تاوان یک اشتباه

1402/04/06

سلام
هانیه هستم زنی 62 ساله که بخاطر یک اشتباه در جوانی تمام عمر به تنهای محکوم شدم. ما تو یکی از محله های قدیمی یکی از شهر های ایران زندگی میکردیم سال 1355بود و من پانزده سال داشتم یک دختر خوشگل که کلی آرزوهای بزرگ در سر داشت و همیشه دنبال عشقی بزرگ بود با خودم می گفتم یک روز شاهزاده من میاد تا اینکه یک روز کامران دیدم قدش متوسط بود ولی چهارشونه و با چشم و ابروی مشکی داشت از پشت وانت اسباب خونه رو تخلیه میکرد. متوجه شدم که به محله ما اسباب کشی کردن شاید من اون روز به واقعیت عشق در اولین نگاه ایمان آوردم . بدو بدو رفتم خونه و از بابام پرسیدم که میدونه این همسایه جدید کیه پدرم که مشغول خوندن کتاب بود سرشو بلند کرد و گفت انگار تازه اینجا خونه خریدن . کم کم زمان گذشت و رفت و آمد های ما و خانواده کامران بیشتر شد و من هر روز به دنبال بهانه ای بودم که کامران ببینم . بعدا کامران میگفت منم از تو خوشم اومده بود ولی نمیتونستم بیان کنم. خلاصه میکنم زمان گذشت و کم کم علاقه ما به هم بیشتر شد و کار به جای رسید که خانواده ها هم فهمیدن مادرم میگفت چه دامادی بهتر از کامران مدتهاست همسایه هستیم خانواده خوبی دارن . کم کم روزهای انقلاب فرا رسید با اینکه ما تو یک شهر کوچک ساکن بودیم ولی سر و صدای انقلاب تا اونجا هم رسید . با گذشت زمان و شناخت بیشتر من و کامران تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم بعد از تمام شدن سر و صدای انقلاب وقتی آب ها از آسیاب افتاد یک شب قرار شد خانواده کامران به خواستگاری من بیان که زد جنگ شروع شد یک روز که به بهانه دیدن کامران رفتم خونه کامران منو کنار در دید و اومد کنارم گفت هانیه تصمیم گرفتم برم جبهه وقتی برگشتم میایم برا خواستگاری و میخواهم بقیه عمرمو با تو سپری کنم منم گفتم باشه عزیزم تا اون روز منتظرم ولی قول بده که زنده برگردی .
چند روز بعد همه محله آماده بودن تا کامران بدرقه کنن . اون زمان ها وقتی کسی میرفت جبهه همه محل برای بدرقه اش جمع میشدن آخرین بار کامران موقع سوار شدن اتوبوس دیدم لبخندی بهم زد و با اشاره گفت دوستت دارم . دوسال گذشت و کامران هر از گاهی به مرخصی می اومد همه جمع میشدیم خونه پدر کامران و برای ما از جبهه و خاطراتش تعریف میکرد هر بار می اومد هدیه ای برای من می آورد. وقتی پدر کامران خبر داد که کامران برای همیشه برمیگرده همه محل چراغانی کردن اول محله یک گوسفند جلو پای کامران قربونی کردن و با سلام و صلوات رسیدیم خونه پدر کامران. چند روزی به همین منوال گذشت و پس از چند روز خبر دادن که امشب میان خواستگاری آه چه شبی بود سر از پا نمی شناختم مراسم خواستگاری تمام شد و طرف یک ماه ما ازدواج کردیم کامران دوست داشت بریم تهران زندگی کنیم میگفت یک کار تو شرکتی پیدا کردم کمی هم پول پس انداز کردم و با کمی کمک از خانواده هامون میتونیم یک خونه کوچیک بخریم هر وقت دلمون برای اینجا تنگ شد سر میزنیم منم که برام مهم نبود فقط میخواستم پیش کامران خوشبخت باشم قبول کردم و بعد از مدتی به تهران رفتیم . ای کاش نمی رفتیم . کم کم به خونه جدید عادت کردم هر از گاهی برای خرید میرفتم بیرون کامران صبح میرفت و 5عصر برمیگشت روزهای خوبی داشتیم پر از عشق پر از آرامش کامران آدم مهربونی بود و همیشه منو دوست داشت یک عشق عمیقی بین ما بود . زمان در حال سپری شدن بود و من به خونه جدید کاملا عادت کرده بودم هر روز ظهر میرفتم چند خیابان بالاتر و از نانوایی نون می خریدم