مات و مبهوت به اطرافم نگاه میکردم .
تصویر وایساد؛ متوجه شدم که مراسم ختم بود، چون همه مشکی پوشیده بودن و صدای گریه میومد. تموم این مدت همه جا تار بود، به جز یه قسمت، یه بچه بود که تو بغل مردی که به نظرم پدر بچه اومد؛ بود. انگار دوربین روی حالت پرتره بود و میخواست فقط اون بچه توی عکس باشه …
به جز اون بچه همه چیز تار بود …
به سرعت همه از در خروجی رد میشدن و به پدر اون بچه تسلیت میگفتن؛ منم از اونجا متوجه شدم که صاحب مجلس هستن، هنوزم فوکوسِ تصویر روی اون پسرِ کوچیکِ تو بغلِ پدرش بود .
مهمونا رفتن، پسره بزرگتر شد، هر جا میرفتن منم دنبال اونا کشیده میشدم.
پدرش بردش توی یه خونه و گذاشتش اونجا، و رفت …
دوباره یه مجلس ختم، اینبار خودم میدونستم باید دنبال پسره بگردم.
یه دفعه چشمم خورد به تصویری که وسط مجلس بود، پدر همون پسره بود .
خشکم زد، آروم آروم به سمت عقب میرفتم، یه دفعه چشمم خورد به درِ ورودی مسجد؛ خودش بود، توی بغل مادربزرگش…
صبر کن… مادربزرگم !
اون من بودم؟! داشتم خودم رو میدیدم؟
یه دفعه سرعت همه چیز چندین برابر شد،
همه چیز رو به وضوح می دیدم، بزرگ شد، رفت مدرسه.
کتک خورد، مورد تمسخر قرار گرفت … بزرگتر شد …
بزرگ و بزرگتر شد …
یه دفعه زمان وایساد …
صبر کن ! من اینجا رو یادمه، من یادمه که اینجا بودم .
حدودای ۱۳ سالم بود، یه همسایه جدید اومد توی محله مون.
برای اولین بار اینجا پسرشون رو دیدم …
خجالتی بودم، سرم رو گرفتم پایین و آروم رد شدم …
صدام کرد، خودش رو معرفی کرد. باورم نمیشد داشتم خودم رو با زاویه سوم شخص میدیدم!
لبخند زد!‌؟ لبخند زد!!! من فکر نمی‌کردم اون لحظه لبخند زده باشم … چون اون موقع تو فکر بودم! آره اون روز تو فکر بودم.
دوباره تصویر تند شد، هر روز زندگیم میدیدمش،
خونشون بودم ، خونمون بود …
باهم بودیم همه جا ، همه جا ، همه جا …
بعد از اینکه به بلوغ رسیدیم؛ متوجه شدم که همجنسگرام.
اون زمان تازه ۱۷ سالم شده بود. متوجه شدم که عاشقش شدم، وقتی اینو فهمیدم حالم بد شد
چون خایه شو نداشتم بهش بگم. شبا گریه میکردم ولی روزا جلوش می‌خندیدیم! الان فهمیدم چرا …
شب گریه میکردم که فرداش جلوش عادی جلوه بدم …
کاش میگفتی لعنتی کاش میگفتی …
یاد فیلم میان ستاره ای افتادم، داشتم داد میزدم که برو بهش بگو لعنتی بهش بگو!..
امیر علی به سبحان بگو دوسش داری … بزار بدونه !
دوباره سرعت زیاد شد ! غم، غم، غم، غم
لعنتی فقط باید بهش میگفتی …
دوباره تصویر وایساد …
اشکم در اومد، اینجا رو یادمه، مادربزرگم فوت شد !
تنها داراییم فوت شد .
داییم منو به سرپرستی گرفت و منو با خودش برد …
مثل خر گریه میکردم، با اینکه قبلا همه اینا رو گذرونده بودم ولی بازم داشتم گریه میکردم.
دوباره برای یه لحظه سرعت زیاد شد و بعدش به حالت عادی برگشت …
سرعت زمان رو از روی ساعت دیواری حس میکردم، عادی بود
۱…۲…۳…۴…؛ ثانیه شمار روند عادی شو طی میکرد و من داشتم دنبال خودم میگشتم؛ در اتاق خواب رو باز کردم.
روی زمین افتاده بودم، یادم افتاد!.
از غصه ی از دست دادنِ پدر و مادر و مادربزرگ و بعدش هم از دست دادنِ سبحان دق کرده بودم.
یه دفعه داییم منو بلند کرد و رسوند بیمارستان.
حالم بد بود، دوباره حرکت زمان تند شد.
صبر کن صبر کن … مشاورم…
وقتی از اتاق رفتم بیرون به داییم چیزی رو گفت که تا الان نمیدونستم .
اون بود که از داییم خواست تا برگردیم خونه مادربزرگ زندگی کنیم.
ولی داییم اول نپذیرفت …
دوباره گذشت و گذشت تا خودم رو روی زمین دیدم، دوباره …
اومدم تا خودم، خودم رو بلند کنم ولی دستم سوخت…
چقدر داغ بودم، تب کرده بودم!
اینا رو خودم نمیدونستم …
داشتم هذیون میگفتم و توی تب؛ گریه میکردم.
هیچکس خونه نبود، بالا سر خودم نشسته بودم و گریه میکردم.
یه دفعه داییم اومد توی خونه و با شنیدن صدای من اومد توی اتاق بالا سرم …
ترسید، رنگش پرید، به بدنم دست زد و وقتی فهمید که داغم، بلندم کرد. تا منو ببره بیمارستان …
یه دفعه توی توهمات چیزی گفتم که درکش حتی برای خودمم سخت بود؛
+منو ببرید خونه مادربزرگم … من سبحان رو می‌خوام …
داییم چیزی نگفت یا حتی شاید متوجه نشد، فقط میدویید تا منو برسونه به بیمارستان .
داییم اون موقع تازه ازدواج کرده بود و هنوز زن داییم پیش باباش میموند و شاید فقط دو روز در هفته میومد خونه خودشون.
البته من تا اون لحظه دلیلش رو نمیدونستم؛
زنداییم نمیخواست اول زندگیش مسئولیت بچه‌ی یکی دیگه رو قبول کنه؛ در واقع، علت نبودنش من بودم!
دوباره زمان گذشت … از خواب بیدار شدم و خودم رو توی خونه مادربزرگم دیدم .
-امیرعلی دایی، از این به بعد اینجا میمونیم.
سرم رو آوردم بالا و به اطراف نگاه کردم؛
یه پذیرایی بزرگ؛ سمت راستم یه آشپزخونه انتهای پذیرایی؛ سمت چپم یه راهرو که به اتاق منتهی می شد؛ و روبه‌روم؛ تلویزیون و دوتا پنجره‌ی بزرگ کنار در ورودی.
یه دست مبل هم پشت سرم بود.
به خودم اومدم؛ خونه مادربزرگم بودم.
-البته ما نه، تو. اینجا خونه توعه، مامان‌جون وصیت کرده بود اینجا به نام تو بشه، منم دو سال دیگه به نامت میزنم.

