مامان پری و پارسا (۴)

1402/07/27

...قسمت قبل

مامان پری و پارسا (۴)

توجه:داستان محتوای تابو داره و طولانیه،پس اگه علاقه ای ندارید نخونید

اووووف آخیش،بالاخره آبم اومد. یه دستمال کاغذی گذاشتم لای پام و شرتمو کشیدم بالا.

-مــامــان، ما پری
اوه پارسا اومده بود، سریع شلوارمم کردم پام و تاپمم پوشیدم. همینجور خونه رو گذاشته بود رو سرش.
+اتاقم پسرم،الان میام.
در اتاقو باز کرد
-سلام و درود خدمت شـهبانو پـری
گفتم: سلامو زهر مار معلوم هست دوروزه کجایی؟
-کجام؟؟ مامان یه جور میگی کجایی انگار رفته بودم یه قاره دیگه، خونه خواهر جونت بودما!
+نمیگی یه مادر پیرم تو خونه داری که تنهاست
خندید و اومد سمتمو بوسم کرد
-خخخخ پیر؟؟؟آره ماشالله چقدرم که پیری،راستی چشمت روشن شوهرت اومده
+آره
-کجاست؟
+نمیدونم،رفت بیرون
-کجا رفت؟
+کِی بهم گفته کجا میره که این دفعه دومش باشه؟
-آره خب،میگم راستی چه خبرا؟
+هیچی مگه قراره خبری باشه؟
با شیطنت گفت: آخه پَریروز،حموم،صافکاری بدن،تو خونه دوتایی با آقا شاپ…
پریدم وسط حرفش گفتم: خفه شو پارسا،میزنم دهنتا

بعضی موقع ها از این شوخیا میکرد منم زیاد بهش توپیده بودم، حتی سر اینجور حرفاش کتکم میخورد ولی چیکار کنم دیگه حیا نداشت.

سرشو تکون داد و گفت: اکی، من میرم حموم یه دوش بگیرم. پشت کرد بهم و لباسشو در آورد و شلوارشو کشید پایین.

+بیشعور صد دفعه گفتم جلوم لباس در نیار،حیا داشته باش! با شورت برگشت سمتم و گفت: مامانمی دیگه غریبه که نیستی، راستی شیما اینا رفتن؟
+بله با اجازه شما!
و رفت تو حموم.

قربونش برم خیلی خوشگل و خوشتیپ بود،یه ماه پیش بود که با یه دختر مچشو گرفتم فکر کنم اسمش نازنین بود،دختر خوشگلی بود‌. خیلی بهش سرکوفت زدم ولی باید بهش حق میدادم چون جوون بود و توی این سن به این چیزا نیاز داشت،میدونستم خیلی خجالتی و کم روعه و زیاد نمیتونه ارتباط برقرار کنه ولی با این حال دخترا میومدن سمتش.
تو ارتباط برقرار کردنو اجتماعی بودن مثل من چنگی به دل نمیزد آخه منم کم رو بودم.
برعکس، باباش خیلی رو داشت و چرب زبون بود و به قول خودش با همین زبون بازیاش مخه منو زد. با شاپور به خاطر جذابیتو سر زبون دار بودنش ازدواج کردم که بتونم جلوی بقیه پُزشو بدم که شوهر همه چی تمومی دارم و به مرور عاشقش شدم، چند سالی از ازدواجمون گذشته بود که فهمیدم با منشی شرکتش رو هم ریخته و منم مچشو گرفتم ولی از ترس از دست دادنش کاری نکردم آخه دوستش داشتم.
دیگه شاپورم فهمیده بود که دیوانه وار بهش علاقه دارم و به هیچ قیمتی نمیخوام ازش جدا شم، برعکس به جای اینکه دوسم داشته باشه و بیاد سمتم ازم دور شد و روز به روز هرز تر شد، منم بخاطر زندگیم کاری نمیکردم. همیشه به خودم میرسیدم، تو مهمونیامون لباسای آنچنانی میپوشیدم، همیشه یه آرایش ملایم داشتم که به زیباییم اضافه می کرد جوری که فریبا و فرشته کفری میشدن و میگفتن تو اینقدر به خودت میرسی شوهرامون مارو با تو مقایسه میکنن و هی از تو تعریف میکنن.
شوهرای اونام خوش گذران بودن مخصوصا شوهره فریبا که همیشه بیش از حد باهام گرم میگرفت،چند باری تو مهمونیا هم اون هم شوهر فرشته با من رقصیده بودن و به بهانه رقص خیلی باهام گرم میگرفتن یا به قولی دستمالیم میکردن،منم سعی میکردم ازشون دور شم.
تو مهمونیا یا عروسیا بیشتر مردای متاهل یا مجرد فامیل دورو بره من بودن و به قول پارسا میخواستن مخمو بزنن ولی من زیاد بهشون محل نمیدادم چون از خیانت بیزار بودم،ولی چیکار کنم که شوهرم عاشق خیانت به من بود.
سری قبل که شاپور بعد از سه ماه زنگ زد و گفت که قراره بیاد،من به قول پارسا خودمو کشتم،رفتم اپیلاسیون و موهای بدنم که کمم بود و برداشتم و موهامم حالت دادم و به خودم حسابی رسیدم، جوری که وقتی از اتاق اومدم بیرون پارسا از تعجب شاخ درآورده بود.ولی شبش شاپور اصلا بهم توجه نکرد و طبق معمول به اصرار خودم بدون سکس ارضام کرد،هرکاری کردم که سکس کنیم بهونه آورد، منم عصبی شدمو از اتاق زدم بیرون.
ولی این سری برعکس سریه قبل بعد از کمتر از یک ماه اومد،پیش خودم گفتم حتما دفعه پیش که باهاش دعوا کردم به خودش اومده و درست شده،منم باز واسش خودمو آماده کردم،پارسا که تولد بود منو شاپور تو خونه تنها میشدیم،انتظاره یه سکسه خوبو داشتم باهاش ولی نامرد بازم بهم توجه نکرد،برعکس دفعه های پیش سوغاتیم واسمون نیاورده بود و حتی باهام سنگین رفتار کرد،منم که حسابی این رفتارش بهم برخورده بود دیگه محلش ندادم و رفتم تو اتاق و درو از پشت قفل کردمو خوابیدم.
صبحش که بیدار شدم دیدم رو کاناپه خوابیده،وقتی از خواب بلند شد باهاش بگو مَگو کردم و حسابی داد و بیداد راه انداختم،حین جرو بحثامون بهش گفتم تو میری دنبال خانم بازیت و لذتت و فکر من نیستی منم نیازه عاطفی دارم نیاز جنسی دارم تو موظفی که فکر منم باشی،در حین همین بحث کردنامون با عصبانیت داد زد و گفت "هنوز خوش برو رویی برو جندگی کن،اصلا بیا بریم بندر اونجا تاجرای عرب واسه همچین چیزی میلیاردی خرج

میکنن میخوای؟،از این به بعد هر غلطی میخوای بکنی بکن فقط بیخیال من شو" بعد از شنیدن این حرف رفتم تو شوک باورم نمیشد این چیزارو شوهرم بهم میگفت،بعد از کمی مکث اشک تو چشمام جمع شد ولی به خاطر غرورم جلوش گریه نکردم و گفتم که طلاقم بده اونم گفت باشه اصلا هر وقت بگی حق و حقوقتو میدم و طلاقت میدم.

همیشه به فکر طلاق بودم ولی به خاطر پارسا و دوست داشتنه شاپور کوتاه میومدم و مهم تر از همه از تنهایی میترسیدم،وقتی به این فکر میکردم که شاپور طلاقم بده و پارسا ام از پیشم بره دیوونه میشدم،تنهایی واسم مثله کابوس بود، حتی وقتی پوریا پارسال از پیشمون رفت یه جورایی افسرده شدم، تا چند روز تو خودم بودم و فکر میکردم که یه روز همه ولم میکنن و از پیشم میرن.
ولی این سری حرفای شاپور مثل یه پتک خورده بود تو سرم و احساس حقارت کردم واسه همین میخواستم پیه همه چیو به تنم بمالم و واقعا ازش جدا شم.
رو تخت دراز کشیده بودم و به این فکر میکردم که چجوری به پارسا بگم که میخوام طلاق بگیرم اونم بعد این همه سال زندگی؟. کم مونده بود گریه کنم که پارسا از حموم در اومد.

-آخیییش چقدر حال داد، مامان شام چی داریم؟
با بیحالی گفتم: هیچی.
همونجور که هوله دوره کمرش بود و از بدنش آب می چکید نشست کنارم که صدامو بلند کردم و گفتم: صد دفعه گفتم خودتو جلوی در خشک کن اینجوری راه نیوفت تو خونه، نگاه تختم خیس کردی بلند شو ببینم
-باشه حالا چرا انقدر عصبیی خوشگل خانم؟
+پارسا اصلا حوصله شوخی ندارما بدو ببینم.

زیر لب غر عر کنان رفتو خودشو خشک کرد اومد نشست کنارم و گفت: نبینم پری خانم ناراحت باشه ها!
+سر به سرم نزارا حوصلتو ندارم
-چیشده مامی؟؟
+هیچی،زنگ بزن از بیرون غذا بیارن من امشب حال پخت و پز ندارم،بعدشم از الان به فکر شامی؟
که یدفعه گفت: مـامــان!!! این دستماله چیه؟؟؟

واااای خدا مرگم بده انقدر تو فکر بودم که یادم نبود کِی دستمالو از لای پام ور داشتم. پارسا گرفته بود جلوی دماغش

-مامان چقدر بوی خوب و تندی میده، چیه؟؟
+بده من به تو چه!!!
-خخخخ آهان فهمیدم چیه…
بلند شدم و با حالت عصبانی گفتم: پارسا میزنم تو دهنتا بی حیا گمشو بیرون.

پارسا با پررویی گفت: معلومه این سریم آقا شاپورت محلت نداده آره؟،به خاطره همینه اینکارو میکنی…
دستمو بلند کردم مثلا بزنم تو گوشش که گفت: مامان دیگه خسته شدم از دستت، هر موقع بابا میاد تا چند روز باید این رفتارتو تحمل کنم،تا چند روز جنگه اعصاب داریم تو خونه، مامان چرا نمیخوای قبول کنی بابا دیگه دوست نداره؟؟ دیگه بیخیالت شده نمیدونم چراها ولی دیگه نمیخواد باهات باشه، یعنی این همه وقت خودت متوجه نشدی؟…
پارسا همینجور گفت و گفت و من به پهلو پشت بهش خوابیدم و دیگه گریم گرفت.

معلوم بود ناراحت شده از گریم

بعد از چند ثانیه نزدیکم شد و گفت: غلط کردم مامان، گوه خوردم، بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم،کمی عصبی شدم،ببخشید

وقتی خیلی شهوتی میشدم و کاری نمیتونستم کنم اعصابم به هم میریخت و اکثرا سر پارسا عصبانیتمو خالی میکردم و بهش میتوپیدم.

گفتم: آره همیشه این حرفا رو میزنی بهم و ناراحتم میکنی بعدم شروع میکنی معذرت خواهی کردن
خوابید کنارم و از پشت بغلم کرد
-مامان خوشگلم ببخشید، اون بابا لیاقته تورو نداره چرا نمیخوای بی خیالش شی آخه؟ یادت نیست سری قبل چی کار کردی دیدی باز فایده نداشت، آخه حیف تو نیست خودتو به پاش میسوزونی، حیف مامان خوشگلم نیست که اینجوری به خودش ظلم میکنه، اصلا میدونی چیه مامان میخوام باهات رک صحبت کنم‌،مامان بابا میره دنبال زن بازی و الواطیش، اصلا نمیگه یه زن تو خونه داره که بهش متعهده و چشم به راهشه، فقط به فکر خودشه، وقتی ام از خانم بازیاش خسته شد میاد بهت یه سر میزنه و هر سری با یه کادو تو رو خام میکنه و باز میره. مامان تو باید بیخیالش شی تا چند سال میخوای به پاش بسوزی، اصلا از خودت پرسیدی چرا زنی به جذابیت تو باید خود ارضایی کنه؟، فکر میکنی من نمیدونم تو نبود بابا همش اینکارو میکنی؟، حالا ام میشه ببخشیمو بر گردی سمتم؟

همیشه غیر مستقیم این حرفارو میزد ولی الان دیگه کامل همه چیزو گفت و میدونستم درست میگه،با چشمای خیسم برگتشم سمتش
+آخه پارسا چیکار کنم مجبورم بسوزمو بسازم
با دستاش اشکامو پاک کرد
-چرا مجبوری مامان خوشگلم تو ام از زندگیت لذت ببر، تو ام مثل بابا خوش بگذرون
خندیدم و گفتم: من؟ از من دیگه گذشته پسرم من دی…
-واااااای مامان دیگه نگو از من گذشته و من پیرمو اینا که کلمو میکوبم به دیوار!
+خب مگه دروغ میگم؟
پارسا کلافه گفت: مامان به خدا تو از همه تو فامیل خوشگل تری، اصلا میدونی خاله ها حسرت خوشگلیه تورو میخورن، میدونی آرزوشونه بدن تو رو داشته باشن، اونم کیا خاله فریبا و فرشته که همه تو فامیل دنباله اونان،حتی شیما و شیوا که چند سال اختلاف سنی دارن و ازت کوچیکترنم همیشه ازت تعریف میکنن.

راست میگفت، آبجیام همیشه میگفتن آرزوشونه که جای من باشن، آرزوشونه چهره و بدن منو داشته باشن. تو این چند سال انقدر شاپور عوضی بهم پشت و بی محلی کرده بود که دیگه اعتماد به نفسمو از دست داده بودم،پارسا دقیقا حرفای شیمارو میزد،هر موقع با شیما تنها میشدم انقدر از این حرفا میزد که کلافه میشدم.

پارسا از صورتم بوس کرد و گفت: مامان جونم یه ذره استراحت کن تا بهتر بشی.
و بلند شد دره اتاقو بستو رفت.

چشمامو باز کردم،نمیدونم چقدر خوابیده بودم ولی خورشید رفته بود و اتاقم تاریک شده بود بلند شدم برقو زدم و رفتم تو حال، پارسا جلوی تی وی بود

-چه عجب پری خانم بیدار شد
همینجور که خمیازه میکشیدم و دستم جلوی دهنم بود گفتم: چرا بیدارم نکردی؟
-مگه دلم میومد بیدارت کنم،از بس که ناز میخوایی،الانم بیا یه چیز درست کنم انگشتای پاتم باهاش بخوری!

خندیدم و رفتم سرویس به صورتم آب زدم و رفتم تو آشپزخونه، دیدم پارسا داره مثلا سوسیس تخم مرغ درست میکنه، با یه شورت پادار پشت به من بود.
+چرا لباساتو در آوردی پس پارسا؟؟
-مثلا دارم آشپزی میکنما!
با خنده گفتم: هرکی آشپزی کنه باید لخت شه؟
-گرممه خب مامان!
+بیا برو بشین خودم درست میکنم آقای آشپز
-نه مامی امشب مهمون منی
نشستم رو صندلی و به پارسا نگاه میکردم، اصلا نمیدونست چیکار میکنه قربونش برم. با هر زورو زحمتی بود غذارو آماده کرد و آورد.
لقمه اولو گذاشتم دهنم
خیلی شور بود گفتم:پارسا چقدر شوره!!!
-واقعا؟؟؟
خودشم تست کرد و از شوریه غذا صورتشو مچاله کرد.به هم نگاه کردیم و خندیدیم
-مامان خب چیکار کنم بلد نیستم
+عیب نداره عزیزم زنگ بزن از بیرون یه چی بیارن.

نشستیم روبروی هم و منتظر غذا شدیم
گفتم: پارسا؟
-ها؟
+مرض،صد دفعه گفتم ها نگو بدم میاد
-باااشه ببخشید،بله
+میخوام یه چیزی بهت بگم، میترسم ناراحت بشی
-چی؟
+اول قول بده ناراحت نمیشی
-حالا بگو!
+نه قول بده
-باشه قول میدم
+تو همیشه میگی بابات منو دیگه دوست نداره درسته؟
با تکون دادن سرش تایید کرد.
+از این به بعد منم دیگه دوسش ندارم
با تعجب گفت: یعنی چی؟؟
+یعنی میخوام ازش طلاق بگیرم.

مات و مبهوت نگام کرد و چیزی نگفت

+پارسا فهمیدی چی گفتم؟؟؟
نمیدونستم ناراحته یا نه ولی گفت: ها؟ آره، به بابام گفتی؟
+آره ولی اصلا ناراحت نشد و قبول کرد
-واقعا؟؟؟
+آره،وقتی بهش گفتم طلاق میخوام گفت آره بهترین راه حل همینه،از این به بعدم دیگه با هم کار نداریم،نه من گرفتار تو ام نه تو گرفتار من، با یه چیزای دیگه که روم نمیشه بگم،پارسا باورت میشه حتی یه ذره ام از تصمیمم ناراحت نشد.
یه دفعه عصبانی شد و گفت: به جهنم اصلا خلایق هر چه لایق، لیاقت بابا همون جنده های دورو برشن، مامان بخدا از این به بعد ببینم باهاش حرف میزنی یا تحویلش میگیری یه بلایی سر خودم میارم. همون طلاق بهترین راهه،اصلا شما چند ساله از هم طلاق گرفتید فقط رسمی نکردیدش،به درک کسی که ضرر میکنه اونه نه منو تو،
گفتم: باشه عزیزم آروم باش.