با اینکه همیشه کامران میگفت عزیزم زحمت نکش من میخرم خب ولی من دوست داشتم برم بیرون و بگردم. سر راه نانوایی یک مغازه مکانیکی بود که صاحبش هر موقع من رد میشدم می اومد بیرون و به من تیکه می انداخت. منم محلش نمیذاشتم ولی ول کن نبود تا اینکه کم کم پر رو تر شد و تا دم نانوایی می اومد منم از خجالت و ترسی که همه وجود منو گرفته بود حرفی نمیزنم . یک روز وقتی داشتم نون ها رو جمع میکردم احساس کردم کونمو لمس میکنن وقتی برگشتم دیدم همون پسره است داره با کونم بازی میکنه نمی دونستم چکار باید بکنم تو اون شلوغی قشنگ داشت با کونم بازی میکرد وقتی دید حرفی نمی زنم آروم کنار گوشم گفت عجب کونی داری دوست دارم زیرم بخوابی تو کونت تلمبه بزنم من از خجالت سرخ شده بودم فقط خدا خدا میکردم دست از سرم ورداره ولی ول کن نبود نون ها جمع کردم سریع پول دادم و اومدم بیرون تا نزدیک مغاذه خودش منو تعقیب کرد و مدام میگفت بیا یک بار بهت خوش میگذره دیگه عصبی شدم گفتم من متاهلم مزاحمم بشی به شوهرم میگم اونم با مسخره گفت وای ترسیدم ادامه داد و گفت به به خانوم متاهل هستن نمیدونی چقدر دوست دارم یک زن متاهل بکنم منم با خشم گفتم خفه شو و با قدم های سریع دور شدم تا یک مدتی دیگه نرفتم سمت نانوایی میرفت یک جای دیگه نون می خریدم چند بار با خودم گفتم بهتره به کامران بگم ولی ترسیدم گفتم چیزی نشده که میگم خون بپا میشه ولش کن کم کم پسره و کارهاش یادم رفت یک روز ناهار درست کردم و گفتم ببرم سرکار و کامران سوپرایز کنم آخه کامران عاشق ماکارونی بود غذا رو برداشتم رفتم تا سر خیابان و منتظر تاکسی بودم که یک نفر گفت سلام خوشگله پارسال دوست امسال آشنا تا سرمو برگردوندم دیدم همون پسره با اخم گفتم باز تو برو گم شو اونم گفت چشم و رفت ده دقیقه منتظر بودم هوا گرم بود و دم ظهر کم کم کلافه شدم گفتم اولین ماشین تاکسی یا شخصی سوار میشم بابا تاکسی گیر نمیاد خب تو همین فکر بودم که یک ماشین پیکان کنارم ایستاد و دیدم پسره است گفت بفرمائید بخاطر بی ادبی که کردم ببخشید من نمی دونستم شما خانوم با حیای هستین متاسفم بخاطر بی ادبی اجازه بدین تا یک جای که تاکسی زیاده شما رو برسونم منم خوشحال شدم و گفتم خب اشتباه کرده بود الانم پشیمونه تا دو خیابان جلوتر سوار بشم خب در پشتی وا کردم و نشستم به محض نشستن دوباره گفت ببخشید من از،بیکاری بعضا مسافر کشی میکنم سری تکون دادم و حرفی نزدم صد متری جلو تر سه تا مرد دست تکون دادن اینم نگه داشت دو تا نشستن عقب یکی هم جلو یک لحظه دیدم پسری که کنار منه دستش دستمال نگه داشته تا منو دید محکم گرفت جلو دهن من دیگه چیزی یادم نمیاد . وقتی کم کم داشتم چشم ها مو باز میکردم دیدم یک جای دیگه ای هستم هنوز نمیدونستم چی شده خواستم تکونی بخورم دیدم دست و پام بسته است گیج شده بودم کمی که گذشت حالم اومد سر جاش چشم ها مو باز کردم دیدم 3نفر نشستن زمین و دارن ماکارونی که درست کرده بودم میخورن کمی دقت کردم دیدم اون پسره مزاحم و دو تا مسافر که ماشین بودن اونها هستن ترس همه وجود منو گرفت جیغ زدم گفتم بی شرف ها چرا دست و پای منو بستین یکیشون پاشد اومد بالا سرم دوستش گفت مهدی کاریش نداشته باش بعد به من رو کرد گفت هرچقدر دوست داری جیغ بزن کسی صداتو نمیشنوه شروع کردم به گریه گفتم ولم کنید من چه بدی در حق شما کردم پسره مزاحم بلند شد و گفت عزیزم بزار ناهاری که درست کردی بخوریم بعد حسابی قراره زیر ما گشاد بشی و سه تایی زدن زیر خنده . گفتم منو ول کنید من از،اون زنها نیستم .