به محض اینکه نیشم تا بنا گوشم وا شد. زمان ایستاد …
دوباره همه جا تاریک شد …
یه لحظه صدای شخصی رو شنیدم بالای سرم :
-دو و نیم میل …
رگام سوخت، دوباره آتیش گرفتم، بازم همون اتفاقا تکرار شد.
-ماساژ قل…
ضربه های سنگینی روی سینه ام می‌شست …
حالم خیلی بد بود …
دوباره تصویر برگشت …
باز همونجا بودم که تب کرده بودم، ولی اینبار توهمات خودم رو میدیدم

از جام بلند شدم، سرم درد میکرد.
با تعجب به اطراف نگاه میکردم چون یادم نمیومد کجا بودم؛
یکی داشت در خونه رو میزد ؟! صبرکن .
داشتم خواب میدیدم؟؟ همه چیز یادم اومد.
لعنتی چه خواب کیری بود …
با صدای خواب آلود گفتم :
+کیه ؟
-منم. باز کن دیگه
سبحان بود، خدارو شکر که خواب بود همش …
-پدرسگ چیکار میکنی دوساعته پشت درم ؟؟
+ببخشید … خواب بودم …
-خرسی مگه تو، بیا بریم تو، کارت دارم .
+چیزی شده ؟

-یه فیلم گرفتم با هم ببینیم .
+چه فیلمیه ؟
-نمیدونم، محسن داد، گفت که توش صحنه داره.
+صحنه ؟ صحنه چیه؟
-منم نمیدونم .
+اوه راستی یه چیزی …
-دیگه چی ؟
+تولدت مبارک …
-مرسی، یادم نبود ! (:
+الان چند سالت شده؟
-چطور ؟ ۱۵ یا ۱۶ ؛ باید حساب کنم.
+روی جعبه اش زده بالای ۱۹
-ولش کن بابا …
فیلم رو گذاشتم و مشغول نگاه کردن شدیم …
یه دفعه به جاهای باریکش کشیده شد …
همونجا که صحنه داره…
زنه لخت پرید روی تخت و بعدم مرده لخت شد رفت روش .
اه چندش چیکار داری میکنی …
نکن چرا داری اونو میخوری …
+قطع کن بابا اینا چیه …
برگشتم دیدم سبحان داره با کیرش از روی لباس ور می‌ره .
+چیکار میکنی سبحان …
یه دفعه به خودش اومد و دستش رو برداشت.
-نمیدونم چرا یه دفعه کیرم مثل تو فیلمه سفت شد .
من دقت نکرده بودم به کیر خودم ولی از سر کنجکاوی هم که شده دست‌زدم دیدم راست میگه …
-بقیه اش رو بزار …
+مطمئنی ؟؟ چندش نیست کارای زنه؟
-فقط بزار می‌خوام ببینم بعدش چی میشه.
تا آخر نگاه کردیم و منم از سر کنجکاوی به کیرم که سفت شده بود دست میزدم، یه دفعه مرده یه چیز سفید رنگی رو ریخت روی زنه
+الان شاشید روش ؟
-نمیدونم، پس چرا سفیده ؟
تا آخر فیلم رو به اصرار سبحان دیدیم؛ ولی دیگه هیچ صحنه ای نداشت و حوصله‌ی جفتمون سر رفت.
شب زیاد پیگیر اون قضیه نشدم و زود خوابیدم .
فرداش دم دمای غروب دوباره سبحان اومد پیشم.
در رو که باز کردم منو کشید برد توی اتاق .
+چته باز چیه ؟
-هیس الان میگم. صبح وقتی رفتم فیلم رو بدم به محسن باهام همون کارا رو کرد .
اول کیرم رو گذاشت توی دهنش و مثل زنه توی فیلم کرد .
خییییلییی خوب بود !
بعدم من براش همون کارو کردم، بهش میگن ساک زدن .
همه چی رو برام توضیح داد .
من که برگام ریخته بود!؛ ولی ذوق توی حرف زدن سبحان نشون میداد خیلی حال میده .
+خب ؟؟
-می‌خوام از اون کارا کنیم …
+چی ؟!
-میشه لطفا آروم باشی ؟ قول میدم بهت خوش میگذره .
زانو زد و شلوارم رو کشید پایین. یه قدم رفتم عقب.
یه لحظه به من نگاه کرد و آروم به کیرم زبون زد که زیر دلم قلقلک اومد .
بعدم گذاشت توی دهنش و شروع کرد مک زدن و عقب جلو کردن .
حس خیلی خوبی داشت، پاهام شل شده بود و حس میکردم می‌خوام بشاشم توی دهنش ولی خب بهم گفت که بهش میگن ارضا شدن. در واقع داشتم ارضا میشدم.
آروم خودم رو کشیدم کنار و شلوارم رو کشیدم بالا .
-چیشد ؟
+هیچی .
-باشه میخوای توهم همین کارو کنی ؟
من که هنوز تو شوک بودم و دو به شک بودم با تردید گفتم :
+باووشه…
منم همون کارو براش کردم و از حق نگذریم جفتمون لذت بردیم.
بعدش بهم گفت لب گرفتن چیه …
حس خوبی داشت، یکم با هم لب بازی کردیم و لبش رو مکیدم و لبم رو مکید و خلاصه با هم ور رفتیم …
ازم کوچیکتر بود ولی بجاش یه آدم بیست و خورده ای ساله بهش یاد می‌داد چی به چیه …
چند روز دیگه ندیدمش، در واقع چون رفته بودم خونه داییم.
وقتی برگشتم خونه‌ام، رفتم دنبالش تا ببینمش؛ چون دلم براش تنگ شده بود.
به محض اینکه در خونه شون باز شد؛ پرید توی بغلم و من رو توی بغلش فشار داد؛ بعد سریع رفت تو خونه و در رو بست.
من که حسابی تعجب کرده بودم از این حرکتش؛ دوباره در زدم.
چند لحظه ای منتظر موندم که در رو باز کرد و پرید بیرون و در رو پشت سرش بست.
+چی شد ؟ چیکار داری میکنی ؟
-می‌خوام امشب بیام پیش تو؛ رفتم اجازه بگیرم.