معلوم بود بغض کرده ولی دوست نداشت گریشو ببینم و با عصبانیت مثلا داشت بغضشو قایم میکرد.

باز با صدای بلند گفت: مامان اصلا از همین فردا میری دنبال طلاق
گفتم: باشه،اصلا هرچی تو بگی،فقط آروم باش عزیزم.

دیگه چیزی نگفتیم ولی معلوم بود پارسا از این تصمیم زیاد استقبال نکرده و ناراحته.آخه همیشه به پوریا و مریم دلش میسوخت چون پدر مادرشون از هم جدا شده بودن.

خلاصه شامو خوردیم و خوابیدیم.

صبح ساعت ۸ از خواب بیدار شدم و رفتم حموم، یه دوش گرفتم و حوله پیچ شده اومدم بیرون، رفتم اتاق پارسا دیدم خوابه، از صورتش یه بوس کردم و روشو کشیدم.
رفتم تو اتاقم، جلوی آیینه حوله رو انداختم و خودمو نگاه کردم.
همیشه دوست داشتم خودمو تو آیینه نگاه کنم.
صورت تقریبا استخونی داشتم، لبام قرمز و تقریبا کوچیک بود ولی گوشتی جوری که هر کی میدید فکر میکرد تزریق کردم، دماغه باریک و قلمی داشتم که عاشق قوسه ملایمش بودم.و مهمترین عامل زیباییم چشمای آبی و درشتم بود که فقط من تو خواهرام به ارث برده بودم، موهام بلند و مشکی بود که تا نصف باسنمو میپوشوند، بارها میخواستم کوتاهش کنم ولی پارسا میگفت نه اینجوری خوبی و البته خودمم دو دل بودم.
گردن بلند و کشیده ای داشتم و کمی ام باریک، همیشه این وسواسو داشتم که به سینه هام نمیاد، آخه سینه هام نسبت به گردن و کمرم کمی بزرگتر بود و همین باعث میشد بعضی موقع ها از چشمم بیوفته ولی دلمو به این خوش میکردم هنوز سرحال و سفته و آویزون نشده، نقطه عطف بدنم کمر باریکم بود که عاشقش بودم همه میگفتن چشمام قشنگه ولی من از کمرم بیشتر خوشم میومد،

به واسطه باریکی کمرم باسنم بزرگتر نشون میداد و تو چشم بود، اصلا شکم نداشتم و تخته تخت بود و مثل پوستم نرم، رونای به هم چسبیده ای داشتم ولی وقتی که پایین تر میرفتی به مراتب نازک تر میشد. کلا از بدنه خودم خیلی خوشم میومد.
خیلی دوست داشتم ببینم شاپور با کیا میپره و چه خانمهایی رو به من ترجیح میده. وقتی یه روز با منشیش مچشو گرفتم رفتم شرکتش و دیدمش،واقعا من خیلی ازش سر تر بودم ولی چه میشه کرد اینم بخت و اقبال من بود.

وقت دندانپزشکی داشتم، چند روزی بود که دندونم اَمونمو بریده بود از درد‌. با شیما هماهنگ بودیم که با اون برم،بهش زنگ زدم که گفت نمیتونه بیاد و برگشتنی میاد دنبالم،چون قرار بود یه سر برم پیشش مزون‌.
یه مانتو بلند تا زیر زانوم پوشیدم و یه شلوار پارچه ای ساده و داشتم جوراب پام میکردم که یاده غر زدنای شیما و پارسا افتادم که هِی میگفتن یه تغییری به خودم بدم و رو مخم میرفتن.دودل بودم که یه تیپ خوب بزنم یا نه،دلمو زدم به دریا و رفتم سراغ کمد جادوم.
(یه کمد داشتم که لباسای مهمونی و شیکم اون تو بود و پارسام به شوخی بهش میگفت کمد جادو.)

یه شلوار پارچه ای تنگ مشکی پوشیدم که سه چهار سانت بالاتر از مچ پام بود و کنار پاچه هاشم هر کدوم یه چاک ریز داشت که بیشتر پوست سفید پامو بیرون میذاشت. یه پیرهن بِژ تن کردمو دادمش توی شلوارم و یه کت مشکی ام که تا دو سانتی زیره باسنمو می پوشاند پوشیدم. سینه هام به خاطر روشنیه رنگ تاپم باز قلمبه زده بود بیرون.
(همیشه این دردسرو داشتم)
وقتی دگمشو بستم خیلی تنگ تر شد جوری که از پشت که خودمو میدیدم به خاطر چاک پشت کتم باسنم خیلی تو چشم میزد به خاطر همین بیخیال بستن دگمه شدم،حداقل جلومو میتونستم کمی بپوشونم.
کلا عاشق کت شلوار یا شلوار پارچه ای بودم چون هم سنگین و رسمی بود و هم شیک.
شالمو با رنگ تاپ و کیفم ست کردمو یه صندل پاشنه دار مشکی ام پام کردم.
مثلا یه تیپ آس زده بودم، ولی این سری باید میدیدم که بازم جذابیته چند سال پیشمو دارم یا نه، بازم همه با چشماشون میخورنم یا نه.
از خونه داشتم خارج میشدم که یاد عینکم افتادم،یه عینک داشتم که نمره نداشت و فقط واسه مد میزدن اونم زدمو از خونه رفتم بیرون.
سوار ماشینه آژانس شدم،تو ماشین دوربین جلوی گوشیمو باز کردمو خودمو نگاه کردم. واای عینک چقدر میومد بهم،یه عینک پنج ضلعی طلایی تقریبا پهن که تا کمی بالاتر از ابرو هام بود‌. جلوی موهامو از یه طرفه صورتم ریخته بودم بیرون و پشتشو باز کرده بودمو ریخته بود کمرم
به قول جوونای الان دافی شده بودم واسه خودم و خیلی ذوق داشتم.

رسیدم به مقصد و رفتم بالا تو مطب و به منشی سلام کردم گفتم واسه امروز وقت دارم
منشی که از بَدو ورودم به مطب یه جوری نگام میکرد گفت: مشخصات تونو بگید‌؟
گفتم: پـری ســیما حکمت.
منشی با تعجب گفت: خانم حکمت شمایید؟؟؟؟
گفتم : بله
به نشانه احترام بلند شد و لبخند زنان سر تا پامو نگاه کرد و گفت: وای ببخشید نشناختمتون،شرمنده
خندیدم و نشستم رو صندلی و پامو انداختم رو پام.
دوتا پسر جوون رو بروم بودن که با چشماشون داشتن منو میخوردن و هی پِچ پِچ میکردنو میزدن به پهلوی هم‌،اومدم چیزی بهشون بگم که گفتم ول کن بزار خوش باشن.
وقتی رفتم پیش دکتر و منو دید حتی اونم اولش نشناختم.
پیش خودم گفتم یعنی اینقدر عوض شدم؟؟

خلاصه کارم تموم شد و اومدم بیرون. تو خیابون منتظر شیما بودم که یه ماشین جلوم ترمز زد مدلش نمیدونم چی بود فقط از مارکش فهمیدم بنزه، توش دو تا جوون نشسته بودن شیشه رو دادن پایین و با تیکه گفتن: خانم خوشگله اینورا؟تورو باد آورده اینور؟تاحالا ندیده بودیمت تو این خیابون،کجا تشریف میبرید؟
محلشون ندادم و رفتم جلوتر ایسادم،باز اومدن جلو
گفتن: آره واقعا همچین مالی باشی باید قیافه بگیری، حالا یه افتخار به ما بده
گفتم: بفرمایین منتظره کسی ام
-خوشبحال اون کَس واقعا، حالا چی میشه دله مارو نشکونی، با ما ام خوش میگذره ها
گفتم: لطفا مزاحم نشین
گفت: مزاحم چیه خانمی مراحمیم، میریم با هم یه ناهار میخوریم و کمی آشنا میشیم بعد هر جا خواستی خودمون میبریمت
عصبی شدم و عینکمو درآوردم و رومو کردم سمتش با غضب گفتم: به مادره خرابت ناهار بخر پدرسگ،گم میشی یا آبروتو ببرم اُزگَل
گفت: جوووون چه دافی،چه چشایی،کی تورو میکنه؟
تا اومدم یه چی دیگه بگم سریع گازشو گرفتنو رفتن.

خوشحال شدم از اینکه هنوز اونقدری جذابیت رو دارم که همچین جوونایی میخواستن به قولی مخمو بزنن.

کماکان منتظر شیما بودم
(شیما یه زن ۳۴ ساله بود و فوق العاده زیبا،دماغش عملی و مثل من صورت تقریبا استخونی داشت،با چشمای درشت قهوه ای روشن و و موهای بلوند بلند،هم قدم بود ولی وزنش ازم کمتر، پوست سفیدی داشت ولی با سولاریومو اینجور چیزا همیشه برنزه می کرد.

با شیما خیلی صمیمی بودم و بیشتر حرفا و دردو دلامو با اون میکردم کلا واسم مثل فریبا و فرشته بود،خیلی ام شیطون و عاشق خوشگذرونی بود‌.
شوهرشم شهرام ۴۰ سالش بود و مرد خوشتیپ و بی حاشیه ای بود )

بلاخره خانم پیداش شد و ماشینشو دیدم،بدونه اینکه منو ببینه از کنارم رد شدو چند متر اون طرف تر نگه داشت.
رفتم زدم به شیشه و شیشه رو داد پایین
+کوری؟،منو به این گندگی نمیبینی؟
با تعجب گفت:پری تویی؟؟؟؟؟
+نه پس عمته!
ونشستم تو ماشین
شیما همینجوری زل زده بود بهم و با تعجب سر تا پامو نگام میکرد
+چیه شیما آدم ندیدی؟
-واقعا خودتی پری؟
+شیما حالت خوبه؟ چیزی مصرف کردی؟، نه پس کیم؟
آب دهنشو قورت داد و گفت: وااای پری لعنت بهت،این چه تیپیه زدی؟عجب چیزی شدی
خندیدم و گفتم:خوبه؟راحت شدی؟،بیا انقدر میگفتی به خودت برس به خودت برس،الان رسیدم
-وااای فوق العاده شدی،عینکت کجا بود؟ چه میاد بهت
+مرسی
باز همینجور بهم زل زده بود
+شیما راه میوفتی یا میخوای همینجوری تفتیشم کنی؟؟
همینجوری که بهم نگاه میکرد و تیپمو ور انداز میکرد گفت: ها؟
+زهــرمـار، میگم راه میفتی یا میخوای مثل گاو زل بزنی بهم؟
-نه نه اوکی بریم.
حرکت کرد.
داشتم تو آیینه آفتابگیر ماشین خودمو نگاه میکردم و مرتب میکردم که شیما گفت: پری چرا حالا یدفعه؟
+چی یدفعه؟
-همین نوع لباس پوشیدنو اینا
+خب دیگه انقدر تو پارسا سرم غر زدینو تیکه انداختین بهم منم گفتم یه امتحانی بکنم. راستی یه چیز بگم بخندی، قبل تو دوتا جوون جلوم ترمز کردن و بیشعورا میخواستن مخمو بزنن، شیما انگار تو تیپم زیاده روی کردم نه؟
-غلط کن،یعنی چی زیاده روی کردی؟،نگاه چقدر خوب شدی،الان شدی همون پری که باید میشدی،بخدا پری باز بری سمت اون لباسای کولیت من میدونم با تو
+دستت درد نکه الان شد کولی؟
-برو بابا،اصلا الان خودتو قشنگ تو آیینه دیدی؟،از بغلت که رد شدم اصلا نمیدونستم تویی پیش خودم گفتم جــنده خانم چه سکسیو جذابه،همه واسه این سرو دست میشکونن. بخدا یه دلم گفت سوارت کنم ببینم میتونم باهات دوست شم یا نه، وااای پری اصلا باورم نمیشه خودتی!

شیما مثل بچه ها از دیدنم ذوق کرده بود

+باشه بابا حالا خودتو جمع کن،جلوتو نگاه کن تا به کشتنمون ندادی
-چـشششم پری جونم.

شیما و شوهرش طراح لباس بودن،چون خونه پدریم بزرگ بود یه مـزون بزرگ اونجا باز کرده بودن و دربست در اختیارشون بود و خیلی ام بهش رسیده بودن جوری که وقتی بار اول رفتم تو خونه فقط از حیاطش فهمیدم که خونمونه چون داخل خیلی تغییر کرده بود. تو مـزون لباساشونو طراحی یا دوخت میزدن و بیشتر کاراشون لباسای زنانه بود، یه بوتیکم تو مرکز شهر داشتن،منم چون از جوونی به طراحی لباس علاقه داشتم طرح و ایده هامو بهشون میگفتم واونام استقبال می کردند.
شیما و شیوا رو تقریبا از بچگیشون میشناختم چون با خواهر بزرگتر شون مینا با هم بزرگ شده بودیمو سالها همکلاس بودیم.
خیلی ام دوسشون داشتم و واسم مثل خواهرام بودم ولی شیمارو بیشتر. کلا با هم مثل خانواده بودیم.
شیما خیلی شوخ طبع بود ولی بعضی موقع ها دیگه زیادی باهام شوخی میکرد،مثلا به شوخی دستمالیم میکرد،به سینه هام یا باسنم ضربه میزد،منم بهش میگفتم که بدم میاد ولی اصلا گوش نمی کرد یا به شوخی می گفت بیا هووی من و زن دوم شهرام شو من با تو میسازم. منم فقط میخندیدم.

رفتیم تو مـزون که شهرام نزدیکمون شد و باهم احوال پرسی کردیم از تعجب داشت شاخ در میاورد و همینجور نگام میکرد
شیما: هوی شهرام کجایی؟
شهرام به خودش اومد و گفت: ماشالله پری خانم چقدر عوض شده اصلا نشناختم!
با خنده گفتم: مرسی امروز به مقدار لازم این حرفو شنیدم.
رفتیم تو اتاق و کمی از اینور اونور صحبت کردیم. شهرام مدام میومد تو اتاقو می رفت یه جورایی واسه دید زدنه من میومد انگار منو شیمام فهمیده بودیم و وقتی شهرام از اتاق خارج میشد شیما میگفت نگران نباش بازم میاد و چند دقیقه بعد باز میومد، سریه آخر دیگه خندمون گرفت که شهرام پرسید به چی میخندید هی با هم اشاره بازی میکنید ، شیما ام به شوخی گفت به دید زدنای جنابعالی، شهرام بیچاره ام از خجالت سرخ شد و رفت و دیگه نیومد
.
.
نشستیم تو ماشین که شیما منو برسونه

شیما گفت: اوه اوه،امشب شهرام پدرمو در میاره
+چرا؟
-چرا؟، اونجور که به تو زل زده بود معلومه امشب کصو کونمو یکی میکنه
+زهر مار،باز دهنت به یاوه گویی باز شد؟
-اوهوم
بعد موذیانه گفت:پــری؟
+ها؟
-میگم میای کمکم امشب؟
خندیدم و گفتم: خفه شو حیوون!
شیمام خندید و گفت: از خداتم باشه. راستی این سری با شاهپور سکس کردید؟
+طبق معمول نَ
-دیدی بهت گفتم این سریم باهات سکس نمیکنه تو میگفتی نه میکنه. ولش کن کون لقش خودم واست یه دوست پسر خوشتیپ خوش سکس ردیف میکنم که تو تخت خواب رُسِتو بکشه.

چیزی نگفتم و تو فکر این بودم که بهش قضیه طلاقو بگم یا نه که گفتم بگم بهتره چون اگه بعداً میفهمید ناراحت میشد که ازش پنهون کردم.
+شیما یه چیزیو میخوام بهت بگم ولی باید قول بدی فعلا به کسی نگی! حتی به فریبا و فرشته
-چیه،نکنه بکن پیدا کردی؟،جوووون،چند سالشه؟، خوب میکنه حالا؟
کلافه شدم گفتم: أه یه دیقه زر زر نکن، مثلا دارم باهات دردودل میکنم،توروخدا یه ذره جدی باش!
-باشه ببخشید،چی شده؟
+میخوام از شاپور طلاق بگیرم

شیما سریع زد بغل خیابونو بهم با تعجب نگاه کرد

-جدی میگی پـری‌سـیما؟!
+آره
و شروع کردم جریان دعوام و حرفایی که شاپور بهم زده بود و کامل گفتم
-پری بخدا بهترین تصمیمه زندگیتو گرفتی،اون عوضی لیاقته تو رو نداره،بزار با همون جنده های دورو برش خوش باشه نه با تو که مثل قرص ماه میمونی، همیشه میخواستم بهت بگم از اون اَلدنگ طلاق بگیر ولی میترسیدم ناراحت بشی

کمی بغض کرده بودم خودمو جمع کردمو گفتم:به نظرت تصمیمه درستیه؟
-شک نکن عزیزم،بخدا بهترین تصمیم همینه،تا کی میخوای این عوضی بازی و عیاشیاشو تحمل کنی،بسته دیگه پری بخدا تو لیاقتت بیشتر از ایناس،آخه نگاه خودتو مثل ماه میمونی،همه آرزوشونه حتی با تو هم کلام بشن،پری این همه ظلم در حق خودت کردی بست نبود؟،چرا داری خودتو به پاش میسوزونی،پری خواهش میکنم دیگه به خودت بیا
بعد دستشو دراز کرد و گذاشت رو رونم و به شوخی گفت: آخه حیفه این کس صولَتی نیست!
کمی با خنده و داد دستشو پس زدم و گفتم: هوی دسته خر کوتاه، بکش اونور ثُمتو
-باش بابا هار نشو باز.