اونها فقط،میخندیدن منم فقط،گریه میکردم ته دلم می گفتم کامران کجایی بیا نجاتم بده ولی بیچاره کامران روحشم خبر نداشت من کجام من بی مغز برای اینکه سوپرایزش کنم حتی زنگ نزدم که دارم میام پیشت . بعد تموم شدن غذا اومدن بالا سرم شروع کردن به درآوردن لباس هام منم گریه میکردم و میخواستم مقاومت کنم که مهدی یکی زد زیر گوشم گفت یا مثل آدم میزاری کارمونو بکنیم یا اونقدر میزنمت صدای سگ بدی بین حرف زدن هاشون فهمیدم حسین همون پسر مزاحمه و اون یکی هم اسمش اسماعیله . تمام لباس های منو در آوردن مهدی با چاقو سوتین و شورت منو برید الان لخت کامل جلوی سه تا مرد با دست های بسته دراز کشیده بودم هیچ کاری از دست من نمی اومد جز گریه اسماعیل اومد بالا سرم و کیرشو در آورد گفت بخورش منم گفتم نمی خورم با لگد زد تو شکمم از درد به خود پیچیدم دیگه چاره ای نداشتم جز اینکه بزارم کارشونو انجام بدن اسماعیل گفت جنده الان میخوری گفتم آره کرد تو دهنم شروع کرد به جلو عقب کردن قشنگ داشت دهن منو میگایید از اون ور مهدی و حسین هم اومدن و نوبتی داشتم براشون ساک میزدم اونها هم با سینه ها و کوس من بازی میکردن هیچ احساسی نداشتم جز رنج و درد و بی عفتی. حسین گفت بچه ها اول نوبت منه به من رو کرد گفت دستهاتو باز میکنم ولی بخواهی دیوونه بازی کنی کتکت میزنم منم گفتم باشه چشم بخدا هر چی بگید انجام میدم چشم چشم میکردم چیزی پیدا کنم و بزنم خودمو بکشم ولی چیزی نبود . حسین پاهای منو باز کرد گفت جنده چرا خیس نکردی این همه کیر ساک زدی و تفی انداخت سر کیرش و یک ضرب کرد تو کوسم درد بدی تمام وجود منو گرفت شروع کرد به تلمبه زدن مهدی و اسماعیل هم نوبتی میکردن تو دهنم مهدی گفت حسین عجب کوسی تور کردی پسر گفت اره بابا وقتی گفت متاهلم گفتم باید بکنمش و زد زیر خنده موقع تلمبه زدن گفت اسمت چیه منم حرفی نزدم مهدی یک مشت زد تو سرم گفت لال شدی با گریه و درد گفتم هانیه گفت به به هانیه امروز بهترین لذت دنیا رو میبری ها دوباره تلمبه زد مهدی گفت بسه پاشو ما هم فیضی ببریم نوبتی جاشونو عوض میکردن کمی که گذشت حسین گفت بچه ها می دونید زنهای متاهل چرا دوست دارم بقیه گفتن نه گفت آخه مال یکی دیگه رو صاحب شدن حال میده کمی گذشت و من داشتم کوس میدادم و ساک میزدم اسماعیل گفت آقا این طور نمیشه یکی مون میمونیم بیرون حسین خندید گفت اره بیاید سه تای بکنیم من تازه فهمیدم نقشه شون چیه با گریه گفتم تو رو خدا این کارو نکنید ولی گوش،ندادن اسماعیل دراز کشید و مهدی و حسین منو بلند کردن گفتن بشین روی کیرش منم نشستم بعد مهدی اومد پشتم و منو هل داد تو بغل اسماعیل و اونم منو محکم بغل کرد شروع کرد با کونم ور رفتن انگشت میکرد و دوباره تف میزد درد بدی داشتم آخه اصلا کون نداده بودم حسین