رفتیم خونه و بازی کردیم و فیلم دیدیم و آخر شب هم با هم شام خوردیم .
ولی وقتی می خواستیم بخوابیم :
-میای دوباره ساک بزنیم ؟
+نه حال ندارم .
-بیا دیگه لطفاً، بخاطر من.
تا گفت بخاطر من، راضی شدم؛ نمیدونم چرا، درک نکردم خودم رو.
-بشین روی مبلتون، لطفا وقتی داشتی ارضا می‌شدی دَر نرو .
شلوارم رو در آوردم و نشستم روی مبل.
آروم شروع کرد به ساک زدن، لباش رو خوب بلد بود چجوری بازی بده روی کیرم … معلوم بود حسابی یاد گرفته این چند روز که نبودم.
آروم مک میزد و با زبونش، با سرِ کیرم بازی میکرد.
دوباره میرفت پایین و میومد بالا.
ناخودآگاه دستم رو گذاشتم روی سرش …
موهاش … چقدر بهم حال داد وقتی موهاش خورد به انگشتام.
تا حالا دقت نکرده بودم …
یه دفعه با دستش تخمام رو گرفت، اولش خودم رو جمع کردم ولی فهمیدم کاری نداره شل شدم…
با انگشت هاش تخمام رو تحریک میکرد.
رو ابرا بودم که حس ارضا شدن اومد سراغم …
ناخودآگاه دستم رو پشت سرش قفل کردم و توی دهنش ارضا شدم…
آخ… نفس نفس میزدم … خیلی خوب بود …
اولین ارضا شدنِ عمرم توی ۱۶-۱۷ سالگی.
سبحان تو شوک بود و تکون نمیخورد، همون‌جوری سرش رو آورد بالا و با چشمای براقش منو نگاه کرد …
متعجب بود …
+ببخـ…شید.
کیرم رو از دهنش در آورد و با یکم ترغیب، منی مو قورت داد .
-چیزی نیست …
+به خدا دست خودم نبود .
-گفتم چیزی نیست …
پاشدم و نشوندمش روی مبل …
+حالا نوبت منه.
-نیازی نیست.
انگشتم رو روی بینی‌ام گذاشتم و بهش فهمونم که ساکت باشه.
شلوارش رو درآوردم و شروع کردم به ساک زدن کیرش …
کم کم داشت لذت میبرد و خودش رو جمع میکرد.
یه دفعه توی دهنم ارضا شد … زیاد نبود چون هنوز سنمون کم بود ولی بازم چند قطره ای میشد.
منم برای اینکه بهش ثابت کنم ، قورت دادم .
اصلا نمیدونم چیو میخواستم بهش ثابت کنم …
هنوزم دپرس بود، متوجه نشدم چش شد یه دفعه .
خوابیدم روی زمین و کشیدمش توی بغلم .
با دستم موهاش رو نوازش کردم بوسش کردم .
از لباش، گونه اش، چشماش، پیشونی‌اش، سرش، هیچی نگفت و کاری هم نکرد.
+سبحان چیزی شد یه دفعه ؟
-نمیدونم چم شد، میرم خونه.
+چی چیو میرم خونه، بری دیگه نه من نه تو!
اینو که گفتم برگشت .
+ببخشید اگه تقصیر من بود
-چیزیم نیست، خوبم !
+باشه، میشه توی بغلم بخوابی ؟
-باشه !
بغلش کردم ؛ اون خیلی زود خوابید، با ناراحتی هم خوابید.
ولی من داشتم به اون فکر میکردم.
صبح که بیدار شدیم دیگه حرفی از دیشب نزد، ناراحت نبود حداقل!
یکم بازی کردیم و فیلم دیدیم و بعد از ناهار رفت .
تنها شدم، با خودم و خونه …
یه حس عجیبی توی دلم بود، دلم براش تنگ شد و احساس عذاب وجدان کردم.
یکم با خودم کلنجار رفتم ولی نتونستم تحمل کنم و سریع لباسام رو پوشیدم و رفتم دنبالش .
در خونه باز شد ولی مامانش بود :
+سلام، ببخشید خاله، سبحان هست ؟
-سلام ، نه خاله رفته جایی.
+میشه اومد بهش بگید بیاد پیش من؟
-باشه خاله .
برگشتم خونه، ناراحت شدم، میدونستم کجا رفته .
رفته بود پیش محسن ، دوست نداشتم با اون رابطه داشته باشه.
ناخودآگاه زدم زیر گریه …
تا خود شب تو خودم بودم و همینجوری زار میزدم و گریه میکردم، بی وقفه …
یه دفعه درِ خونه رو زدن، سریع پریدم توی روشویی صورتم رو شستم تا تابلو نباشم .
-باز کن منم!
+اومدم ص…بر کن
یه دفعه صدام عوض شد ، بخاطر گریه های قبلش.
-خوبی ؟؟
+نه ، بیا تو .
-چیکارم داشتی ؟
+بیا تو ،
-باید برم خونه.
+برو از پدرت اجازه بگیر بیا پیش من امشب.
-نمیتونم .
+اگه برات مهمم، لطفا !
ساکت شد، چیزی نگفت .
یه دفعه اومد تو و در رو پشت سرش بست و منو محکم بغل کرد…
کپ کردم، چش شده بود این؟؟
بغض کرد، قبل اینکه گریه کنه بردمش توی اتاق تا صداش نره بیرون .
در اتاق رو که بستم شروع کرد گریه کردن.
بغلش کردم و گذاشتم گریه کنه .
+چیزی شده سبحانم؟
-لطفا چیزی نپرس.
+نمیخوای اجازه بگیری از مامانت برای شب ؟
-قبلا گرفته بودم!
+پس چرا گفتی نمیام ؟
-چون با اسم تو میخواستم برم پیش محسن.
پاهام بی حس شد، کپ کردم، دیگه نمیتونستم چیزی بگم.
باورم نمیشد چی شنیدم.
به روی خودم نیاوردم و عادی جلوه دادم.
+باشه بیا بریم رخت خواب هارو پهن کنیم .
خیلی زود خوابید ولی من هنوز داشتم تیکه های خورد شده‌ی قلبم رو جمع میکردم …
پدرم فوت کرد مادرم فوت کرد مادربزرگم فوت کرد، ولی فقط یبار قلبم خورد شد!
منم خوابیدم!؛ ولی خیلی از تیکه های قلبم رو پیدا نکرده بودم
چون دست سبحان بود.
صبح وقتی بیدار شدم سبحان رفته بود .
نزدیکای ظهر برگشت، در رو که باز کردم، برگام ریخت …
موهای پریشون و صورت قرمز و دماغ خونی… خون؛ خون؟!
یه دفعه هول شدم و کشیدمش تو و در رو بستم .
+چی شده؟؟؟
چیزی نگفت فقط گریه کرد …
+گریه نکن میگم چی شده ؟
-دی…شب … دیشب…
+دیشب چی سبحان ؟؟
-دیش…ب نرف…تم پیش… مح…سن …
+نمی‌فهمم چی میگی گریه نکن !
-دیشب نرفتم پیش محسن، تنبیهم کرد.
+غلط کرد! یعنی چی تنبیه کرد تورو ؟
-ازم خواسته بود برم پیشش ولی نرفتم
+اصلا نمیدونم چی بگم ! بیا بهت لباس بدم عوض کن برو دست و صورتت رو بشور. اصلا بیا برو حموم!
لباس هاش رو که درآورد تازه دیدم چه گلی کاشته…
پشتش زخمی بود .
از پایین کتفش تا وسط کمرش زخمی بود.
جای دست های لعنتیش روی پوست سفیدِ سبحان خودنمایی میکرد.
دلم براش کباب شد .
+بیا برو حموم من برات لباس میارم
-باشهه
رفتم براش لباس بیارم که یه دفعه صدای جیغش رفت بالا.
پریدم و در حموم رو باز کردم :
+چی شد ؟
-نم…تونم… درد داره…
شروع کرد گریه کردن،
-میشه کمکم کنی ؟
چشمم خورد به پاهاش ؛ از روی رونهاش تا بالای زانوش خونی بود.
+باشه؛ آروم باش الان میام .
سریع پریدم و لباس هارو آوردم گذاشتم روی تخت و لخت شدم رفتم تو حموم.
+بیا بشین روی صندلی سبحان.
-با…شه فقط آروم …
+باید تحمل کنی وگرنه زخمت عفونت می‌کنه .
بدنش رو شستم و اونم سعی می‌کرد داد نزنه ولی داشت گریه میکرد از درد .
از قبل، داییم یاد داده بود میتونم هر جا زخم شد بتادین بزنم،
براش بتادین زدم ولی خب خیلی درد میکشید و داد میزد.
بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن، فرستادمش بیرون و خودمم یه اب خالی زدم و گربه شور کردم اومدم بیرون .
لباس هاش رو کمک کردم بپوشه و خوابوندمش روی تختم.
خودمم خوابیدم کنارش و بغلش کردم …
شبا بخاطر این گریه میکردم که بهش نگم دوسش دارم .
+چی شده سبحان قشنگ تعریف کن!
-محسن منو اذیت میکرد، فقط روز اول خوب بود. باید براش ساک میزدم تا منو اذیت نکنه. دیشب هم باید میرفتم ولی بخاطر تو نرفتم و اینجوری شد.
+ببخشید که دیشب ازت خواستم بمونی.
-نه امیر تقصیر تو نیست، من خودمم نمیخوام برم. با تو بهم خوش میگذره ولی اون منو اذیت میکنه،
ته دلم قرص شد با این حرفش، دلمم براش سوخت …
+چرا وقتی توی دهنت ارضا شدم ناراحت شدی ؟
-یاد اون افتادم، منو مجبور میکرد بخورم … ولی تو بعدش برای من خوردی تا فقط حالم رو خوب کنی … من دوست دارم پیش تو باشم.
-یه چیزی بگم ؟
+بگو عزیزم ؛
-دارم بهت دروغ میگم؛ محسن ازم میخواست تا تو رو ببرم پیشش ولی اون شب وقتی دیدم انقدر با تو بهم خوش میگذره نتونستم قبول کنم. راستش بخاطر همین باهام اینکارو کرد.