رسیدیم جلوی خونه و هر کاری کردم شیما نیومد تو.
رفتم تو خونه که پارسا بیدار شده بود و داشت صبحونه میخورد و لقمه دهنش بود، تا منو جلوی در دید گفت: مـامـان!!!
کمی ترسیدم،گفتم:چیه؟؟
-اینجوری رفته بودی بیرون؟ کجا بودی؟؟؟
+أه ترسیدم فکر کردم چی شده، آره،با شیما بودم
-واای مامان باورم نمیشه خودتی
با شوخی گفتم: نه خودم نیستم فکر کنم اشتباه اومدم، الانم اگه میخوای برم؟
-واای یه جوری شدم مامان
+زهر مار، نمیشه به روت خندیدا، یعنی چی یه جوری شدم؟
پارسا که از دیدنم هول کرده بود و زل زده بود بهم آب دهنشو قورت داد و همینجور که لیوان چای دستش بود گفت: اوه، عینکو،دیدی گفتم، دیدی گفتم تو از همه کس تری…

از حرف پارسا شاخ درآوردم، هر کاری کردم نتونستم حرفشو به شوخی بگیرمو چیزی نگم‌

+چچچچچچچی؟؟؟؟؟؟؟ چه غلطی کردددددی؟؟؟؟؟؟
پارسا که فهمید چی گفته سریع خودشو جمع کرد و لیوان چای گذاشت رو میزو تا اومدم بدواَم سمتش فرار کرد تو اتاقشو درو قفل کرد

با دست چند تا کوبیدم به در و گفتم: به خدا سیاه و کبودت میکنم جرات داری بیا بیرون بی پدر مادر
پارسا ام از پشت در داد زد: مامان بخدا منظورم این بود خوشگل شدی، از دهنم پرید
+غلط کردی پسره بی حیا،هر غلطی میکنه میره پشت در مثل گربه قایم میشه، بخدا امروز نه بهت نهار میدم نه شام حالا ببین‌
-مـامــااااان
+زهــرمــار.
عصبی و کلافه رفتم تو اتاقم،واقعا این پسره دیگه خیلی چشمو گوشش باز شده بود.
جلوی آیینه خودمو نگاه کرد که تازه فهمیدم چقدر عوض شدم، اصلا حواسم به کتم نبود که کامل باز شده بود و سینه هام قلمبه زده بود بیرون و حتی رد سوتینمم معلوم بود، شلوارمم چون زیادی تنگ بود کمی از گوشت لای پام بیرون زده بود

اوه اوه یعنی اینجوری رفته بودم بیرون؟،اینجوری تو مـزون بودم؟،پارسای بیشعور که این حرفو بهم زده بود پس ببین بقیه پیش خودشون چی میگفتن، حالا دوهزاریم افتاد که چرا شهرام هی به لای پام نگاه میکرد.
خلاصه لباسامو درآوردم و لباس راحتی پوشیدم و رفتم به کارام برسم.
.
‌.
ناهار و داشتم میخوردم که پارسا اومد. مثل گربه از بغل کانتر نگاهم میکرد.
+پارسا گمشو برو اونور بلند میشم سیاهو کبودت میکنما،دیگه آبرو رو خوردی حیا رو قـِی کردی، هرچی از دهنت در میاد میگی.
-مامان غلط کردم، بخدا میخواستم بگم خیلی خوشگل شدی ولی یه دفعه از دهنم پرید.

دیگه کمی نرم شده بودم و عصبانیتم فروکش کرده بود،پارسا ام فهمید و اومد مثل گربه ملوس نشست روبروم. پاشدم و غذاشو کشیدم و گفتم: پارسا بگو غلط کردم
-أه باشه مامان یه چی گفتم ول کن دیگه
+گفتم بگو غلط کردم و دیگه تکرار نمیشه
-باشه غلط کردم، دیگه تکرار نمیشه،خوبه؟
+حالا شد.
نشستم جلوش و غذا خوردنشو تماشا کردم،خیلی دوسش داشتم، میخواستم بوسش کنم ولی به قول خودش فعلا شاخ میشد.
+پارسا؟
-بله
+واقعا راست گفتی خوشگل شده بودم؟
همینجور که داشت غذا میخورد گفت: من کی گفتم خوشگل شدی، گفتم…
چشمامو درشت کردم و نگاهش کردم
از نگاهم ترسید و گفت: آره خیلی خوشگل شده بودی واقعا
و اون یکی دستش که خالی بود و به علامت لایک کرد گفت: مطمئنم همه با چشماشون خوردنت
خندیدم و گفتم: واقعا که
باز گفتم: پارسا یعنی من بازم جذابیتمو دارم؟؟
-واااای مامام کلافم کردی، اصلا این سری که رفتی بیرون من پشت سرت میام بهت میگم چقدر همه میرن تو نخت
گفتم: چشمم روشن، پس غیرتت کجا رفته؟
باز کلافه گفت:مامان مگه میخوان بدزدنت ببرن بکننت فقط می…
خم شدم سمتش و خیلی محکم از بازوی لختش نیشگون گرفتم
+پسره عوضی من هی چیزی نمیگم، دفعه آخرته همچین کلمه هایی از دهنت درمیادا!
-آیییییییییی مـامــان!!!
اشک تو چشماش جمع شد
+زهر مار عـوضی
بلند شد و قهر کنان رفت، زیر لب گفت: خانم هوش و حواس همرو برده بعد اومده خونش پسرش ازش تعریف میکنه بهش برمیخوره.
.
‌.
تو اتاقم رو تخت نشسته بودم که باز یاد شاپور افتادم و رفتم تو فکر،پارسا اومد تو اتاقو گفت: مامان باز که رفتی تو فکر، حتما تو فکر بابایی باز؟؟
سریع گفتم: نه پسرم به چیزه دیگه فکر میکردم
همینجور که بازوشو میمالید اومد نشست کنارم و گفت: آره توکه راست میگی.خم شد سمتم، سریع رفتم عقب و گفتم: باز تف مالیم نکناااا بدم میاد!

(زیاد خوشم نمیومد کسی بوسم کنه،کلا از بُزاق دهن بدم میومد حتی از واسه خودم،البته که پارسا به هر بهونه ای تف مالیم میکرد.)

انگار بهش برخورده باشه گفت: آره دیگه تازه فهمیدی چه هلویی هستی بایدم ناز کنی،اصلا تقصیر من بود که بهت رو دادم و ازت تعریف کردم
بی تفاوت گفتم: برو غـازتو بچرون بابا!
-من بابات نیستم،پسرتم،دیگه به من نگو بابا احساس مسئولیت میکنم. و رفت تو حال.
منم رفتم آشپزخونه که دیدم نشسته رو مبل و مثلا قهره،تو دلم خندیدم،معلوم بود زدم تو برجکش. دلم بهش سوخت هم از اینکه نیشگونش گرفتم همم از اینکه نذاشتم بوسم کنه
گفتم: باشه بیا بوسم کن
-نمیخوام
و روشو کرد اونور
+پشیمون میشما!!
سریع اومد سمتمو تو چشام نگاه کرد
لپمو گرفتم سمتش
-مامان؟
همینجور که نیم رخش بودم گفتم: هم؟
-بوس لبی میخوام
(وقتی بچه بود بعضی موقع ها دوست داشت از لبام بوس کنه و به همین خاطر میگفت بوس لبی)

به چشمای قشنگش نگاه کردمو گفتم: باشه بیا
چشمامو بستمو لبامو غنچه کردم
با دستش از پشت سرم گرفتو محکم لبامو بوس کرد
-آخیش چقدر شیرینه مامانم،قربونش برم
گفتم: برو دیگه لوس نشو.
.
.
‌.
.
.
.
یک ماهی از اون روز گذشت و منم به این پی برده بودم که باز جذابیتمو دارم و دیگه به خودم میرسیدمو تیپ میزدم.
با اصرار های مدام پارسا و پوریا مجاب شده بودم که برم باشگاه ولی چون فریبا نبود یه جورایی احساس غریبی میکردم، آخه همون یک ماه پیش بود که حال مادر شوهرش بد شد و مجبور شدن ببرنش خارج از کشور واسه درمان.
پوریام تقریبا یک ماهی میشد که بعد از یک سال برگشته بود.
اومدنش خیلی بهمون کمک کرد که کمی از ناراحتیامونو درباره شاپور فراموش کنیم مخصوصا پارسا که خیلی از این تصمیم ناراحت بود ولی به روی خودش نمیاورد.
منو شاپورم دیگه با هم کاری نداشتیم و یه وکیلم گرفته بودم که کارای طلاقمو پیگیری کنه.

رو مبل تک نفره نشسته بودم سرم تو گوشی بود و داشتم تو اینستاگرام کارای جدید مـزونو نگاه میکردم که پارسا اومد نشست رو دسته مبل و دستشو انداخت دور گردنم
-چی میبینی ماپری جونم
+هیچی لباسای مـزونو
-میشه منم ببینم؟
+به درد تو نمیخوره زنونس
-خب منم واسه زنم میخوام!
خندیدم گفتم: تو دهنت بوی شیر میده!
-پـف، بدونی زنم کیه دهنت باز میمونه
نگاش کردم و گفتم: دلت کتک میخواد؟؟
-باشه بابا شوخی کردم،اصلا ول کن،لباستو ببین.
همینجور داشتم کارارو میدیدم که شیما پیامک داد:
«خونه ای سکسی؟»
پارسا که کلش تو گوشیم بود دید و با تعجب گفت: کیه این؟؟
گفتم: کی میخواد باشه،شیمای نفهم!
-آره تو که راست میگی،فکر میکنی من خرم؟،شیما سیوش کردی سکسیش!!!
پیش خودم گفتم بزار کمی سر به سرش بزارم: اصلا به تو چه ربطی داره، خودت مگه همیشه نمیگفتی دوست پسر بگیر،الانم گرفتم دیگه چیه؟
بهم نگاه کرد و گفت:مامان جدی کیه؟
+مگه باهات شوخی دارم من؟
-مامان اذیت نکن
+به تو ربطی نداره
خیلی جدی گفت: به زور میگیرما گوشیتو
گفتم:میتونی مگه؟
گوشیو گذاشتم بغل پام،چون میدونستم اَلاناس که تقلّا کنه واسه گرفتن
همونطور که رو دسته مبل نشسته بود و پاهاشو جمع کرده بود هجوم آورد سمت گوشی و منم داشتم جلوشو میگرفتم که محکم با زانو سُر خورد روی رونم که دادم در اومد
+آخخخخ پاررررســا
-مامان بده گوشیتو
+بلند شو با زانو افتادی روووم
-باشه گوشیتو بده بلند شم
از درد داشتم میمردم گوشیو دادم بهش و از روم بلند شد
+لعنت بهت پارررســا،آی پـام
خیلی درد گرفت،سریع و بی اختیار همونجور که رو مبل نشسته بودم شلوارمو کشیدم پایین که دیدم کمی قرمز شده ولی خیلی درد میکنه، روشو کمی مالیدم سرمو آوردم بالا که پارسا زل زده بود بهم،خط نگاهشو دنبال کردم دیدم داره لای پامو نگاه میکنه، زود شلوارمو کشیدم بالا
+هـووی،حواست کجاست؟ نگاه چیکارم کردی!
پارسا هول شده بهم نگاه کرد
+چیو مثل بز نگاه میکردی بی حیا؟
-ها؟هیچی،چی شد پات؟
+زهره مارو چی شد،درد میکنه
-ببخشید
+گوشیمو بده ببینم!
-اول ببینم کیه بعد
داد زدم سرش: پارسا میگم گوشیمو بده، اون روی سگمو بالا نیااار
گوشی رو داد بهم،کمیم ترسیده بود گفت: باشه بیا…
داشتم پیامک شیمارو میخوندم و رونمو میمالیدم که پارسا گفت:کیه مامان؟
از درد پام عصبی بودم نگاش کردمو گفتم: به تو ربطی نداره گمشو از جلو چشمام اونور
پارسا نشست رو مبل روبروم و با مظلومیت گفت: مامان جون‌من کیه؟
یه پوف کشیدمو گفتم: بیا الان زنگ میزنم میفهمی!
شیمارو گرفتم
شیما: سلام سکسی!
+زهر مار،صدات رو آیفونه،پارسا اینجاست!
شیما: سلام پارسا جونی چطوری؟
-سلام شیما،مرسی
+چیه شیما پیامک داده بودی
شیما: کجایی دارم میام خونتون
+کجا میخوام باشم خونه ام
شیما:اوکی چند دقیقه دیگه میرسم
و قطع کرد.داشتم رونمو میمالیدم،خیلی درد میکرد
پارسا نگام کرد و آب دهنشو قورت داد و گفت:میخوای بمالم بهتر شه؟
+لازم نکرده.

شیما رسید و پارسا ام ساکشو برداشت و رفت باشگاه
-چیشده پری؟
منم داستانو بهش تعریف کردم
-اوهو، یعنی از این که با یکی باشی غیرتی میشه؟
+نه پس میخوای خوشحالم بشه،مثلا مامانشما!
-حالا خیلی درد میکنه؟
+آره،فکر کنم گوشت کوفته شده. پاشو یه چای چیزی بزار شیما.

شیما از آشپزخونه برگشت و گفت: ببینم پاتو پری!
+نمیخواد،لازم نکرده
-وا چرا؟،مگه میخوام بخورمت!
+نه،ولی بخوری بهتره. نمیدونم چرا هر چی هَوله ریخته دورو بره من!
شیما خندید و گفت: کیا؟
+تو پارسا کم بودین حالا پوریا ام اضافه شد بهتون
-نه بخدا میبینم فقط پری،کیر که ندارم بکنمت، اما در مورد پارسا و پوریا نمیتونم نظری بدم چون اون کیر دار…
+خفه شو شیما، انقدر چرتو پرت نگو
شیما که داشت جلوی آیینه پذیرایی خودشو میدید و موهاشو مرتب میکرد گفت: ولی پری میگم خوشبحالت واقعا
+چرا؟
-خب دوتا خوشگل پسر تو خونه داری
گفتم: پارسا و پوریا؟
-آره
+خب که چی؟
با خودش گفت: اوه اوه چه شود!
با کنجکاوی گفتم: چی میگی شیما درست صحبت کن ببینم!
-میگم چه صحنه ای بشه وقتی پارسا و پوریا دوتایی دارن میکننت و جیغتو در میارن، اوووف
+زر زر نکن شیما میام گوشیو میکنم تو حلقتا
-از خداتم باشه، زنایی تو سنو سال ما واسه جوونایی مثل اونا که به این خوشگلی و جذابین میمیرن، دیوونه آبه کمرشون الان واسه ما اکسیره جوونیه
خندیدم گفتم: خاک بر سرت، متاسفم واست
اومد نشست روبروم گفت: والا من جای اون دوتا بودم با همچین کسی تو خونه تنها میشدم جرواجرش میکردم
+بسه دیگه شیما خفه میشی یا نه،تو اگه مرد بودی چی میشدی
-جووون،مرد بودم که همین الان زیرم داشتی ناله میکردی، حالا ام ناز نکن شلوارتو بده پایین ببینم
بهش نگاه کردم و گفتم: تو درست بشو نیستی.
رفتم رو کاناپه سه نفره و شلوارمو تا رونم کشیدم پایین
-قرمز شده،همون گوشت کوفته شده پری
+آره درد میکنه
دستشو گذاشت روی رونم و کمی مالید
-لامصب به این بدن فوت میکنی جاش میمونه،حیف این بدن نیست کسی ازش بهره نبره،چه کسی هستی تو آخه سفید برفی
+ببند دهنتو شیما

شلوارمو کشیدم بالا و رفتیم آشپزخونه.
داشتیم چای میخوردیم که شیما گفت:خب پری برنامت چیه؟
+هیچی چی میخواد باشه؟
-منظورم ازدواجه مجدد و ایناس
بلند خندیدم و گفتم: حرفی میزنیا شیما،من الان وقت عروس آوردنمه
-خب پری اگه میخوای اینجور فکر کنی دیگه چرا طلاق میگیری همون با شاپور ادامه بدی بهتره. پری خواهش میکنم از این جذابی تو زیباییت لذت ببر،بخدا همیشه اینجوری نمیمونیا
+خب چیکار کنم شیما؟
-بخدا لب تر کنی یه پسرایی واست ردیف میکنم که کیف کنی،انقدر بکننت که تلافیه این چند سال دربیاد
باز خندیدم
-مگه حرف خنده داری میزنم هی میخندی؟
+شیما حرفی میزنیا،به نظرت من دنباله اینجور چیزام؟
-یعنی به سکس احتیاج نداری؟
+دارم ولی خب چیکار کنم،از دوست پسرو اینا خوشم نمیاد،خودت که میدونی
-خب واست شوهر پیدا میکنم،بخدا راس میگم
+شیما الان حوصله فکر کردن به اینارو ندارم ول کن
قیافشو موزیانه کرد که واسم آشنا ام بود و گفت: پـری؟؟؟
+مرض، باز چی تو ذهنته؟
-من هنوز سره حرفم هستما
+کدوم حرف؟
-قضیه شهرامو میگم
+أه باز شروع نکنا شیما با این افکار مسخرت حالمو بهم نزن
-پری بخدا مسخره نیست،خب چیکار کنم فانتزیمه
+آهان فانتزی اسمشو یادم رفته بود، شیما واقعا تو به این چیزا فکر میکنی؟،دختر اینا انحراف جنسیه
-پری تو به این چیزا علاقه نداری دلیل نمیشه مسخره کنی یا بد بدونیا!
با خنده گفتم: زنو شوهر میشینن به چیا فکر میکنن
شیما که خیلی رو حرفش مصمّم بود گفت: بخدا اگه بدونی شهرام چقدر تو نخته!
گفتم: خاک بر سرت با این شوهر داریت، تو که از منم بدتری
-اصلانم اینجوری نیست،خودت میدونی شهرام چقدر به زندگیش متعهده و منو دوست داره ولی خب چیکار کنیم دوست داریم یه پارتنرم داشته باشیم،پری به جون شهرام که میدونی چقدر واسم عزیزه همیشه تو فانتزیامون به تو فکر میکنیم اصلا به کَسه دیگه فکر نمیکنیم،کثافت هر موقعم میکنتم از قصد اسمه تورو میاره
+واقعا دیگه شما زنو شوهر نوبرین.
شیما کمی مکث کرد و گفت: خب بیا باهم باشیم،تو که کسیو نمیخوای حداقل…
پریدم وسط حرفش گفتم: شیما باز شروع نکنا
شیما ام اَدامو در آورد و روشو کج کرد و گفت: برو بابا!