اومد کیرشو کرد تو دهنم گفت اینطوری نمیتونی داد بزنی مهدی کرد تو کونم سرش که رفت تو درد همه وجود منو گرفت گریه میکردم ولی اونها حالی نبودن شروع کردن به تلمبه زدن هم زمان داشتم کوس و کون میدادم و ساک میزدم رسما بینشون داشتم جر میخوردم کم کم بدنم سر شد چیزی احساس نمی کردم نوبتی جا عوض میکردن و منو مثل تیکه گوشت این ور اون ور میکردن هر کدوم دوبار ارضا شدن و ریختن تو کوس و کونم ولی حسین ول کن نبود اونقدر تو کونم تلمبه زد که دیگه احساس میکردم کونم حسی نداره اونم موقع ارضا شدن کرد تو دهنم بوی بدی داشت بیشرف از کونم کثیف کثیف کشید بیرون کرد تو دهنم و ریخت تو دهنم و محکم بینی منو گرفت گفت قورتش بده حالم داشت بهم میخورد بد که ولم کرد بالا آوردم دوباره مهدی زد تو شکمم گفت کثافت کاری کردی باید یک بارم من بکنم تا حالت جا بیاد دیگه برام چیزی مهم نبود رفت پشتم یک تف انداخت رو سر کیرش یهویی کرد تو کونم و شروع کرد به تلمبه زدن حسین اومد بالا سرم موهامو محکم کشید گفت دیدی جنده آخرش کردمت خودم که هیچ دوستام هم گاییدنت مهدی ده دقیقه ای شلاقی داشت تلمبه میزد با تمام بی رحمی انگار یک حیونم اخرش دادی زد و تمام. ابشو ریخت تو کونم ولم کردن منم بی حال با کوس و کون جر خورده و در حالی که شهوت می ریخت بیرون دراز کشیده بودم گفتن پاشو جنده کوس و کونتو دادی برو گمشو بیحال بلند شدم شورت و سوتین پاره شده مو برداشتم بقیه لباس ها مو پوشیدم دست انداختم چادر بردارم اسماعیل گفت جنده دوهزاری تو دیگه جنده شدی چادر بهت نمیاد حرفی نزدم ظروف غذا رو برداشتم و راه افتادم از اتاق اومدم بیرون دیدم وسط یک باغ بزرگم لنگ لنگان با درد شدید کونم راه افتادم رسیدیم ماشین تمام راه اون سه تا متجاوز خوک صفت می گفتن و میخندیدن حسین از،اینه نگاهم کرد و گفت اگر فکر شکایت از،سرت بگذره بدون میکشمت بی حال گفتم باشه رسیدیم شهر سر خیابان اصلی پیاده ام کردن و رفتن هوا کم کم داشت تاریک میشد فقط میخواستم برسم خونه دعا میکردم کامران نه اومده باشه درو باز کردم مستقیم رفتم حمام چشمم به تیغ افتاد برداشتم میخواستم شاه رگ خودمو بزنم من دیگه بی عفت شده بودم که یهویی در حمام باز شد کامران اومد تو تا منو دید سریع تیغ از دستم گرفت یهویی بغضم ترکید مدام گریه میکردم کامران منو بغل کرد اصلا حرفی نمی زد انگار می دونست چه بلای سرم اومده ولی اونقدر مرد بود که نمی خواست به روی من بیاره تو بغل کامران فقط گریه میکردم لباس های منو در آورد قدرت نداشتم بگم نه نمیخواهم تو ببینی ولی کامران منو لخت کرد مثل همیشه منو با حوصله خاصی لیف زد موهامو شست . حوله دور من پیچید و برد اتاق خواب حرفی نمی زد گفت بخواب عزیزم بعد یک قرص داد و کمی آب به خواب عمیقی فرو رفتم دم دم های صبح