خایه نداشتم یه کلمه بگم دوست دارم، بگم عاشق شدم .
خایه نداشتم و فقط گوش میدادم به حرفاش. با این حرف آخرش که حسابی شوکه شدم.
یه دفعه زنگ در رو زدن.
بلند شدم برم ولی سبحان دستم رو گرفت :
-صبر کن، در اتاق رو قفل کن، بگو من اینجا نیستم.
+مگه میدونی کیه ؟
-محسن!
یه دفعه خشکم زد، ترسیدم بیاد و سبحان رو اذیت کنه.
در اتاق رو قفل کردم و کلیدش رو دادم به سبحان از زیرِ در. رفتم در خونه رو باز کنم.
*به به ، آقا امیرعلی … بگو سبحان بیاد .
+سبحان ؟ اینجا نیست که …
یه دفعه اومد تو و در رو بست .
+چه غلطی میکنی ؟ نمیتونی بیای تو بی اجازه !
*برو بگو سبحان بیاد !
+میگم اینجا نیست .
یه دفعه داد زد :
• سبحان اگه نیای خودم کارم رو انجام میدم!
یه ترسی وجودم رو فرا گرفت و دست و پام شروع کرد لرزیدن !
برگشت و من رو نگاه کرد . یاد حرف سبحان افتادم.
دلم هُری ریخت، بزور نفس میکشیدم
داد زد :
*1 … 2… 3…
یه دفعه سبحان در اتاق رو باز کرد و اومد بیرون :
-باشه باشه به اون کار نداشته باش.
*که فرار میکنی ها ؟؟
-غلط کردم، فقط اینجا نه ، لطفا بریم …
*دیر نتیجه گیری کردی عزیزم! همینجا جلو دوستت پارت میکنم.
یه دفعه داد زدم و گفتم :
+حق نداری به سبحان دست بزنی !
یه دفعه نیشش باز شد ؛ انگار که منتظر بود اینو بگم :
• پس باید جورِ سبحان رو بکشی ، اونوقت منم دیگه کاریتون ندارم.
من که اصلا نفهمیدم منظورش چیه قبول کردم.
-نه امیر نمیخوام ! قبول نکن
*تو ببندد دهنت رو ، تو هم لخت شو .
من که انگار تازه فهمیده بودم قراره چی بشه با ترس لباس هامو در آوردم. فکر کردم میخواد بجای اون منو کتک بزنه، نگو که …
یه دفعه عین عقاب پرید روی من و خوابید روم ، نمیتونستم تکون بخورم.
سبحان هول شد و اومد نزدیک تا منو بگیره ولی محسن داد زد :
• یه قدم دیگه بیای جلو جفتتون با هم پاره میکنم.
یدونه با مشت کوبید بین کتف هام که از دردش نفسم رفت .
بلند شد و پاش رو گذاشت روی کمرم تا نتونم بلند شم و تکون بخورم .
لباس هاشو در آورد و یه چیزی کشید روی کیرش که من تاحالا ندیده بودم.
کیرش تقریبا دو برابر کیر من و سبحان بود؛ از ترس بدنم شروع کرد به لرزیدن.
سبحان زل زده بود به دیوار و داشت می‌لرزید و گریه میکرد.
یه چیزی ریخت روی کیرش و دوباره افتاد روم و یه مشت دیگه حواله کمرم کرد، از درد داشتم جیغ میزدم .
یه دفعه پاهامو باز کرد و کیرش رو تا ته کرد توی سوراخم.
چشمام ندید ، گوشام نشنید ، انگار که مُردم …
برای حدود پنج ثانیه هیچی رو حس نکردم…
یه دفعه یه دردِ غیر قابل وصفی از ناحیه کونم تا خود مغزم اومد بالا …
جوری جیغ میزدم که حنجره ام داشت پاره میشد …
نفسم بالا نمیومد، داشتم خفه میشدم …
نمیتونم توصیف کنم دردم رو، نمیتونم بگم چقدر وحشتناک بود، نمیتونم بگم چه حسی داشتم …
انگار داشتم از وسط پاره میشدم، سوراخم جوری میسوخت که انگار قشنگ داشتم از وسط نصف میشدم.
نفس بکش ! نفس بکش !
موهام رو میکشید و مثل خر تو کونم تلمبه میزد، هربار میرفت عقب سوراخم خالی میشد و یه درد می‌گرفت، هربار میومد جلو، فشار می‌آورد و یه درد دیگه می‌گرفت.
جوری با ناخن هاش منو چنگ می‌گرفت که نمیدونستم باید به کدوم دردم رسیدگی کنم.
یه لحظه چشمم خورد به سبحان، داشت گریه میکرد و موهای خودش رو میکشید و داد میزد.
محسن وقتی دید دارم اونو نگاه میکنم یدونه کشیده خوابوند زیر گوشم و با دستش به تخمام کوبید که یه درد دیگه هم اضافه شد به دردام…
یه دفعه یه نعره کشید و در حالی که موهام رو با دست می کشید آبش رو خالی کرد توی سوراخم.
سوراخم آتیش گرفت، از حال رفتم، آخرین چیزی که دیدم محسن بود که داشت لباس میپوشید .
متوجه نشدم چند دقیقه گذشت ، سبحان با دستاش منو تکون میداد و گریه میکرد.
-امیرعلی !! امیرعلی !.. تورو خدا بلند شو امیر …
نا نداشتم جوابش رو بدم ، ولی فهمید به هوش اومدم.
-پاشو امیر باید بشوری خودت رو باید زد عفونی کنی پاشو توروخدا پاشو
بزور سعی کردم بلند شم، پاهام بی حس بود و مثل بید می‌لرزید و سوراخم بدجوری درد میکرد، آروم دستم رو بردم سمت سوراخم.
دستم خورد به یه زخم باز که باعث شد دستم خونی بشه …
حالم بد شد ، پاره شده بودم، الان فهمیدم منظورش چی بود از پاره کردن…
منو برد حموم و نشوند تا خالی بشم، خون بود که ازم بیرون میومد، حالم خیلی افتضاح بود، از شدت درد نمیتونستم بشینم ، فقط داشتم گریه میکردم. تو همون حال با شلنگ آب ریخت توم که از درد از جام پریدم
-میدونم درد داری!! ترو خدا تروخدا تحمل کن !
دوباره نشستم، منو با دستش نگه داشت نتونم تکون بخورم و آب رو ریخت توی سوراخم …
بعد روی بقیه بدنم، همه جام زخمی بود و میسوخت.
بزور تحمل میکردم ولی داد میزدم !
منو برد بیرون و خوابوند روی تخت،
-لطفا چهار دست و پا شو تا بتادین بزنم !
میدونستم بتادین چقدر درد داره ، ولی باید ضد عفونی میکردم
دست و پام میلرزید ولی هرجور شده با کمک سبحان چهار دست و پا شدم و منتظر یه درد وحشتناک شدم …
آروم بتادین رو مالید روی سوراخم و روی زخمم ، گریه میکردم و جیغ میزدم.
+ولم کن درد دارم !
-تحمل کن امیر تحمل کن .
درد می‌کشیدم ، درد می‌کشیدم …
خدایا این چه جهنمی بود ؟؟
لباسام رو پوشوند و بغلم کرد:
موهام رو نوازش میکرد و فقط میگفت :
-تموم شد ، همه چی تموم شد !
حالم بدتر و بدتر میشد ، نمی‌فهمیدم چی میگه …
بدنم داغ شده بود، تب کرده بودم.
میلرزیدم،
بدتر از همه ، داشتم هذیون میگفتم.
+به داییم زنگ بزن !
-ولی …
+به داییم زنگ بزن زود !