از حرفای شیما شهوت سراغم اومده بود، یه هفته ایم میشد که با وجود پارسا و پوریا تو خونه نمیتونستم راحت خود ارضایی کنم. احساس کردم لای پام کمی خیسه که شیمای بیشعور از چشمام خونده بود،چند باری که حرف سکسو اینجور چیزارو میزدیم و من شهوتی میشدم شیما ارضام میکرد، البته انقدر خواهش و تمنا میکرد قبول میکردم، برعکس بود به جای اینکه من بهش اصرار کنم اون میکرد.

شیما که فهمید شهوت بهم غلبه کرده با شیطنت گفت: پـری…
سریع گفتم: نه.
-فقط همین یه بار بخدا
+اصلا حرفشو نزن،هر سری همینو میگی!
-پری توروخدا،این آخرین باره،قول میدم،من که همیشه بدنتو میبینم دیگه خجالت نداره که، تازه تو ام که شورتتو نمیخوای دراری
+گفتم نه شیما
-جون من، جون پارسا، همین یه بار فقط، قسم میخورم
+گفتم نه شیما اصرار نکن
-پری خب چرا قیافت اینجوری شده،شرط میبندم کصتم خیسه الان
+نخیر،من قیافم کلا همینه
-خواهش میکنم پری،جون من جون پارسا
+أه قسم نده دیگه انقدر، گفتم نمیخوام
با مظلومیت نگام کرد و گفت: پری خواهش میکنم

خیلی نیاز داشتم که ارضام کنه، کثافت خیلی ام وارد بود به قدری که حتی یه بار از رو شلوارم ارضام کرده بود. ولی همیشه آخرش با حرفا و دیوونه بازیاش ضد حال میزد.

+شیما آخرین بارمونه ها،یه بار دیگه از این چیزا ازم بخوای دیگه اسمتو نمیارم.
اومد سمتمو از لپم بوسم کرد و گفت: باشه پری جووونم،بریم رو تخت؟
+نخیر همینجا خوبه
-خب رو صندلی نمیشه که،حداقل بریم رو کاناپه راحت تره.
بلند شدم و رفتم رو مبل سه نفره دراز کشیدم،شیما اومد و نشست کنارم.
.
.
.
.
«پارسا»

باورم نمیشد که مامانم به شیما اجازه داده بود تا ارضاش کنه،از حرفهایی که بینشون ردوبدل میشد معلوم بود بار اولشون نیست.
مامان پاهاشو رو مبل دراز کرد و شیما ام نشست کنارش رو زمین،همونجور که از پشت سرشون نگاه میکردم شیما دستشو گذاشت رو کصه مامی و یواش شروع کرد مالیدن

-جووون،از رو شلوارم معلومه خیسه،دیدی گفتم
مامانم کمی بلند شد و گفت: گمشو اونور اصلا نمیخوام
شیمام با تمنا گفت: باشه باشه غلط کردم
+از این چرتو پرتا بگی بلند میشم میرما!
شیما ام مثل گربه ملوس از پایین نگاش کرد و یواش گفت: باشه دیگه پری گفتم که غلط کردم!

شروع کرد مالیدن و دستشو کرد زیر شلوار که مامان جلوشو گرفت گفت: از روش بمال
-پری توروخدا گیر نده،توکه راضی شدی حالا دیگه چه فرقی میکنه
+مرده شورتو ببرن…

باز شروع کرد مالیدن که اولین ناله مامانمو شنیدم
+آخ
شیما گفت:جاااااااااانم،خوبه؟‌
مامان چیزی نگفت و باز آهو ناله کرد
شیما گفت: قربونه اون ناله هات بشم،نترس هر چقدر میخوای ناله کن،کسی نیست صداتو بشنوه.
و فرصتو غنیمت شمرد و سریع شلواره مامانمو تا مچ پاهاش کشید پایین،مامانم چیزی نگفت
باز شروع کرد مالیدن کصه مامی
+آخخ آیییی
-جااانم، فدات بشم برفیِ من

همینجور کص مامانمو از رو شورت میمالید و با اون یکی دستش رونا و ساقه پاشو نوازش میکرد و صورتشو نگاه میکرد و قربون صدقش میرفت،که یک دفعه دست نگه داشت و بلند شد
مامانم که دیگه معلوم بود حشری شده گفت:کجا میری پس؟؟؟؟
-بسه دیگه!
+خفه شو شیما،بیا کارتو تموم کن،نرو رو مخم
-نه دیگه دیرم میشه باید برم مزون
+شیما بلند میشم جرت میدما، بیا این گند کاریتو تموم کن بعد هرجا خواستی گورتو گم کن برو
-باشه پس، شرتتو در بیار تا من بیام
+نه خیر همینجوری خوبه
شیما همینجور که کونشو تو اون شلوار جینش انداخته بود بیرون و داشت میرفت سمت آشپزخونه گفت: تا من بیام شرتتو در آوردی، وگرنه خودت باید خودتو ارضا کنی!
مامانمم که دیگه دید مجبوره و حشر اَمونشو بریده،غرولند کنان شورتشو تا مچ پاش کشید پایین. فقط از رون به پایین شو میدیدم که لامصب مثل برق می درخشید،اون لحظه آرزوم این بود که دیگه تا عمر دارم با کسی سکس نکنم ولی فقط الان بتونم کس مامانمو از نزدیک ببینم.
شیما گوشی بدست اومد و نشست جای قبلیش و با حسرت و تمنا که از چشماش میبارید کصه مامیو نگا میکرد

-جااااااان کصشو نگاه عشقمو
+چرت نگو کارتو تموم گمشو برو
-چشم اربابم
شیما باز رونای مامانو نوازش کرد و همینجور با دقت به کصش خیره شد
مامان گفت: مثل گاو نگاه نکن بجنب
-وااای چه کصی داری،مثل کس دختر چهارده ساله،به این سن که رسیدم همچین کس خوشگلی ندیدم،لامصب آبه خودمم داره میریزه.
و شروع کرد مالیدن،منتهی این دفعه بدون واسطه و لخت.
روی زانوهاش وایساد و همینجور که کصه مامیو میمالید یه تف تقریبا گنده انداخت روش.مامان سرشو آورد بالا و غرغر کنان گفت: أه شیما پاکش کن،مثل دفعه پیش کثافت کاری در نیار میدونی بدم میاد!
شیما ام که انگار غرقه کصه مامان بود گفت: عشقم تو که نمیزاری بخورم واست بزار حداقل یه کار کنم بیشتر حال کنی،پری بخدا من حاضرم هر روز اینکارو واست بکنم،اصن اینکه چیزی نیست حاضرم هرکاری که میخوای بکنم.

شیما انگار به کل عوض شده بود و دیگه اون شیمای شوخ طبع و تُخس نبود و عین بره رام شده بود.

با تفی که شیما چاشنیه کارش کرده بود دیگه صدای جِلِغ وِلِغ کس مامان دراومده بود،اووووف باورم نمیشد صداهایی که میشنیدم صدای آهو ناله مامانم از رو شهوته.مامانم دیگه رو اَبرا بود و با دست خودش داشت سینه هاشو از رو لباس میمالید

شیما یواش گفت: عشقم میخوای سینتم بمالم؟
+آخخخ آییی نه کارتو بکن
-بیشتر حال میکنیا!
+لازم نکرده،گفتم کارتو بکن
-پری چرا همیشه باهام مخالفی آخه؟،مگه چی میخوام ازت،فقط میخوام بیشتر لذت ببری همین
+خفه شو،بمال اوووووییییی آخخخخخ
شیما حرکت دستاشو تندتر کرد گفت: خوبه اینجوری؟
+آره،آره سریع تر
-دوست داشتی الان یه کیرم ابنجا بود؟
+آخخخ آره،بمال بمال
-کیو دوست داشتی الان بود؟ هرکیو بگی میارم واست
+نمیدونم آیییی، نزدیکم شیما سریعتر بمال سریعتر
شیما که کس مامانو میمالوند به صورتش نگاه کرد و گفت: عاشق کستم، عاشق بدنتم،حاضرم هر روز واست اینکارو کنم و تو لذت ببریو با اون چشمای خوشگلت نگام کنی و بهم دستور بدی،
پری من عاشقتم!..

شیما معلوم بود حرفاش بیشتر از احساسه تا رو شهوت و یه جورایی داشت حرفای دلشو موقعی که مامان حشری بودو تو اوج بود بهش میزد. البته منم اگه جاش بودم و همچین کسی جلوم بود و باهاش ور میرفتم همینجوری دیوونش میشدم.

شیما باز دست نگه داشت، مامانم که معلوم بود تو اوج و حالش تو خودش نیست،از رو شهوت و عصبانیت گفت: أه معلوم هست چه گوهی داری میخوری؟ مگه نمیبینی دارم میام،شیما بخدا میخوابونم تو دهنتا
شیما ام گوشیشو گرفت دستش و یواش گفت:عشقم بزار از این کس صورتیت یه عکس بگیرم.بعدم گوشی رو گرفت روبروی کس مامان و چِلِق عکس گرفت
-جاااااانم چه آبی انداخته،لامصب مثل پنبه میمونه
+زهرمار، بدوووو
-چشششم عششقم
باز یه تف دیگه انداخت و شروع کرد مالیدن

بعد از یکی دقیقه که کسه مامیو میمالید و مامیم که آهو نالش آسمون بود گفت: پری میخوای بخورم سریعتر بیای؟؟
مامانم که اصلا تو حاله خودش نبود دستشو گذاشت رو دست شیما و محکم مالید و با یه آی بلند ارضا شد. با این که تقریبا پشت به من بودن ولی قشنگ لرزشه بدن و چنگ زدنش به مبلو می دیدم فقط حیف که نمیتونستم کصشو ببینم
+اووووف آخییییییش اومدم
شیما که انگار آبه کص مامانم ریخته بود رو دستاشو لیس زد و گفت: جااانمممم خوب بود؟
مامانم نفس نفس میزد،گفت: آخ درد بگیری شیما
شیما دسته مامانمو گرفت تو دستاش بوس کرد و تو چشماش نگاه کردو گفت: خوب بود عشقم؟
مامانمم یه دستشو گذاشت رو پیشونیشو نفس زنان گفت: خفه شو! پاشو دستمال بیار گند زدی به هیکلم
-چشم عشقم،فقط بگو راضی بودی یا نه؟
+آره شیما کچلم کردی خوب بود
شیما که انگار داشت التماس مامانمو میکرد باز دسته مامیو بوس کردو گفت: از این به بعد میزاری اینکارو ادامه بدیم و تو لذت ببری؟
+نخیرم بسه دیگه
شیما دست مامیو گذاشت رو صورتشو گفت: پری خواهش میکنم، جون‌من،اصلا میخوای بردت باشم و بهم دستور بدی؟
مامانم خندید و گفت: پاشو دستمال بیار دیوونه!
-نخند پری جدی میگم،بخدا حاضرم همه کار کنم واست،خودت میدونی چقدر دوست دارم
مامانم چیزی نگفت و باز شیما از پایین نگاش کرد و با حالت التماس و خواهش گفت: پــری؟
+دیگه چیه؟
-یه ذره لباتو بخورم؟!
مامانم گفت: مثل اینکه تو باز میخوای این کصشراتو شروع کنی آره؟
شیما مثل بچه ها گفت: آره،اصلا دستمزدمو بده میدونی چند بار واست اینکارو کردم؟
مامانم خندید گفت: باشه شماره کارتتو بفرست بهم…
شیما گفت: پری من دوست دارم…
مامانم گفت: چرت نگو گفتم پاشو دستمال بیار
شیما که دیگه بغض کرده بود گفت: من همیشه دوست داشتم ولی تو هیچوقت نفهمیدی و هر موقعم بهت میگم اینجوری مسخرم میکنی
مامانم کمی جدی شد گفت: میبینی سره همین حرفاته که نمیخوام اینکارو کنیم،همیشه آخرش این حرفارو میزنی گند میزنی به حال خوبم،شیما بخدا این رفتاراتو تموم نکنی باهات قطع رابطه میکنما بس کن…
شیما تکیه داد به مبلو پاهاشو جمع کرد تو خودش و با گریه گفت: آره آخرشم همینو میگی بهم،اینم جای تشکرته،اصلا هر کاری میخوای بکن به درک برو گمشو…

باورم نمیشد چی دارم میبینم،یه صحنه سکسی و حشری کننده در عرض چند دقیقه تبدیل شد به یه صحنه فوق احساسی. باورم نمیشد شیما داره گریه میکنه، اصلا همیشه پیش خودم میگفتم تنها زنی که هیچوقت گریه نمیکنه شیماس،یه زن محکم و قوی.
یعنی انقدر حس داشت به مامانم؟. الان فهمیدم چرا مامان بعضی موقع ها ازش ناراحت میشدو باهاش حرف نمیزد.

مامانم که انگار ناراحت شده بود نشست و از پشت بغلش کرد و گفت: گریه نکن دیگه شیما ببخشید،من غلط کنم باهات قطع رابطه کنم،باشه اصلا هرچی تو بگی هر کار بخوای میکنم فقط گریه نکن.
یکم قلقلکش داد و شیما ام خندید،مامان گفت: باشه بیا لب بگیر فقط زودا تا پشیمون نشدم

شیما برگشت سمت مامان که دیدم چشماش خیس خیسه.

+پاک کن اشکاتو دیوونه
شیما اشکاشو پاک کرد و به مامانم نگاه کرد و خندید

مامانم گفت: چی بگم آخه بهت…
شیما بلند شد و یواش گفت: اجازه هست؟
مامانم گفت: زهرمـارو اجازه هست،اجازه ندم باز میخوای مثل بچه ها گریه کنی، زود باش ببینم کار دارم
شیما باز آروم خندید و از روبرو نشست رو مامان و زانوهاشو گذاشت کنار روناش‌. موهای مامانو که کمی بهم خورده بودو داد پشت گوشش و به صورتش نگاه کردو دستشو گذاشت پشت گردنشو شروع کرد خوردن لبای گیلاسی مامان.

خیلی صحنه رمانتیک و حشری کننده ای بود،قبل از این که شیما لبای مامانو بخوره شوق و هیجانو تو چشماش میدیدم، مثل بچه ای که به آرزوش میرسه شده بود.