تو تب غرق شده بودم، جهنم بود، خودم رو میکوبیدم به در و دیوار …
انقدر حالم بد بود که نمیتونستم توهم و واقعیت رو از هم تشخیص بدم.
سبحان دستم رو گرفت ، آروم شدم،
-امیر ، همه چی تموم شده
+راست میگی ؟
-آره امیر الان دیگه من و تو مال همیم .
از جام بلند شدم و بغلش کردم، باهاش لب گرفتم.
میخواستم باهاش سکس کنم .
از حرارت وجودش گر گرفته بودم، لباس هامو در آوردم و اونم لخت کردم، داشت کیرم رو می‌مالید، لباش رو گذاشتم توی دهنم و شروع کردم به مکیدن…
همینجوری می‌مکیدم که گفتم :
+بیا منو بکن !
-چی میگی ؟ حالت خوبه امیر ؟ چرا هذیون میگی ؟
-داییت داره میاد، بهش زنگ زدم تو راهه.
+بیا منو بکن!
-باشه عشقم، دیدی بالاخره به هم رسیدیم ؟ دیدی حالا میتونیم رابطه داشته باشیم ؟
+بشین روی تخت تا برات ساک بزنم !
اومدم بلند شم تا براش ساک بزنم، سبحان منو گرفت و خوابوند روی تخت .
-چه غلطی میکنی ؟ خوبی ؟؟ تحمل کن داییت داره میاد.
+سبحان من نمیتونم بلند شم ، یکی جلومو میگیره، تو برام ساک بزن ،
قبل اینکه شروع کنه کشیدمش توی بغلم و حسابی لب گرفتیم ، بعد هم فرستادمش پایین تا کیرم رو ساک بزنه .
زبونش رو میکشید روی کیرم، بالا و پایین میکرد و حسابی مک میزد، خیلی اینکاره بود :
+تند تر سبحان تند تر.
-چی میگی امیر؟ چرا اینجوری میکنی(بغض) تحمل کن.
ریتم‌اش رو تند تر کرد، تا ته میکرد توی حلقش، نزدیک ارضام بود که دایی اومد توی اتاق …
*یا خدا! چی شده ؟ امیرعلی چرا لخته؟ چرا تخت خونیه ؟
سبحان که از همون اول گوشه تخت نشسته بود ، سرش رو انداخت پایین و بغض کرد …
-حالش بد شد… نمیدونم …
یه دفعه دایی چشمش خورد به زخم سوراخم…
یه دونه محکم زد زیر گوش سبحان و من رو برداشت برد بیمارستان …
+سبحان زود میام، باید ارضام کنی …
*چی میگی دایی متوجه نمیشم ؟ دوباره بگو
تو دست های دایی، از شدت تب تشنج کردم.
یادم نیست بقیه اش رو؛ اینکه دکتر اومد و چیکار کرد رو یادم نیست … حالم خوب نبود …
روی تخت بیمارستان به هوش اومدم، دایی بود، داشتم دنبال سبحان می‌گشتم ولی پیداش نکردم …
یه دفعه چشمم خورد محسن!
اون اینجا چیکار میکرد، تا اونو دیدم هول شدم و خواستم بلند شم که از تخت افتادم پایین و سرم خورد به یه میله و
دوباره بیهوش شدم …