شیما کمتر از یک دقیقه بود که داشت لبای مامانو میخورد و صدای ملچ ملوچ راه انداخته بود که مامان صورتشو آورد عقب
گفت: بسه دیگه پاشو
شیما تو چشمای مامان نگاه کرد و گفت: یه ذره دیگه فقط

دیگه منتظر جواب مامان نشدو باز شروع کرد خوردن و دستاشو میکشید رو صورت و موهای مامان
بعد از بیست سی ثانیه رفت رو گردن مامان که مامان نذاشت و دستاشو گذاشت رو شونه های شیما و کشیدش عقب و گفت: بسه پاشو دیگه شیما
شیما بدونه اینکه چیزی بگه لباشو با پشت دستش پاک کردو بلند شد.
مامان نگاش کرد و گفت: راضی شدی؟. شیمام سرشو تکون داد
بعد مامان بلند شد رفت سمت کانتر تا دستمال ور داره

اووووووف چه صحنه ای بود پسر!!!
کون سفید و کُشندش از اینکه چسبیده بود به مبل کمی قرمز شده بود،لامصب چه بدنی داشت. خاله فریبا هر چقدر سفید بود مامی ازش پیشی گرفته بود.چشمم رو کمر باریک و کون لختش که وقتی راه میرفت قِلپ قُلپ بالا پایین میشد و پاهای کشیده و رونای به هم چسبیده و مچ پای ظریفش بود که یه دفعه با شیما چشم تو چشم شدم…
مثل بز داشتم نگاش میکردم که به خودم اومدم و سریع درو باز کردمو فرار.
.
‌.
وقتی با زانو افتادم رو مامی و جلوم شلوارشو کشید پایین و اون شورت سبز با تور مشکیشو لای رونای سفید برفیش دیدم از همون موقع انگار هیپنوتیزم شدم و مغزم داغ کرد. خارج شدن من و اومدن شیما به خونمون یکی شد،وسطای راه بودم که یادم افتاد امروز میخوان آبه استخرو عوض کنن و نظافت کنن.پیشه خودم گفتم برم پیش پوریا ، زنگ زدم بهش که گفت مزونه، آخه اونجا کارای اینترنتیو سایتیشونو میکرد، منم حوصلم نکشید که برم پیشش و برگشتم خونه، جلوی در بودم گفتم دیگه زنگ نزنم یه جور برم که بترسونمشون آخه این کاره همیشگیم بود. یواش درو با کلید خودم باز کردم
(وقتی از حیاط وارد خونمون میشدی یه راه پله کوچیک داشت که به پذیرایی وصل میشد)
حرفاشونو می شنیدم که در باره ی شهرام صحبت میکردن، اولش فکر کردم شیما شوخی میکنه چون کلا خیلی شوخ طبع بود ولی دیدم نه خیلی رو حرفش جدیه یه لحظه با شیما هم فکر شدم که مغزم گیرپاچ کرد نمیدونستم از این فانتزی خوشم میاد یا نه ولی مطمئنا از شهرام خوشم نمیومد.
خلاصه شیما مخ مامانمو واسه ارضا کردنش زد و ما ام آخرش لو رفتیم.
.
.
.
.
ساعت از ۹ گذشته بود که بعد از چرخ زدن تو خیابونا رسیدم جلوی درمون،ماشین شیما جلوی در بود و این فکر منو دیوونه کرده بود که آیا چیزی در مورد دید زدن من به مامیم گفته یا نه یا اگه گفته باشه باید چیکار کنم. به خودم گفتم میتونم از حس شیما به مامانم استفاده کنم و دست پیشو بگیرم ولی کمی فکر کردم فهمیدم اشتباهه چون معلوم بود حس شیما حسه قوییه و میترسم دیوونه بازی دربیاره. ولی هرجور شده باید دست پیشو میگرفتم
دلمو زدم به دریا و رفتم تو خونه

-سلام
مامانو شیما که طبق معمول داشتن شو لباس میدیدن بهم سلام دادن،با شیما چشم تو چشم شدم که اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. خب تا اینجا بخیر گذشته بود.

داشتم شاممو میخوردم که شیما اومد تو آشپزخونه
+چخبر پارسا؟
-هیچی سلامتی
+پوریا کو؟ میاد؟
-مزون بود، نمیدونم امشب قراره با مریم و باباش برن بیرون فکر نکنم بیاد
پشت به من شد و از یخچال داشت یچی ور میداشت،کون خوشگلشو تو شلوار جین مشکیش دید میزدم که یهو با پارچ آب برگشت سمتم
+آب میخوری؟
از هولم سرمو تکون دادم: اوهوم
داشتم آب میخوردم که گفت:مامانت پوستتو میکنه!!!
آب پرید گلومو سرفه کردم،زد پشتم و خندید
+چی شد؟؟
گفتم:چرا؟؟به من چه اصلا،مگه تقصیره من بود؟؟
با شیطنت گفت:چی تقصیر تو بود؟
-تومگه چیو میگی؟
+من منظورم اینه تا الان کجا بودی؟

(فهمیدم میخواد دستم بندازه)

-کجا میخوام باشم بیرون بودم
+خوش گذشت؟
-چه خوشی،مگه رفته بودم پیک نیک؟
+نه منظورم بعد از ظهری بود

(داشت با کلمه ها بازی میکرد که به خودم گفتم باید بزنم رو دور پرو بازی)

شونمو انداختم بالا و گفتم:نمیدونم، اونو دیگه باید از پری جونت پبرسی!!،به نظر من که خیلی بهش خوش گذشت…
با تعجب نگام کرد و گفت:آره والا پری راست میگه، دیگه خیلی پرو شدی!
-من یا شما؟،نمیگید تو خونه پسره جَوون هست،مراعات مارم بکنید
+نه بابا؟،چه بلبل زبون شدی،تقصیره منه به پری نگفتم بزار ببینم نظر اون راجب دید زدن پسرش چیه.

داشت میرفت سمت حال که به مامانم بگه،من بی دلیل استرس گرفتم،نمیدونم واکنش مامانم بعد از این که بفهمه من دیدشون میزنم چی بود
سریع گفتم: باشه خاله حالا چرا جوش میاری،شوخی کردم
+چی شد ترسیدی؟
-نه فقط حوصله جنگو دعوای مامانمو ندارم
+پس یه بار دیگه واسم بلبل زبونی کنی من میدونم با توآ
-هیچی دیگه آشه نخورده شدیمو دهنه سوخته
زل زد بهم و گفت:دوست داشتی بخوری؟
خودمو مشغوله ور رفتن با برنج تو بشقاب کردم و گفتم: خوردن که نه ولی بدم نمیومد یه ناخنکی بزنم
و خندیدم
+پس بزار ببینم نظره پری چیه؟
باز رفت سمت حال
-أه خاله اذیت نکن دیگه،شوخی کردم
چشماشو درشت کرد و گفت: بی جا کردی یک،دو مگه نگفتم منو خاله صدام نکن

(همیشه بهم میگفت که خاله صداش نکنم چون احساس میکرد سن بالا نشونش میده.شیما از شیوا خواهرش خیلی خوشگلتر و به قولی کس تر بود ولی انقدر ناز و اِفاده داشت که فکره نزدیک شدن به شم نمیکردم)

-با لبخند گفتم:چشم شیما جون
+ووروجک. لبخند زد و رفت.
پیشه خودم گفتم پارسا ریدی با این دست پیش گرفتنت.

شامو خوردمو رفتم تو رخت خواب که بخوابم و شیمام رفت خونشون.

توی این یه ماه مامانم دیوانه وار عوض شده بود، وقتی تیپ میزد با دهن نگاش میکردم، مطمئنم اگه الان بابامم میدیدش نمیشناخت
خیلی بهش اصرار می کردیم که بره باشگاه، مخصوصا پوریا که مخشو خورده بود و هی بهش میگفت باهم بریم ولی مامانم مخالفت میکرد چون فریبا نبود احساس راحتی نمیکرد.
البته میدونستم عوضی به خاطر خودش میگه که بتونه بیشتر دستمالیش کنه و دیدش بزنه.
پوریا تقریبا یک سالو چند ماه ازم بزرگتر بود،بدنش مثل من سفید و هم قدم بود ولی وزنش یه ذره کمتر بود.وقتی بچه تر بودیم همیشه با هم کَل‌کَل میکردیم که کدوممون خوشگلتریم، به نظر خودم من تنها برتری که نسبت بهش داشتم چشمام بود که آبی بود وگرنه جفتمون قیافه هامون قابل تحمل بود.
فریبا میگفت خاله مینا (مامان پوریا و مریم و خواهر بزرگتر شیما و شیوا) وقتی پوریا رو به دنیا میاره مامان منم همزمان با اون یه بچه به دنیا میاره که فقط چند هفته عمر میکنه و بعد از مرگ اون بچه مامانم افسردگی شدید میگیره،مامانِ پوریاام همزمان مریض میشه و بستریش میکنن و به خاطر صمیمیتش با مامیم پوریا رو مامان پری نگه میداره. خاله فریبا میگفت وقتی پوریا شیر مامانو خورد مامانم به کل عوض شد و روحیش برگشت جوریکه انگار به بچه خودش شیر میده و دیگه مرگ بچشو فراموش کرد و از اون موقع پوریا مثل پسرش شد.
کلا مامانم پوریا رو خیلی دوست داشت و به خاطر همینم بود که اسمو پارسا گذاشته بود تا شبیه به هم باشه.همیشه بهش اصرار میکرد که بیاد خونمون و بمونه اینجا چون پدر مادرش طلاق گرفته بودن و خاله مینام چند سالی میشد که از ایران رفته بود‌،البته هی میرفت و میومد.
پوریام مامانه منو خیلی دوست داشت حتی بیشتر از خاله های خودش. توی این یک ماه که اومده بود مامان پریو با چشماش میخورد، البته قبل از اینم همیشه کارش این بود حتی چند سال پیشا که مامان به خودش نمیرسیدم پوریا ازش تعریف میکرد و میگفت که خاله پری از همه جذاب تره. وقتی ام به شوخی بهش میتوپیدم یا میزدم پسه کلش،میگفت به تو چه مامانه خودمه و ما ام میخندیدیم،ولی منم عوضشو در میومدم وخاله ها و آبجیه اونو همیشه دید میزدم و دستمالی میکردم.کلا با پوریا خیلی بیشتر تا امیر بهم خوش میگذشت.

پتو رو کشیدم روم بخوابم که به گوشیم پیامک اومد،از طرف شیما بود
+«خوابی؟»
-«تو فکر کن آره»
بعد چند دقیقه باز پیام داد
+«پارسا؟»
-«بلی»
+«میگم،امروز چیا دیدی؟!»
-«مطمئنی میخوای واست تعریف کنم؟؟؟»
+«مرض…پسره نکبت»
باز بعد چند دیقه پیام داد
+«پارسا مامانت خیلی به اتفاق امروز نیاز داشت،باید درکش کنی،مامانت به گفته خودش نزدیک دوساله با کسی نزدیکی نداره،بهش حق بده،مامانت یه زنه همه چی تمومه،خودتم میدونی که از خیلی چیزا تو زندگیش گذشته فقط به خاطر تو،پارسا مامانت میتونست سالها پیش از بابات جدا بشه و ازدواج مجدد کنه ولی به خاطر تو اینکارو نکرد،حتی مثل بابات عیاشی نکرد که به قول خودش تو فکر کنی اونم هرزس.
پارسا اگه بگم من بعضی موقع ها به خاطر زندگیه مامانت گریه میکنم باور میکنی؟،به خاطر اینکه خودشو اینهمه تحریم کرده؟،از بیشتر خوشی هاش تو زندگی زده،از اینکه میتونست چه لذتایی ببره ولی نبرده،فقطم به خاطره یه دونه پسرش که احساس کمبود نکنه.»
نوشتم: «اوهوم»
+«مرض…این همه واست نوشتم با اوهوم جواب میدی؟»
-«خب چی بگم؟،همه ی اینارو خودم میدونم،میدونمم داره واسه کارای طلاقش اقدام میکنه و اصلانم ناراحت نیستم،شیما من همیشه حقو به مامانم دادم و میدم،مامانم یه زنه فوق العادس، حقشم بیشتر از این چیزاس.»
+«میدونی نمیخوام راجب اتفاقی که ظهر دیدی یه جوره دیگه فکر کنی»
-«هیچوقت اون چیزی که تو ذهنت هستو فکر نمیکنم،چون هم تورو خوب میشناسم و هم مامانمو»
+«یعنی ناراحت نشدی؟»
-«نه اتفاقا حالم کردم(با ایموجی خنده)»
+«زهرمااار،منو باش فکر میکردم ناراحت شدی،نگو آقا از خداشم بوده»
-«شیما یعنی بازم از این صحنه های رمانتیک میبینم؟»
+«پارسا بخدا میام اونجا لهت میکنما!!!»
-«مثل آش دادنت؟؟»
+«چه آشی؟»
-«خودت تعارف کردی،اخه من آشی نخوردم ولی دهنم سوخت»
+«فردا که اومدم اونجا یه آشی بهت میدم یه وجب روش روغن باشه پسره پرو.»

با تیکه هایی که به شیما انداخته بودم میدونستم فردا کارم زاره،به قول مامانم تنها کسی که از پس من برمیومد همین شیما بود،
قبلا که زورش بهم می چربید اذیتم میکرد و باهام شوخی دستی میکرد که منم زورم بهش نمیرسید و عصبی میشدم و شیما ام از عصبانی شدنم خوشحال میشد،ولی الان دیگه زورم بهش میرسید وقتی اذیتم میکرد و عاصیم میکرد به مامانم پناه میبرد و منم دیگه بیخیالش میشدم،چند باری حین شوخی کردنامون دستم میخورد به کس یا ممه هاش که خودشو میزد به بی حیایی و مثلا جلوی مامانم میگفت: پری نگاه پسرتو دست میزنه به کصم یا نگاه سینمو فشار میده یه چی بهش بگو. مامانمم فقط بهش میتوپید که زشته و خجالت بکشو اینا. کلا خیلی سر به سر هم میذاشتیم،البته شیما ام خیلی دریده بود و به خاطر همین همیشه به شوخی بهش میگفتم سلیطه و اونم کفری میشد.

ساعت ۱۱ بود که از خواب بیدار شدم دیدم مامانم حمومه، داشتم صبحونه میخوردم که زنگه خونه رو زدن و درو باز کردم
شیما با چند تا لباس که تو کاور بود سلام علیک کنان و غرغر کنان که خسته‌ست اومد تو
همینجور که مانتوی آبی آسمونی شو درمیاورد چشم چرخوند و گفت: پری کجاست؟
-حمام
مانتوشو آویزون کرد و نشست رو مبل.یه لِگ نقره ای پوشیده بود نصف ساقه پاش بیرون بود. یه تتوی ظریف پروانه بالای قوزک پاش داشت که همیشه نظرمو جلب میکرد. یه تیشرت آستین کوتاه سفیدم تنش بود که از نازکیش سوتین مشکیش معلوم بود. همیشه دوست داشتم سینه هاشو ببینم چون پروتز کرده بود و خیلی خوش فرم بود، طبق معمول زد تو برجکم و گفت: هـووی دید زدنت تموم شد؟، پاشو یه شربت درست کن پختم از گرما.
خندیدمو بلند شدم شربتو درست کردمو آوردم گذاشتم جلوش و با یه مرسی تشکر کرد و سر کشید
+آخیییش چه حالی داد‌
نشستم کنارش رو مبل و گفتم: لباسا واسه کیه؟
+هیچی واسه پری خانمه دستور دادن واسش لباس بیاریم تا واسه عروسی پسند کنه
با تعجب گفتم: عروسیه کی؟
+مگه خبر نداری؟
-نه
+واسه مامانت شوهر پیدا کردم!
صورتمو جدی کردم و گفتم: شیما جدی پرسیدما!!
+باشه بابا قیافتو اونجوری نکن، عروسیه داداش شهرامِ
-اهان یادم نبود،کِی؟
+هفته بعد
کمی از اینور اونور صحبت کردیم که شیما رفت آشپزخونه تا یه شربت دیگه بریزه،منم داشتم کونشو نگاه میکردم که زیر اون لِگ نقره ای بالا پایین میشد. بدنه شیما از مامیم ظریف تر و کوچیکتر بود ولی مثل مامیم نرم نرم بود،چون همونطور که گفتم چند باری دستمالیش کرده بودم.