چشمام جایی رو نمی‌دید.
نفس کشیدن سخت شده بود، انگار اکسیژنی اطرافم نبود و هر بار که دم و بازدمی میکردم ؛ چیزی وارد ریه ام نمیشد.
ریتم نفس هامو تند کردم تا بتونم کمی اکسیژن جذب کنم…
همه جام درد میکرد، میخواستم چشم هامو باز کنم ولی نمیتونستم ، هیچ صدایی نمی‌شنیدم .
سکوت محض بود…
نه سکوت محض نبود…
یه دفعه درد شدیدی بدنم رو فرا گرفت …
یه سوزش خاصی رو توی رگ هام حس میکردم…
… انگار اصلا دهن نداشتم، یا دهنم رو بسته بودن.
تو جهنم بودم؟ نکنه مرده بودم و تو جهنم بودم …
چرا هیچ چیز یادم نمیومد؟ اینجا کجاست ؟ چرا اینجام ؟
دوباره سکوت محض شد…
.
.
.
دوباره رگام آتیش گرفت، یه درد وحشتناکی روی توی رگم حس کردم و شروع کرد به بالا و پایین رفتن توی بدنم …
میخواستم داد بزنم بگم نکن ! بگم ولم کن! ولی نمیتونستم …
دهن نداشتم؟ بسته بود؟ چرا نمیتونستم ؟
دوباره ضربات مشتی که روی سینه ام می‌شست…
.
.
.
تموم شد ، همه چی تموم شد ، دیگه دردی رو حس نکردم!
نفس ، نفسم باز شد… .
یه دفعه صدای گریه های بچه‌ای رو شنیدم…
چشمام رو باز کردم، توی بیمارستان بودم…
یه دفعه تصاویر کش اومد، از اونجا پرت شدم بیرون، انگار همه چیز روی دور تند بود.
یه مراسم ختم بود …
به جز اون بچه همه چیز تار بود …
پدرش بردش توی یه خونه و گذاشتش اونجا، و رفت …
دوباره یه مجلس ختم، اینبار خودم میدونستم باید دنبال پسره بگردم.
یه دفعه چشمم خورد به تصویری که وسط مجلس بود، پدر همون پسره بود .
خودش بود، توی بغل مادربزرگش…
صبر کن… مادربزرگم !
اون من بودم؟! داشتم خودم رو میدیدم؟
یه دفعه زمان وایساد ؛ صبر کن ! من اینجا رو یادمه، من یادمه که اینجا بودم .
حدودای ۱۳ سالم بود…
دوباره تصویر تند شد ، هر روز زندگیم میدیدمش ،
خونشون بودم ، خونمون بود …
باهم بودیم همه جا…
… شبا گریه میکردم ولی روزا جلوش می‌خندیدیم! الان فهمیدم چرا …
شب گریه میکردم که فرداش جلوش عادی جلوه بدم …
لعنتی فقط باید بهش میگفتی …
دوباره تصویر وایساد …
اشکم در اومد، اینجا رو یادمه، مادربزرگم فوت شد !
تنها داراییم فوت شد .
… سرعت زمان رو از روی ساعت دیواری حس میکردم ، عادی بود
۱…۲…۳…۴… ثانیه شمار روند عادی شو طی میکرد و من داشتم دنبال خودم میگشتم؛ در اتاق خواب رو باز کردم.
روی زمین افتاده بودم، یادم افتاد .
از غصه ی از دست دادنِ پدر و مادر و مادربزرگ و بعدش هم از دست دادنِ سبحان دق کرده بودم…
.
… یه دفعه توی توهمات چیزی گفتم که درکش برای خودم سخت بود…
+منو ببرید خونه مادربزرگم … من سبحان رو می‌خوام …
.
.
.
-امیرعلی دایی ، از این به بعد اینجا میمونیم. البته ما نه ، تو . اینجا خونه توعه، مامان‌جون وصیت کرده بود اینجا به نام تو بشه ، منم دو سال دیگه به نامت میزنم.
به محض اینکه نیشم تا بنا گوشم وا شد. زمان ایستاد …
دوباره همه جا تاریک شد …
یه لحظه صدای شخصی رو شنیدم بالای سرم :
-دو و نیم میل …
رگام سوخت، دوباره آتیش گرفتم، بازم همون اتفاقا
-ماساژ قلبی …
ضربه های سنگینی روی سینه ام می‌شست …
حالم خیلی بد بود …
دوباره تصویر برگشت …
دوباره خودم رو دیدم که تب کردم، اینبار توهمات خودم رو میدیدم، با سبحان بودم، پیشم بود … داشتمش …
چه توهم شیرینی …
زمان سریع شد ، چشمام رو باز کردم، خونه مادربزرگم بودم.
-امیرعلی دایی ، از این به بعد اینجا میمونیم. البته ما نه ، تو . اینجا خونه توعه، مادربزرگت وصیت کرده بود اینجا به نام تو بشه ، منم دو سال دیگه به نامت میزنم.
به محض اینکه نیشم تا بنا گوشم وا شد زمان سریع شد .
سبحان میومد پیشم یه وقتایی، زمان وایساد .
سبحان اومد تو .
-یه فیلم گرفتم باهم ببینیم .
+چه فیلمیه ؟
-نمیدونم، محسن داد، گفت که توش صحنه داره.
+صحنه ؟ صحنه چیه؟
-منم نمیدونم .
+اوه راستی یه چیزی …
-دیگه چی ؟
+تولدت مبارک …
-اوه مرسی، یادم نبود ! (:
+الان چند سالت شده؟
-چطور ؟ ۱۵ یا ۱۶ ؛ باید حساب کنم.
+روی جعبه اش زده بالای ۱۹