گفت:راستی پارسا فیلتر شکنی که واسم خریدی کانتکت نمیشه، ببین از چیه؟،دهنمو سرویس کرده
گوشیشو ور داشتم رمزشو بلد بودم زدم که قبول نکرد،انگار عوض کرده بود
-شیما چنده رمزت؟

+۲۵۸۰
باز کردم، رفتم تو منو و زدم رو برنامه فیلتر شکنی که بهش ریخته بودم، اومدم کانکتو بزنم که یه دفعه یاده عکسی افتادم که از مامان گرفته بود،انگار بهم برق وصل کردن یه لحظه،باورم نمیشد چیزی که اینهمه سال آرزوم بود ببینمو الان فقط با باز کردن گالری میتونستم بهش برسم،دستام به شدت به لرزه افتاد انگار میخواستم بمب خنثی کنم،زدم رو گالری و باز شد،زدم رو آخرین عکس های گرفته شده که چند تا لباس اومد، رفتم پایین تر،پایین تر…
لعنتی تو یه روز چقدر عکس گرفته بود
همینجور که میرفتم پایین استرسم ده برابر میشد،که چشمم خورد به عکسی که دنبالش بودم،زدم روش و باز شد
واااای باورم نمیشد این همون چیزیه که سال ها آرزوشو داشتم ببینم،میدونستم عکسی دارم میبینم جزوه محال تریناست و هیچوقت این امیدو نداشتم که ببینمش‌. ولی الان جلوی چشمام بود
دوتا گوشت به هم چسبیده فوق العاده سفید با خط صورتی نازک عمودی که از هم جداشون کرده بود، دورش صاف صاف و سفید مثل برف اصلا نه لکی داشت نه چیزی فقط چند تا خال خوشگل کوچیک کنارش داشت، انگار اصلا از این کص استفاده نشده بود کیپ کیپ بود.کصش تو عکس از تف و آبی که روش بود برق میزد، کس خاله فریبا ازش تپل تر بود ولی اصلا تو زیبایی به این نمیرسید، عکس تا چند سانت زیر سینه هاش گرفته شده بود که ناف تو رفتشم معلوم بود انگار یه ذره از تفی که شیما کرده بود چسبیده بود روش،اگه با چشمای خودم نمیدیدم که شیما ازش عکس گرفته باورم نمیشد که این کصه یه زنه میانساله که یه بچه بیست ساله ام داره.

مثل الاغ خیره شده بودم به عکس که شیما سرم داد زد:معلوم هست چه گوووووهی میخوری؟؟؟؟
سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم،هنگ هنگ بودم
گوشیو که از دستم کشیده بود گرفت پشتش و گفت: کی بهت اجازه داد بری تو گالریم؟،با توام پارسا. و یدونه یواش زد تو سرم
+با توام کری مگه؟؟؟
با لکنتی که از رو هیجان و استرس و شهوت گرفته بودم گفتم: چ چ چی، چی بود مَ مَ مگه؟
شیما دندوناشو به هم فشار داد و با حرص گفت: کیر خر بود، اونجوری خودتو به موش مردگی نزن،کدوم کسکشی بهت گفت بری تو گالریم؟؟؟
-بِ بِ بخشید
+بزنم دهنت پره خون شه؟؟؟
-بخشید،خ خ خاله

کمی با غضب بهم نگاه کرد و انگار فهمید که حالم خوش نیست کمی آروم شد و گفت: زهره مارو خاله. و رفت از آشپزخونه آب آورد داد بهم و نشست کنارم،معلوم بود کمی ام ترسیده،گفت: پارسا خوبی؟؟
حالم از آبی که خورده بودم کمی بهتر شد گفتم:آره آره.
و به صورتش نگاه کردم،میمیک صورتش از عصبانیت به پوکیدن از خنده عوض شد و خنده کنان گفت: دیوونه چرا اینجور شدی؟، زَهلم ترکید، نگاه رنگشو مثل گچ شده
دستشو کشید به صورتم و گفت:ببخشید عزیزم،فکر کنم داد زدم ترسیدی آره؟
سرمو تکون دادم و بقیه آبی که ته لیوان مونده بودو کشیدم سرم.
اصلا نمیدونستم الان باید چی بگم،هیچوقت فکر نمیکردم از دیدن خصوصی ترین جای مامانم اینجوری بشم‌.
+پارسا بهتری؟
دیگه خودمو پیدا کرده بودم،گفتم: آره،ممنون بابت آب
+ترسوندیم عوضی
-…
شیما سرمو که پایین بود و با دستش آورد بالا و گفت: پارسا خودتو جمع کن الان مامانت میاد،اونوقت تا تهِ قضیه رو درنیاره ول نمیکنه ها
گفتم: یعنی چیزی نمیگی بهش؟
لبخند زد و گفت: اگه پسر خوبی باشی نه
.
.
جلوی آیینه روشویی به خودم نگاه میکردم و میگفتم:خدایا این چی بود من دیدم؟،مگه میشه انقدر خوشگل،انقدر سفید،انقدر صورتی،این که واقعا کصه دختر چهارده سالس و همینجوری حرف میزدم با خودم که دره دستشوییو زدن،شیما بود یواش گفت: پارسا بیا بیرون دیگه چی کار میکنی یه ساعته؟
صورتمو خشک کردمو رفتم بیرون. مامان از حموم در اومده بود و یه شلوار جذب سبز راه راه با تاپ پوشیده بود،تی ویو روشن کردم و نشستم جلوش رو مبل. چشمم و گوشم رو صحبتای مجری بود ولی فکرم درگیر چیزی که دیده بودم،اصلا از ذهنم خارج نمیشد.
تو خودم بودم که مامان صدام کرد
+پارسا بیا،واست میوه پوست کندم
گفتم: الان میام
نشستم روبه روشون که داشتن از مراسم عروسی که چی بپوشنو اینا حرف میزدن و منم که دیگه خودمو‌ کمی پیدا کرده بودم
گفتم: شیما منم دعوتم دیگه؟
شیما گفت: بله شما مهمون افتخاری هستین،راستی تو چی میخوای بپوشی؟
-نمیدونم یه چی میپوشم
شیما: کت شلوار داری؟
خندیدم گفتم: مگه عروسیه مامانمه کت شلوار بپوشم،بعدشم من از کت شلوار خوشم نمیاد
شیما با شوخی گفت: یعنی عروسی مامانت کت شلوار میپوشی دیگه؟،نگا پری خودش داره میگه ها!
منم که دستم زیر ساطور شیما بود چیز نگفتم ولی مامانم گفت: پسره من هر چی بپوشه بهش میاد
شیما نگام کرد و با تیکه گفت: اون که بللله.

فهمیدم میخواد باز با حرفاش تیکه بندازه بشقاب میوه رو برداشتم و رفتم جلوی تی وی
.
.
مامانم از اتاقش اومد بیرون که دیدم یه شلوار پارچه ای کرمی با یه کت ستش پوشیده، سینه هاش داشت تاپشو جر میداد داشتم با دهن کصشو که حجمش به حالت مثلثی زده بود بیرونو نگاش میکردم که شیما خودشو انداخت وسط
شیما: بفرما، پری خانم حداَقل به پسرت رحم کن نگا چطوری بهت زل زده
سریع بحثو عوض کردم: ماشالله، خوشگل خانم کجا تشریف میبرن؟
+وقته آرایشگاه دارم
رو به شیما گفت: تو چرا آماده نشدی؟
شیما: من نمیام خودت برو،حوصله نشستنو منتظر موندنو ندارم
+باشه پس یه چی درست کن واسه ناهار
شیما: چشم ارباب، دستوره دیگه ای ندارین؟
مامانم خندید و رفت

شیما بعد از چند دقیقه از آشپزخونه اومد و نشست روبروم
+خب آقا پارسا دیگه چه خبرا؟
-هیچی. اوه راستی پاشم برم دیر میشه
+کجا؟
-برم دنبال پوریا بیارمش
+آهان
داشتم بلند میشدم حاضر شم که گفت: خب دیشب چه غلطی کردی؟
با تعجب گفتم: چیکار کردم؟
-چی کار کردی؟، بگو چه کارا که نکردی
خودمو زدم به موش مردگی و گفتم: خب شیما به من چه،من یه غلطی کردم بی خبر اومدم تو،مثلا میخواستم بترسونمتون. تو ام هی اینو بزن تو سرمو تیکه بنداز. شیما تو که همه چیو به مامانم میگی و همیشه ام چـُغولیمو پیشش میکنی حداَقل این یکیو نگو، باشه؟،به خاطر من
اومد نشست بغلمو لپمو کشید.
+باشه حالا گریه نکن. البته یه شرط داره
-چی؟
+بگو غلط کردم شیما خانم
-أه شیمااا
+نمیگی دیگه؟
-باشه غلط کردم!
+نه، “غلط کردم شیما خانم”

همیشه خوشمون میومد همدیگه رو اذیت کنیم و سر به سره هم بزاریم،البته یه جورایی از دوست داشتنه هم دیگه بود.
مجبور بودم به سازش برقصم دیدم راهی ندارم هرچی بگه باید قبول کنم‌. برعکس بود به جای اینکه من بهش زور بگم اون به من میگفت و اینم از خریت خودم بود که اولش محکم نرفتم جلو و همم می ترسیدم قضیه حسش به مامانمو بکشم وسط.

-باشه، “غلط کردم شیما خانم”
+آفرین پسره خوب. خب این از این،حالا اتفاقه امروز چی؟

فهمیدم میخواد قضیه عکسو پیش بِکِشه.

خودمو کلافه و عصبی نشون دادمو گفتم: أه شیما ول کن دیگه تو ام، همیشه از همه چی سواستفاده میکنی!
+نه که تو نمیکنی،می خوای چند تا از کاراتو بشمارم؟
-خب این سری که به غلط کردن انداختیم بسه دیگه
نگام کرد و گفت:باید به گوه خوردنم بیفتی
-شیما نرو رو مخما یه کاری دستت میدم، دیگه مامانمم نیست پشتش قایم شی
خندید: چی؟؟ تویه جوجه میخوای کار دستم بدی؟
یواش زد تو کلمو گفت: بده ببینم!
گفتم: ولم کن شیما نرو رو مخم
+مثلا برم رو مخت چه غلطی میخوای کنی؟

از چیزایی که دیروزو امروز دیده بودم حشری شده بودم و یک ماهی ام از سکسم با خاله فریبا میگذشت که دیگه داشتم دیوونه میشدم. چشمم تو یقه شیما بود که از سفیدی تاپش سوتینه مشکیش معلوم بود

-هیچی بیخیال
+اصلا حالا که اینجوریه بگو گوه خوردم ببینم!
چیزی نگفتم و اومد نزدیکتر که دقتمو بردم رو چهرش. فرم صورتش مثل مامانم استخونی بود، دماغش عمل کرده بودو باریک، چشماشم قهوه ای روشن که بالاشو ابروهای تقریبا پهنش پر کرده بود، گردن ظریف و بلندی داشت که زیرش یه پیرسینگم زده بود و خوراک میک زدن بود.اگه میخواستم خوشگلیه همرو به ترتیب بگم اول مامانم بود بعد خاله فریبا بعد شیما و بعدم شیوا.

همینجور که زل زده بودم به چهرش گفت: هـوووی با تو ام. و یواش لپمو کشید سمت بالا
من که دیگه کنترلمو از دست داده بودم و غرق شهوت بودم مچ دستشو محکم گرفتم و نگه داشتمو تو چشماش نگاه کردم
همینجور که داشت سعی میکرد که مچشو رها کنه گفت: ول کن دستمو
گفتم: ول نکنم میخوای چیکار کنی؟
اون یکی دستش که آزاد بود و آورد جلو که مچشو از دستم دربیاره که اونم گرفتم
+ولم کن پارسا، بخدا میزنم لهت میکنماااا
-لهم کن ببینم چجوری میکنی!
+پارسا گفتم ول کن دستامو!
-اول معذرت خواهی کن بعد
+چی؟ برو بابا مجبورت میکنم معذرت خواهیم کنی
و از رو مبل اومد پایینو باز شروع کرد دستاشو کشیدن، منم باهاش افتادم پایین و جفتمون رو زانو درحال کِش مَکِش بودیم که به زور خوابوندمشو افتادم روش و نشستم رو شکمش. شیما همچنان داشت میخندیدو داد میزد و فکر میکرد مثل همیشه شوخیه
+کثافت ولم کن لِـه شدم
من که دیگه کامل مسلط شده بودم بهش دستاشو گذاشتم بالا سرشو محکم نگه داشتم و گفتم: بگو ببخشید آقا پارسا
خودشو هی اینور اونور میکرد که از زیرم در بره و به خاطر همین سینه هاش تکون میخورد و منم زوم بودم روشون.
گفت: لِـه شدم کثافت، بخدا فقط بلند نشم پارسا
خم شدم سمتش و تو چند سانتیه صورتش. صدام به خاطر حشری بودنم عوض شده بود و میلرزید گفتم: با اینکه زیرمی ولی بازم نُطق میکنی واسم، چقدر پررویی آخه!

شیما که تو چشمام مستقیم نگاه میکرد و شهوتمو توش میدید این دفعه جدی شد و گفت: باشه پارسا ببخشید، بلند شو از روم
-دوست ندارم بلند شم میخوای چیکار کنی؟ ها؟
دیگه انقدر نزدیکش شدم قشنگ نفسای گرمشو حس میکردم، انگار نگاهشو به زور از نگاهم ور داشت و سرشو کج کرد و یواش
گفت: هیچ کار نمیتونم کنم بلند شو

از نیم رخ بی نهایت خوشگل تر میشد چشمم خورد به گردن استخونیو باریکش و بی اختیار لبمو گذاشتم روشو بوسش کردم
گفتم: دوست ندارم بلند شم، میخوام تا شب همینجوری بمونم.
باز یه بوسه دیگه کردم ایندفعه کمی محکم تر
شیما بدونه اینکه تو چشمام نگاه کنه با صدای لرزون گفت: نکن پارسا…
منم که دیگه اختیارمو از دست داده بودم شروع کردم خوردن گردنش و اولین زبونو کشیدم روش.
وقتی زبونمو رو گردنش حس کرد یه نفس محکم کشید و باز باصدای لرزان گفت: پارسا نکن!
محل ندادمو شروع کردم مَکیدن، شیما بدنش شل شده بود و از دماغش محکم نفس میکشید.
دیگه گردنش خیس خیس بود از آب دهنم،انگار اونم حشری شده بود، دستاشو ول کردمو از شکمش اومدم پایین ولی باز روش خیمه زدم،صورتشو چرخوندم سمت خودم و تو چشماش نگاه کردم
با نگاهی مظلوم گفت: نــکــن پارسا،بلند شو
به لبای قرمزش و بعد به چشماش خیره شدمو گفتم: بلند شدم دیگه، اگه میتونی پاشو من که کاریت ندارم

(میدونستم حشری شده)

انگار فهمید که میخوام لباشو بخورم آب دهنشو قورت داد و گفت: بـسه دیگه ادامه نده پارسا
قلبم از سینم داشت میزد بیرون از هیجان و داغیه بدنمم حس میکردم و آمپر چسبونده بودم.
دستامو گذاشتم کناره سرشو گفتم: مگه دسته خودمه. و لبه پایینشو گذاشتم لای لبام
آخ چه کیفی میداد، مزه نبات دارچینی میداد و خیلی نرم بود.
بازم داشتم یه تجربه جدید حس میکردم این بار با کسی که واسم عین خواهر بزرگتری بود که هی با هم لجو لج بازی می کردیم و همو اذیت میکردیم.

دیگه شیما ام باهام همراهی میکرد و یه دستشو گذاشته بود پشت سرمو و با اونیکی دستش بازومو گرفته بود. فکر کنم دو سه دقیقه ای بود که داشتیم لبه همو میکَندیم.
سرمو کشیدم عقب و به چشماش نگاه کردم. معلوم بود اونم حالش تو خودش نیست
یواش گفت: ها؟ به چی نِگا میکنی؟ آدم ندیدی؟
گفتم: به خوشگلیه تو ندیدم، میشه بخورمت؟
لبخنده بی حالی زد و گفت: لازم نکرده، ولم کن میخوام برم…
کمی دیگه لباشو خوردمو باز تو چشماش نگاه کردم گفتم: واقعا این چیزیه که میخوای؟
+آره
-ولی قیافت اینو نمیگه ها!
آب دهنشو قورت داد و با چشماش که خمار بود گفت: نمیدونم، ولی لعنت به اون چـشمات!
-چرا؟ مگه چیکارت کرده؟
+هر کاری میکنه اون لامصب میکنه…
رفتم پایین رو گردنش و حِین میک زدنای محکم دستمو کردم زیر تاپش و شکمشو مالیدم و همینجور پیشروی کردم تا رو سینه هاش و دستمو گذاشتم روشو با اولین فشار یواش گفت: آه
احساس کردم میخواد چیزی بگه و مانع بشه، سریع تاپشو دادم بالا و از سرش درآوردم.
حالا با چیزی که دوست داشتم ببینم فقط یه لایه پارچه فاصله داشتم. چشمم خورد به پیرسینگ نافش و با سرعت حمله کردم به شکمش و شروع کردم خوردن شکمش و محکم میک میزدم.
اومدم بالا و دوتا دستامو گذاشتم رو سینه های نرمش و محکم مالیدمشون. شیما مثل مار به خودش میپیچید و نفس نفس میزد. دستامو جدا کرد مو باز شروع کردم لب گرفتن. شیما مثل وحشیا لبمو میخورد.
گفتم: کمرتو کمی بلند میکنی؟
شهوت از همه جاش میبارید، نگام کرد و گفت: چرا؟
-سوتینت،این پارچه مزاحم…
یواش گفت: از جلو باز میشه
قلابشو جدا کردم و بالاخره سینه هاشو دیدم
هوووف چه ممه هایی راحت ۸۰ میشد، گرد و قلمبه. توش انگار بادکنک پر آب گذاشته بودن
-اووووف
شیما بهم نگاه کرد و با صدای گرفته گفت: درد!،کثافت
شروع کردم خوردن و نوکشونو فشار دادن
+آییی آخ فشار نده
-دوس دارم
+میدونستی خیلی کثافتی؟ آخ آیییی، آره؟
-…

همینجور مَلَچ ملوچ راه انداخته بودمو نوبتی میخوردمشون
شیما شکمش از نفس نفس هایی که میزد بالا پایین میشد و عرقش دراومده بود هی به من فحش میداد که منم حریص تر میشدم
سریع شلوار و شورتمو با هم کشیدم پایین و دست انداختم رو لِگِش که درش بیارم، جلومو گرفت
گفت: چیه وحشی؟؟
نگاش کردم و به لِگِش اشاره کردم: درش بیارم؟
+نخیر،دیگه بسه پاشو
خم شدم سمتش و لبشو بوسیدم کمی ام چشمامو خمار کردم و گفتم: حالم خوب نیست شیما، فقط همینو درمیارم، تو رو خدا
چیزی نگفت و لبمو بوسید،منم این کارشو به نشونه رضایت برداشتم و از کش پهن لِگِش گرفتمو کشیدم پایین، پاهاشو بلند کرد و کامل از پاش درآوردم.
جااانم چه پاهایی داشت،صاف و کشیده. نشستم وسطه پاش و از زانوهاش بوس کردم. توچشماش نگاه کردمو پاهاشو به حالت هفتی باز کردم‌

یه شورته حریر مشکی پوشیده بود که خیلی باریک نصف کصشو پوشونده بود، انگشتمو کشیدم روش که پاهاشو بست
+بسسسه نکن
میدونستم اونم مثل من داره از حشر میترکه پس پاهاشو کمی با چاشنی زور دوباره باز کردم و رفتم بغلشو سینه به سینش شدم، شروع کردم لب گرفتن.
کیرمو میمالیدم رو کصش و شورتشو قشنگ حس میکردم ، ازم جدا شد و باز تو چشام نگاه کرد
+دیگه ادامه ندیم پارسا، تا همینجا بسه
مثل بچه های لجباز و تُخس گفتم: نه بس نیست، بیشتر میخوام!
دو دستی سرمو گرفت و گفت: میدونی اصلا ازم چی میخوای خره؟
گفتم: اوهوم،مگه جرمه؟
+نه جرم نیست ولی پری بفهمه پارمون میکنه
-قراره مگه بفهمه؟
+مطمئن باش بهش میگم
-نمیگی
شیما انگار خودشو یه ذره پیدا کرده بود و حالش اومده بود سر جاش،گفت: بهش بگم چیکارت میکنه؟
-چی کارت میکنه نه،چی کارمون میکنه
موهامو گرفتو یه ذره کشید و گفت: گوه خوردی،تو داری بهم تجاوز میکنی
-مگه کسی جرأت داره بهت تجاوز کنه سلیطه خانم؟
ایندفعه کمی بیشتر موهامو کشید و گفت: خفه شو موهاتو میکَنمااا
-آخخخ باشه ببخشید!!
موهامو ول کرد و دستشو آورد پشت سرم و لبامو با دندوناش محکم گرفت و کشید جوری که گفتم خون اومد.همینجورکه لبه پایینمو گرفته بود گفتم: آی آی آی!
ول کردو گفت: زیاد صحبت کنی همه جاتو خونی میکنم فهمیدی؟
دستمو کشیدم رو لبم که اثری از خون نبود ولی از دردش خیلی حال کردم
خم شدم سمت صورش که فکر کرد میخوام لبشو بگیرم و صورتشو کج کرد، منم لپشو چندتا بوس آروم کردم و گفتم: میبینی من همیشه دوست دارم و باهات خوبم،این تویی که اذیتم میکنی.
و کیرمو چند بار محکم کشیدم رو کصش و باز گردنشو میک زدم
گفت: بسه دیگه پاشو کمرم درد گرفت
-شیما فقط همین یه بار
+زر نزن بیشعور پاشو ببینم
باز کمی چشمامو خمار کردم و گفتم: حالم بده بخدا،سکته ای چیزی میکنم میوفتم رو دستتا! حداقل منم مثل مامانم بیار،یعنی اندازه اون دوسم نداری منم پسرشم دیگه
زل زد بهم گفت: باشه عوضی،اگه اینجوری میخوای باشه، بشین رو مبل
گفتم: چرا؟
بینیمو فشار داد و گفت: حرف اضافه نزن گفتم بشین رو مبل.

بلند شدم نشستم رو مبل که کیرم سیخ سیخ بود، یه لحظه خجالت کشیدم و دستمو گذاشتم روش
شیما ام نشست لای پاهام و با انگشتاش میکشید رو ساقه پامو رونام
+ور دار دستتو ببینم، کثافت خجالتم میکشه
دستمو ور داشتم و گذاشتم کنار رونام
شیما با چشماش که از تعجب درشت تر شده بود داشت کیرمو برانداز میکرد
یواش گفت: کصکش مادرجـنده چه کیریم داره!
و با دست گرمو نرمش کیرمو گرفت که آه از نهادم بلند شد
-آه‌ه‌ه‌ه
+کیـرخر، ببین به چه کاری وادارم کردی
نگاهش کردمو چیزی نگفتم. فکر کنم شهوت یا هیجانو تو چشمام دید که یواش خندید
شروع کرد بالا پایین کردن دستش رو کیرم
بعد از چند ثانیه رو زانو بلند شد که گفتم الان میخواد بکنه دهنش ولی نکرد و از بالا یه تف بزرگ انداخت روش
اوووف چه کیفی میداد، رَوونه رَوون شده بود و صدای جلغ ولغش در اومده بود
+توام مثل مامان جـندت از تف بدت میاد؟
من که رو ابرا بودم گفتم: نه، خیلی خوبه
بعد از کمی مالیدن با صدایی که به زور از گلوم دراومد گفتم: ش ش شیما
شیما که حالا دو تا دستاشو به کار گرفته بود و به کیرم نگاه میکردگفت: هم؟
گفتم: یه کم میخوری واسم؟

دستاشو ور داشت و با یکیش تخمامو یواش نوازش کرد و تو چشام نگاه کرد: دیگه چی؟ پرو؟
-توروخدا شیما فقط یه ذره، خواهش میکنم
گفت: هرچی از این به بعد بگم فقط باید بگی چشما!
با نگاهی از شهوتو التماس گفتم: چشم، هر چی تو بگی
دستاشو گذاشت رو رونامو سرشو خم کرد و یواش سره کیرمو کرد تو دهنش
-آخخخ
شیما همینجور که میخورد تو چشمام نگاه میکرد. لامصب انگار به دنیا اومده بود واسه ساک زدن، فوق العاده میخورد،زبونشو دور کیرم جوری میچرخوند که کیف میکردم و کیرمو از دهنش در میاوردو از تخمام تا سرش لیس میزد و باز میکرد تو دهنش و هر از گاهی ام تا حلقومش میبرد که برخورد کیرمو به زبون کوچیکش حس میکردم و اوغ اوغش دیوونم کرده بود،اوووووف عالییی بود
سرمو تکیه دادم به مبل و از داغی و لیزیه دهنه شیما رو کیرم لذت میبردم که شیما کیرمو درآورد و گفت: پارسا وقتی میخورم تو چشمام نگاه کن
باز شروع کرد ساک زدن و منم تو چشماش نگاه میکردم، با دستم صورتشو نوازش کردم که جفت دستامو گرفت و فشار داد به مبل و همینجور کیرمو میخورد.
بعد از دو سه دقیقه کیرمو کشید بیرون از دهنشو تفایی تو دهنش جمع شده بودو ریخت رو کیرم و کمی با دستش بالا پایین کرد و بلند شد و نشست رو پام و شروع کرد لب گرفتن. دستمو گذاشتم رو کونش که گفت: ور دار دستتو
با تمنا گفتم: شیماااا
+گفتم ور دار
منم که دیدم چاره ای ندارم ورداشتمو باز گذاشتم بغله پام و شیما ام شروع کرد خوردن لبام و گردنم که هم خودش و هم من به نفس نفس افتاده بودیم. هی کصشو میمالید رو کیرم و خودشو عقب جلو میکرد که کمی ام دردم میومد چون شورتش مالیده میشد رو کیرم
-شیما دردم میاد
نفس زنان گفت: چرا؟
-شورتت،حداقل درش بیار!
+خفه شو،هر کار بخوام میکنم

بعد از چند دقیقه آهو ناله کنان گفتم: شیما دارم میام!
شیما تیشرتمو در آورد و دستاشو گذاشت رو شونمو خودشو کمی بلند کرد و شورتشو داد کنار و گفت: گوه خوردی مادرجــنده بیا ببینم چجوری میای، هر موقع من گفتم باید بیای
کیرمو با دستاش گرفتو گذاشت جلوی کصش و آروم کرد توش.
اووووووف باورم نمیشد کیرم رفت تو کصه شیما، کصش مثل جارو برقی کیرمو کشید توش. به تنگی کس خاله فریبا نبود ولی بازم حسه بی نظیری بود. شیما کامل نشست رو کیرمو کمی دست نگه داشت و نفس نفس زد
+عوووف آخخخخ چه گندس، مادرجــنده تا ته رفته
و یواش شروع کرد بالا پایین کردن، تاحالا همچین سکسیو تجربه نکرده بودم چون انگار من کاره ای نبودم و فقط شیما کنترلم میکرد و عالی بود کارش، معلوم بود خیلی وارده

همینجور گردن و لبامو میخورد و بالا پایین میشد رو کیرم

+آخخخخ عوووووف، لعنت بهت ببین به چه کاری انداختیم، هیچ میدونی اون بابای زن جـندت چقدر تو کف این کص بود، آخرشم رسید به توی کصکش
-آخخخخ
+ها؟ خوبه؟
-خ خیلی
باز تو چشمام نگاه کرد گفت: هر کار میکنه این چشمای کصکشت میکنه، اون مامانه جـندت بس نبود تو ام بهش اضافه شدی.
دستامو گذاشتم کنار پهلوهاش که نفس زنان گفت: کی گفت دستتو بزاری؟
با التماس گفتم: شیما خواهش میکنم اذیت نکن، حسش عالیه!
میخواستم یه ذره ام سینه هاشو که بالا پایین میشد و بمالم ولی انگار دوست داشتم اجازه بگیرم ازش
-شیما
داشت لذت میبرد و تو حس بود گفت: ها
-سینه هاتو یکم بگیرم؟
+نه
-جونه من یه ذر…
شیما از بالا پایین شدن دست نگه داشت و موهامو با دستاش گرفتو گفت: خفه شو، گفتم هر کاری که بگم میکنی پس دیگه پررو نشو. و باز محکم موهامو کشید و شروع کرد بالا پایین شدن
از درد گفتم: آخخخخ شیما کندی موهامو
همینجور که تو چشام نگاه میکرد یه جوونه کشیده گفتو رفت تو گردنم و محکم میکش زد
گفتم: یوااش شیما جاش میمونه. ولی انگار نه انگار منم که از این کاراش حال میکردم دیگه چیزی نگفتم.
باز شروع کرد حرف زدنو فش دادنم. از حرفا و کاراش داشتم از شهوت منفجر میشدم و فقط آهو ناله میکردم، به زور خودمو نگه داشته بودم تا آبم نیاد.
با التماس گفتم: شیما اجازه میدی بیام؟ توروخدا، دارم میترکم!
شیما که رو کیرم محکم بالا پایین میشد و از برخورد کونش به رونام شِلپ شِلپ صدا تولید میکرد گفت: بیا، بیا مادرجـنده!
-کجا بریزم؟
+آخخ عووووف بریز، بریز توم میخوام بچم از تو باشه، بریزتو کصم مادر جــنده ی من
پهلوهاشو محکم فشار دادمو با یه آهه بلند هرچی داشتمو خالی کردم تو کصه داغش، شیما ام محکم خودشو رو کیرم فشار میداد و موهامو چنگ میزد
-آخخخخخخ مامــان
+جوووون خوب بود کصکش؟
منکه دیگه جون نفس کشیدنم نداشتم خودمو‌ ول کردم رو مبل و گفتم: آخ عاااالی بود، مُـردم

شیما تو سکس خیلی قدرت داشت لامصب هر چی داشتمو نداشتمو از کمرم کشید بیرون، وقتی آبمو ریختم توش انگار جونم در اومده بود، یه جورایی با درد و لذت ارضا شده بودم و تا حالا این حسو نداشتم

شیما ام خودشو ول کرده بود روم و نفسای داغش میخورد به گردنم و گفت: دیدی چجوری شیرتو میکشم مادرجــنده!
به زور و بی حال خندیدمو گفتم: آره، ولی چرا انقدر فُش میدی؟
شیما با دستاش از کناره گوشام گرفتو گفت: دوست دارم، از الان به بعد دیگه تو ام جـنده منی، تو جـنده نَـرَمی مامانتم جـنده مـادَم
یواش گفتم: جرأت داری جلوشم بگی اینارو؟
گفت: خفـه شـو…

ادامه دارد…

پ.ن:
همونطور که گفتم اگه از داستان استقبال بشه فصل دومم مینویسم که از قسمت قبل استقبال بی نظیری شد.ممنون

نوشته: Parsaq10


👍 364
👎 11
318301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

953493
2023-10-20 00:40:54 +0330 +0330

بی نظیره پارسا جان من هر شب چک میکنم اینو بخونم
فقط دیر منتشر میشه


953503
2023-10-20 01:22:16 +0330 +0330

داره میره سمت بی غیرتی که من خوشم میاد لطفا بی غیرتیش نکن


953505
2023-10-20 01:23:21 +0330 +0330

داش دیر مینویسی فاصله ننداز

5 ❤️

953519
2023-10-20 02:12:01 +0330 +0330

عالی بود بی‌نظیر

2 ❤️

953520
2023-10-20 02:12:12 +0330 +0330

منم یه دوست دارم دقیقا لنگه شیماست ولی من مثل پری واسش عدا در نمیارم

6 ❤️

953527
2023-10-20 02:29:13 +0330 +0330

عالی بود مثل قبلیا فاصله با قسمت قبلیم کم کردی ممنون

2 ❤️

953529
2023-10-20 03:15:45 +0330 +0330

این که‌ ما داستان میخونیم نه خاطره که مشخصه تا قبل از اینم‌ واقعا عالییی بود داستانت اما این دفعه خرابش‌کردی
ولی بازم به نظر‌ من تو واقعا فوق العاده کص خول‌ یه کتاب بنویس میترکه

4 ❤️

953530
2023-10-20 03:20:35 +0330 +0330

عالی بود. فقط آخرش رو اینجوری نکن که پسره بشینه ببینه مامانشداره به بقیه‌کص میده. یا خوده پسره بکنه یا با خالش تریسام کنن


953531
2023-10-20 04:21:07 +0330 +0330

هرچند داستانت به نظرم خیلی خوبه اما منم با نظرات اکثر دوستان درباره این قسمت موافقم، هم کاراکترای داستان زیاد شدن هم داره به سمت بیغیرتی کشیده میشه. مامان پری فقط مال پارساس، که یه سکس احساسی بکنن نه یه سکس خشن پر از فحش و تحقیر. حداکثر خاله فریبا میتونه اضافه بشه. این تجربه شده که اگه بخوای همه خواننده ها رو راضی کنی آخر سر میخوره تو ذوق همگی. حیفه داستان به این خوبی. بازم ممنونیم

6 ❤️

953532
2023-10-20 05:00:15 +0330 +0330

نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی ، باز خوب یک ماه به خاله کاری نداشتی تو داستان ، داستان خوبی هست فقط یکم از حواشی کمتر کن ،
زیاد بودنش حوصله سر بر میشه.