نه امیر نگاه نکنید ، حرفش رو گوش نده …
زمان سریع شد … بسه دیگه نمیخوام اینا رو ببینم …
ولم کن ! نمیخوام این صحنه هارو ببینم …
صدای زنگ در …
سبحان بود، کبود و خونی …
زمان سریع شد …
میشه نگه داری ؟؟ میشه بسه ؟؟ نمیخوام ببینم !!
زمان وایساد ، روی تخت پیش سبحان بودم، صدای زنگ در اومد …
نرو امیر نروووو ، در رو باز نکنننن…
امیر …
اومد تو … زمان سریع شد ، داشت موهام رو میکشید و مثل خر تو کونم تلمبه میزد، سبحان داشت گریه میکرد و از شدت گریه سیاه شده بود …
ولی محسن ، وحشی شده بود… خون جلو چشمام بود، هر بار کیرش رو می اورد بیرون خونی تر از قبل بود …
رسما منو گایید و پاره کرد…
دوباره گذشت… ، حموم، سبحان ، سبحان، سبحان …
داشت بخاطر من گریه میکرد …
داشت منو می‌شست ولی داشت گریه میکرد …
گذشت…
تب کردم، رو تخت بودم، زنگ زد داییم
چون من بهش گفتم …
قلبم تند میزد و از نگاه کردن به خودم بدم میومد، تحمل کردنش سخت بود…
سبحان، گوشه تخت با بغض به من نگاه میکرد که داشتم هذیون میگفتم و گریه میکرد
در باز شد و دایی با هول و ولا اومد توی اتاق …
منو لخت دید ، خون رو دید ، سبحان رو دید …
چشمش خورد به زخم روی سوراخم،
نههه دایی صبر کن داری اشتباه میکنی
نههههه کار سبحان نبودههه …
تق… صدای چَکش توی گوشم پیچید …
خیلی بد زدی دایی … کار اون نبود …
بغض کردم، اشک تو چشمام جمع شد ، دایی کار اون نبود…
داشتم هذیون میگفتم، دایی منو برد
ولی من نرفتم، وایسادم ببینم سبحان چیکار می‌کنه …
گریه کرد، جای دستای دایی روی صورتش بود …
داشت گریه میکرد، منم باهاش زدم زیر گریه …
گوشیش رو برداشت و زنگ زد به محسن …
نه صبر کن زنگ نزن …
-الو،
زد زیر گریه …
*چی میگی ؟؟
-حالش بد شد بردنش بیمارستان …( با گریه)
بهش نگو بی شرف بهش نگو…
سریع رفتم دنبال دایی …
روی تخت بیمارستان بودم، دایی بالاسرم بود…
یه چنتا سرم و اینا بهم وصل بود، محسن رسید و خودش رو به دایی معرفی کرد…
*سلام ، من محسن هستم یکی از دوستای امیرعلی ، الان متوجه شدم چی شده، اومدم ببین چطوره .
-سلام ، کار خوبی کردی اومدی ، حالش اصلا خوب نیست .
دکترا گفتن ممکنه دوباره تشنج کنه …
امیر تورو خدا به هوش نیا الان وقتش نیست …
نه امیر نه !!
لعنتی ، حداقل بلند نشو . نه وایسا …
سرم خورد به میله‌ی کنار تخت ، خیلی بد خورد .
-دکتر!! دکتر !!
داییم رفت دکتر رو بیاره، محسن از ترس فلنگ رو بست …
دکتر اومد بالای سرم و یه سری معاینه کرد .
*به خاطر ضربه، دچار آسیب تروماتیک مغزی شده ! باید آزمایش انجام بدیم تا به طور دقیق میزان آسیب مشخص بشه .
-الان یعنی چی؟
*ببینید ، خلاصه بگم، ممکنه تا چند ساعت دیگه به هوش بیاد و همه چیز بعد یه مدت درست بشه ولی این امکان هم هست که خدایی نکرده فوت کنه .
فوت کنم ؟ خوبه حداقل الان دیگه مطمئن شدم که فوت شدم . چون یادمه یبار توی اینترنت خوندم که قبل از مرگ کل زندگیمون رو از اول به صورت فیلم می بینیم .
منو بردن تا آزمایش انجام بدن، دوباره حالم بد شد و نفهمیدم دقیقا چی شد، فقط دیدم پرستار خطاب به دکتر گفت :
-نبض نداره آقای دکتر .
یه دفعه منو بردن توی یه اتاق دیگه و هیچکس رو راه ندادن.
پرده هارو کشیدن و شروع شد :
• ۲ میل بزن !
چند ثانیه صبر کردن …
-نبض نداریم
*الکتروشوک ، ۱۵۰ ژول
یه شوک بهم وارد کردن،
*ماساژ بده زود .
*دوباره ۲ میل بزن.
*ماساژ قلبی !
*۱۸۰ ژول ، برید عقب تر
-نبض برگشت، خیلی ضعیفه
-دوباره نبض نداره
*۲ و نیم بزن
*الکتروشوک ۲۰۰ ژول
*ماساژ قلبی بدید
-یکی میخواد بیاد تو
*کسی نباید بیاد تو
-دکتر، ولکن نیست میگه باید بیام .
*گفتم نه، ماساژ قلبی !
یه دفعه سبحان پرید تو و در حالی که حراست گرفته بودش داد زد و اسمم رو صدا زد :
-امیر علی!! …
تصویر قطع شد …
دوباره سیاهی مطلق…
-نبض برگشت …
-داره می‌ره بالا .
-پایدار شد .
*همگی خسته نباشید … مراقبت های ویژه بستریش کنید. تا بیام …