1 ❤️

953534
2023-10-20 05:08:03 +0330 +0330

کس میگن خیلی خوب بود بنویس ادامه شو

2 ❤️

953563
2023-10-20 10:45:43 +0330 +0330

عالي زودتر بنویس

1 ❤️

953570
2023-10-20 11:06:18 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

953573
2023-10-20 12:02:37 +0330 +0330

هیچی میلف نمی شود

1 ❤️

953574
2023-10-20 12:05:39 +0330 +0330

عالی عالی

1 ❤️

953585
2023-10-20 13:11:23 +0330 +0330

عالی بود 👍

1 ❤️

953586
2023-10-20 13:16:56 +0330 +0330

حاجی داستانت عالی بود ولی این قسمت نه
داری شخصیت پارسارو کم کم ضعیف میکنی ناموسا داستانو سمت اربابو برده پیش نبر.شیما میخواست برده پری بشه الان جوری جلوه میدی که ارباب پارسا میشه. اصلا جالب نیست.ناموسا پارسارو برده و تو سریخور نکن عالی شروع کردی ولی داری خرابش میکنی
🌹

2 ❤️

953589
2023-10-20 13:39:35 +0330 +0330

خیلی زر مفت زدی.بچه جون تو فانتزیات پولدارشدنم هست انگار.اینهمه کص بهم بافتی که بگی شیمارو کردی.باتعریفات انگار خودتم لعبتی.ازدادناتم بنویس

0 ❤️

953616
2023-10-20 20:17:58 +0330 +0330

فقط با داستان تو حال می کنم ادامه بده❤️

2 ❤️

953618
2023-10-20 20:38:21 +0330 +0330

آقا به نظر من که عالیه ولی لطفا اگه قراره توی داستان سکس پری ام بیاد با مرد غریبه ای نباشه فقط با خودت چون چیزی که از پری تو ذهنمون ساختیم خراب میشه لطفا مامانت فقط برا خودت باشه

4 ❤️

953619
2023-10-20 21:04:55 +0330 +0330

خیلی عالی

1 ❤️

953622
2023-10-20 22:12:18 +0330 +0330

مثل همیشه زیبا نوشتی ایول

1 ❤️

953623
2023-10-20 23:16:46 +0330 +0330

داستانت خوبه فقط اخرش این نشه پوریا یا شهرام یا هر کسکش دیگه پری رو بگان
پری رو فقط پارسا بگاد

6 ❤️

953627
2023-10-20 23:26:28 +0330 +0330

خیلی خوب داستانت ولی خیلی دیر به دیر منتشر میکنی

2 ❤️

953656
2023-10-21 00:58:31 +0330 +0330

داداش عالی بود فقط لطفا شهرام با پری رو نیار تو داستان

3 ❤️

953670
2023-10-21 01:49:54 +0330 +0330

واقعاً داستان جالب و باحالی بود خصوصا اون اولش که با قلم مادر پارسا نوشتی و اول داستان از دید اون می‌دیدم واقعاً جالب و کاری نو بودم بعدش فقد یع ایرادی که داشت خیلی کم بود با توجه به قسمت های قبل بعد کلی صبر کردن انتظار نداشتم آنقدر زود این قسمت تموم شد رسما ضد حال خوردم 🙁ولی در کل داستان عالی از همون قسمت اول که خوندم عاشقش شدم و هر قسمت برام تازگی و جذابیت خودش داره🥲و این نشون میده چقدر تو کارت مهارت داری تا جوری بنویسی که خواننده مشتاق شه قسمت های بعد بخونه بنازم بهت کارت درسته💖🙏 راستی عکس میزنم اون خاله شیوا اون عکس برای شوهرش می‌خواسته تا بتونه آخر فانتزی سه نفر شون عملی کنه البته تو قسمت پنج امیدوارم به جواب سوال هام برسم که مثلا فریبا همراه پارسا چگونه از سامان و کامران انتقام گرفت یا پری با کسی وارد رابطه میشه در اینده ما شاهد عروسی پارسا هستم یا نه و…
موفق باشی نویسنده لطفاً پارت بعدی زودتر بزار 💖🙏🎖️♥️

1 ❤️

953679
2023-10-21 03:23:39 +0330 +0330

عالی مثل همیشه ادامه ماجرارو سریع تر بنویس مرسی

1 ❤️

953702
2023-10-21 07:46:44 +0330 +0330

تنها کسی هستی ک براش بعد ۱۳ سال تو شهوانی بودن کامنت میزارم لطفا خواهشا بی غیرتیش نکن
پوریا شهرام یا هر خر دیگ سمت ننه ات نبر ک تِر زده میشه به داستان

4 ❤️

953712
2023-10-21 10:58:42 +0330 +0330

خوب میری فقط خواهشا بیغیرتی نکن.
یه شیوای جدید اومده تو سایت و خیلیم خوش اومده ادامه بده

4 ❤️

953720
2023-10-21 13:14:06 +0330 +0330

اوووف دمت گرم
خسته نباشی
لطفا زود زود زود ادامشو بنویس

2 ❤️

953743
2023-10-21 16:06:51 +0330 +0330

قدرت تخیل و انتقال حست به خواننده بسیار عالی و هنرمندانه اس… دقیقا انسان رو وادار میکنی که خودشو در اون لحظه حس کنه… و اینکه دیالوگها با استادی هرچه بیشتر طبیعی و در عین حال غیر قابل پیش بینی بود. لذت بردم 🌹 🌹 🌹.

1 ❤️

953766
2023-10-21 19:30:43 +0330 +0330

دمت گرم عالی بود.
مدتها بود با هیچ داستانی کیرم بلند نمیشد ولی با این داستان تا مرز اومدن رفتم

1 ❤️

953769
2023-10-21 20:05:29 +0330 +0330

باید میرفتی سراغ مادره
ولی داستان خوبه

1 ❤️

953774
2023-10-21 20:36:43 +0330 +0330

عالی بود. واقعا لذت بردم

1 ❤️

953786
2023-10-21 23:33:53 +0330 +0330

ديگه كل تهرون و شيمرانات رو كردى ريدى به داستان

1 ❤️

953795
2023-10-22 00:03:56 +0330 +0330

فقط بیغیرتیش نکن عالیه ادامه بده

3 ❤️

953912
2023-10-22 11:42:12 +0330 +0330

عالی و دوست داشتنی ادامه بده دوست عزیز

1 ❤️

953931
2023-10-22 14:32:43 +0330 +0330

خیلی عالی هست ادامه بده زودتر قیمت های بعدی رو بزار

1 ❤️

953935
2023-10-22 14:54:57 +0330 +0330

خیلی عالی ادامه بده

فقط خواهشن بی غیرتیش نکن

5 ❤️

953948
2023-10-22 16:42:06 +0330 +0330

عالی… سعی کن هر پارت بیشتر از یه هفته طول نکشه

0 ❤️

953951
2023-10-22 17:23:00 +0330 +0330

دوتا چیز بگم
1 اونقد دیر پخش میکنی که یادم میره شخصیتای داستانو.
2 پارسارو با فریبا نگه دار. اینجوری ادامه بدی ادامش معلومه پارسا قراره همه رو بکنه، پوریا و شهرامم بیان تو داستان پری رو بکنن.
در کل این قسمت حس فوق‌العاده‌ای که قسمتای قبل دادشتن رو نداشت

2 ❤️

953953
2023-10-22 17:33:25 +0330 +0330

انصافاً بی غیرتی و ارباب برده بهش اضافه نکن.
مثل ۳ قسمت قبل ادامه بده. این قسمت زیاد خوب نبود

1 ❤️

953956
2023-10-22 19:39:18 +0330 +0330

به نظرم اگه قراره پری سکس کنه فقط باید با پسرش باشه و پارسا نباید برده شه داستان کسشر می‌شه اینطوری

3 ❤️

954001
2023-10-23 01:28:30 +0330 +0330

اگر قرار باشه ذره ای بیغیرتی وارد داستان بشه
ادامه ندی بهتره چون خوبیه قسمت های قبل رو هم از بین می‌بره.✍🏿

5 ❤️

954067
2023-10-23 11:17:50 +0330 +0330

توصیف صحنه های سکس عالی بود 🤙

0 ❤️

954097
2023-10-23 16:14:36 +0330 +0330

من چنتا پیشنهاد دارم برات. 1- روابط فانتزی به خاطر یه اتفاق بد تو همین مرحله متوقف بشه. 2- پارسا یکی دو سال بزرگتر بشه و با تجربه تر تا بتونه به شیما مسلط بشه و از طریق شیما مامانشو کنترل کنه تا رابطه جدی با کسی شروع نکنه و خودش کم کم رابطه با مامانشو به جایی برسونه که با مامانش سکسو شروع بکنه. 3- بعد از این مرحله فریبا، شیما و پری هر سه فقط با پارسا خواهند بود.

0 ❤️

954142
2023-10-23 23:57:10 +0330 +0330

**** 😂

0 ❤️

954551
2023-10-26 09:09:27 +0330 +0330

میشه گفت خوبه ولی بهتر بود تو سکس ددی تو بودی و اینکه ننتو جنده نکن بیغیرتی نشه
اینجور پیش بره ننت زیر کل فامیل میره

1 ❤️

954707
2023-10-27 04:36:52 +0330 +0330

خوب و عالی نوشتی ادامه بده

0 ❤️

954844
2023-10-28 01:00:31 +0330 +0330

دلیل این همه دیر آپ کردن رو نمیدونم چیه

2 ❤️

954956
2023-10-28 17:21:29 +0330 +0330

عالی و بی نظیر

0 ❤️

955204
2023-10-29 23:56:12 +0330 +0330

هر کی پایه سکس تصویریه بیاد پی
اساسی بش حال بدم💦

0 ❤️

955531
2023-10-31 16:10:19 +0330 +0330

عالیه فقط زودتر بنویس

1 ❤️

955734
2023-11-01 19:12:57 +0330 +0330

داداش داستاندچی بود 😪 😭 😛

1 ❤️

956000
2023-11-03 05:33:28 +0330 +0330

👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻

0 ❤️

956159
2023-11-03 23:59:33 +0330 +0330

اقا قسمت بعدی نیومد مردیم بس چشم انتظار موندیم

3 ❤️

956359
2023-11-04 21:01:08 +0330 +0330

احیانا این داستانو از این فیلم ترکیا برنداشتی؟
اگه ساخته ذهنته که مشکلی ندارم و برامم مهم نیست و یه افرینم میدم بهت با این ذهن خلاقت،به هیچ وجه نمیتونه واقعی باشه اوپن مایند ترین خونواده هاشونم گوه میخورن شبیه این باشن
خییلی داری داستانتو علمی تخیلی میکنی از مسیر خارج نشو گلم
ماچ بهت

0 ❤️

957094
2023-11-08 14:31:45 +0330 +0330

۲۰ روز گذشت کی میذاریش

2 ❤️

957400
2023-11-10 21:58:34 +0330 +0330

عالی. ادامه بده

0 ❤️

957409
2023-11-10 23:50:00 +0330 +0330

قسمت بعد این داستان میاد اصلا ؟ یا الکی منتظریم

2 ❤️

957424
2023-11-11 00:49:55 +0330 +0330

حداقل تو کامنتا بگو قراره قسمت بعدو بذادی یا نه
اگه میذاری چقد باید صبر کنیم

1 ❤️

957432
2023-11-11 01:28:06 +0330 +0330

بابا بزار دیگه قسمت پنج رو ساییدیمون 😐😐

1 ❤️

957517
2023-11-11 13:15:49 +0330 +0330

کی مینویسی فصل بعدیو

1 ❤️

957685
2023-11-12 16:15:45 +0330 +0330

باید بیان تخم لیسی تا بنویسی کیر تو دهنت بره یه ماه شد بزار قسمت اخرشم دیگه فصل دومم ننویس اگه میخای اینقدر با فاصله بزاری بچه خوشگل

2 ❤️

958151
2023-11-15 22:57:31 +0330 +0330

داش یه ماه گذشت نمیخوای ادامه بزاری؟ هربارم چندبرابر چیزی که میگی لایک میگیری بجنب دیگه

2 ❤️

958188
2023-11-16 00:45:25 +0330 +0330

ناموسا ۲۷ روز گذشت داری چیکار میکنی

1 ❤️

958628
2023-11-18 14:33:33 +0330 +0330

کیر کردی مارو؟

0 ❤️

959378
2023-11-24 19:36:02 +0330 +0330

چی شد ادامش پی

0 ❤️

959767
2023-11-27 14:12:44 +0330 +0330

پارسا داداش میخوای قسمت بعدیشو منتشر کنی یا نه دیوونه شدیم بس که جک کردیم ببینیم اومده یا نه

0 ❤️

959804
2023-11-27 19:03:14 +0330 +0330

سال دیگ میاد انشاالله😂

0 ❤️

960443
2023-12-02 19:51:06 +0330 +0330

ما ها رو کیر کردی خودتو سولاخ کونا حواست هست ؟؟؟؟

0 ❤️

960831
2023-12-05 14:48:07 +0330 +0330

پس ادامش چی شد بابا اه بنویس دیگه

0 ❤️

961058
2023-12-07 04:39:19 +0330 +0330

داداش قسمت بعد نیومد؟؟؟

0 ❤️

961276
2023-12-08 16:50:29 +0330 +0330

سلام.آقا ادامه اش را بگذارید .اگر اینجوری داستان میخواید بگذارید همون بهتر که نگذارید .داره میره تو ماه سوم .

0 ❤️

961592
2023-12-10 17:52:16 +0330 +0330

فرامرز کونی کجایی پس کیرم تو کص ابجیت کیرم تو ناموست
بیا دیگه کونی.

0 ❤️

962663
2023-12-17 08:45:39 +0330 +0330

حاجى پس چى شد سايتو فقط به خاطر ادامه داستانت باز ميكنم ولى ميبينم خبرى نيست
بنويس ادامشو ديگه

1 ❤️

963213
2023-12-21 11:55:24 +0330 +0330

👍

0 ❤️

963219
2023-12-21 12:38:35 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

964034
2023-12-27 15:51:46 +0330 +0330

همچنان خبری از ادامش نیست؟!؟این همه لایک آخه

1 ❤️

964055
2023-12-27 20:22:00 +0330 +0330

دهن همتونو گاییدم

0 ❤️

964283
2023-12-29 17:59:49 +0330 +0330

بقیه داستان چیشد پس

1 ❤️

964734
2024-01-01 13:26:02 +0330 +0330

وقتی گوشیه نویسندرو بخاطر نمره پایین تو درساش جمع کردن همین میشه دیگه

0 ❤️

964744
2024-01-01 15:04:33 +0330 +0330

قسمت جدید کی میاد پس؟؟؟

1 ❤️

964849
2024-01-02 06:09:03 +0330 +0330

چرا ادامه نمیدی

1 ❤️

964907
2024-01-02 15:38:13 +0330 +0330

با اینکه میدونم قرار نیست قسمت بعدی بیاد ولی چند وقت یه بار میام سر میزنم ببینم اومده یا نه

0 ❤️

965097
2024-01-04 01:42:23 +0330 +0330

دوست نداری قسمت بعدش رو برامون بزاری؟

0 ❤️

965295
2024-01-05 14:49:49 +0330 +0330

داداش فصل بعد این داستان نیومد 🙄🙄🙄

0 ❤️

966016
2024-01-10 11:27:43 +0330 +0330

چرا بقیشو نمینویسی؟؟؟

0 ❤️

966137
2024-01-11 06:31:49 +0330 +0330

ادامه اش چی شد

0 ❤️

966203
2024-01-11 21:37:03 +0330 +0330

بقیش رو یادت رفت

0 ❤️

966486
2024-01-13 16:18:21 +0330 +0330

دست خوش عشق کردم از این همه قشنگ نوشتن لذت میبرم وقتی داستان و قلم به این خوبی هست

0 ❤️

968615
2024-01-28 11:29:27 +0330 +0330

داداش چیشد ادامش پس

0 ❤️

970766
2024-02-12 22:58:24 +0330 +0330

ادمین رسیدگی کن

0 ❤️

971018
2024-02-14 18:47:33 +0330 +0330

چرا دیه ادامه ندادی

0 ❤️

971111
2024-02-15 10:15:03 +0330 +0330

👍

0 ❤️

971112
2024-02-15 10:15:36 +0330 +0330

چرا بقیش رو نمیزاری

0 ❤️

972455
2024-02-24 18:38:46 +0330 +0330

قسمت جدید قرار نیست بیاد؟

0 ❤️

973811
2024-03-05 14:32:13 +0330 +0330

دهنتو گاییدم که عالی مینویسی ولی بین قسمتها هر کدوم فاصله زیاد میندازی ، دوست داری تو کف بمونیم اره ،؟؟؟
ممنونم که وقت گذاشتی لذت بردم از خوندن این داستان و تابوی فوق العاده زیبا دمتگررررم سریع بذار قسمت بعد رو لطفا 👌👌👌

0 ❤️

974418
2024-03-09 17:05:07 +0330 +0330

ادامه داستان هر چه سریعتر بذار چون دم عید هست و سرت شلوغ میشه و تا بعد سیزده بدر وقت نمی کنی سرت رو بخارونی

0 ❤️

974420
2024-03-09 17:13:16 +0330 +0330

داداش تو از هفت ماه پیش تا حالا فقط چهار تا داستانش رو نوشتی پس اگه بخوای داستان فصل دومش رو بنویسی فکر کنم بچه ی من باید بیاد و داستان رو به جای من بخونه چون تا اون موقع من مردم

0 ❤️

976563
2024-03-25 00:05:25 +0330 +0330

آقا داستان عالی بود دمت گرم فقط سمت بی غیرتی نبر شخصیت پارسا رو پر قدرت ادامه بده
واقعا مامانت جز پارسا نباید به کسی برسه

0 ❤️

976965
2024-03-27 15:04:50 +0330 +0330

پارسا جان نمی دونم کامنت ها رو می خونی یا نه ولی به نظرم دیگه شورش رو در اوردی یا داستان رو بنویس و یا پایان داستان رو اعلام کن خیلی بین نوشته هات فاصله می اندازی

0 ❤️

979147
2024-04-10 03:30:13 +0330 +0330

آقا این قسمت پنجش چرا نمیاد جوری که پیگیر این داستام اینمه ها مو آنقدر پیگیر نیستم🥀😐

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها




آخرین بازدیدها