همچنان سکوتِ محض …

نوشته: H.M

ادامه...


👍 14
👎 0
12301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

943397
2023-08-20 23:43:40 +0330 +0330

واقعا خوب بود

1 ❤️

943406
2023-08-21 00:08:03 +0330 +0330

ایده ی داستان شبیه فیلم سینمایی آینه ی سیاه بود ولی به یه شکل دیگه در کل خیلی خوب بود ایول ❤️

1 ❤️

943408
2023-08-21 00:19:45 +0330 +0330

سلام خدمت همه عزیزا؛ ممنون ک وقت گذاشتید و خوندید .
اول از همه یه تشکر خیلی ویژه میکنم از دوست خوبم (Redroger0) بابت کمک کردن و اطلاعاتی که دادن ❤️
دوم اینکه مثل همیشه نظرات تک تک تون رو میخونم و جوابتون رو میدم.
داستانم ممکنه براتون مبهم باشه؛ چون تشخیص اینکه کدوم خط واقعی و کدوم واقعی نیست سخته. امیدوارم لذت برده باشید.
لطفا نقد کنید و اگه نظری یا پیشنهادی هست حتما بگید .
(ضمنا اینکه چرا داستان ریز شده من خودم خبر ندارم الان دیدم!)

2 ❤️

943409
2023-08-21 00:25:58 +0330 +0330

یادم رفت بگم؛ اگه دوست داشتید به پروفایلم سر بزنید و داستان های دیگه هم یه نگاه بندازید.❤️🌿

1 ❤️

943485
2023-08-21 14:10:45 +0330 +0330

ایولا ❤️

1 ❤️

943492
2023-08-21 14:29:47 +0330 +0330

یا حسین این داستانه یا واقعی؟؟؟

1 ❤️

943505
2023-08-21 15:46:06 +0330 +0330

با اینکه یه جاهایی خسته کننده می‌شد، ولی خوب بود. جزییات، ایده، توصیفات خلاقانه بودن. منتظر قسمت بعدی هستم.

1 ❤️

943506
2023-08-21 15:52:08 +0330 +0330

دلم برا یه داستان خوب لک زده بود ، بدون شک از بهترین های تگ گی هستی ،فقط امیدوارم در ادامه مجازات محسن و به گوه خوردن افتادنش رو بخونم

1 ❤️

943507
2023-08-21 16:00:09 +0330 +0330

خفن بود

1 ❤️

943824
2023-08-23 11:54:42 +0330 +0330

قلمت خوبه ولی خیلی گنگه خواننده سردرگم میشه

1 ❤️

950463
2023-09-30 18:27:00 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود ، قشنگ و سیاه🖤

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها




آخرین بازدیدها