بیدار شدم دیدم کامران کنار تخت نشسته به سختی و با تمام سرشکستگی گفتم تا الان بیدار بودی سرشو تکون داد گفت پاشو صبحونه بخوریم سر میز،صبحونه گفت هانیه به من یک قول باید بدی گفتم چی دیگه نباید اونقدر ضعیف باشی که خود کشی کنی زدم زیر گریه منو بغل کرد و مثل همیشه آرامش عمیقی بهم دست داد . کامران دیگه سر کار نرفت یک هفته مواظب من بود بیشتر شبها کابوس می دیدم وقتی بیدار میشدم میدیدم کامران بیداره نوازش میکرد نه سوالی نه جوابی انگار نمی خواست من دوباره اون لحظات یادم بیاد بعد از چند روز رفتیم یک روانکاو خانم خیلی کمکم کرد چند بار گفت چرا شکایت نکردین کامران جواب داد لازم نیست ابروی هانیه میره . یک ماهی از اون روز حادثه گذشت کم کم بهتر شدم و مدیون کامران بودم . تصمیم گرفتیم برگردیم شهر خودمون خیلی خوشحال شدم کامران زنگ زد به پدرم و گفت ما برای همیشه برمی گردیم همه خوشحال بودن خونه رو گذاشت برا فروش زیر قیمت داد و فروختیم تمام وسایل کارگران بار زدن به خاور و راه افتاد کمی خرت و پرت تو ماشین خودمون بود از خونه حرکت کردیم کمی جلو تر ترمز کرد و بهم گفت هانیه من تا به امروز چیزی از تو نپرسیدم ولی فقط،یک سوال میدونستم چی میخواهد بپرسه با اینکه برام سخت بود گفتم بپرس عزیزم . میشناسی کی بودن .
سری تکان دادم . میدونی کجا هستن. آره ولی چرا میخواهی بدونی .هیچی سوال بود .
کامران بهم قول بده کاری نکنی بریم از این شهر . باشه هانیه قول میدم ولی بهم نشون بده کی بودن. گفتم فقط یکی شونو می شناسم سر خیابان اصلی مغازه دارن گفت میتونی نشونم بدی سری تکان دادم آدرس گفتم و رفتیم نزدیک مغازه از شانس من حسین جلو مغازه بود یهویی همه چی جلوی چشمام زنده شد گریه کردم کامران دست نوازشی کشید گفت کدومه گفتم همونی که تیشرت سیاه داره کامران لبخندی زد و حرکت کردیم .
بعد از رسیدن به شهر خودمون یک مدت خونه پدرم بودیم تا اینکه کامران با پول فروش خونه تهران یک خونه نزدیک خونه پدرم خرید و سندش زد به اسم من . مدتها بعد تمام اهداف کامران فهمیدم حتی یک بار گفت وقتی با اون وضع وارد خونه شدی من خونه بودم ولی تو ندیدی . کامران هفته ای یک بار میرفت تهران و برمی گشت می گفت کار هایی دارم .
یک بار از تهران یک دوربین فیلم برداری خریده بود آورد خونه هر جا میرفتیم فیلم می گرفت توی خونه همه جا بالای بیست تا کاست فیلم گرفته بودیم و الان بعد از گذشت سالیان زیاد هر بار نگاه میکنم یاد اون روزهای خوش می افتم . سه ماه گذشت یک روز رفت تهران و گفت شاید چند روز بمونم بعد چند روز دقیقا روز تولد من برگشت یک دسته گل با یک کیک اون شب بهترین تولد من بود ساعتها باهم حرف زدیم مرور خاطرات شاید اون شب آخرین شب زیبای من بود آخر شب سکس حسابی هم کردیم . صبح بیدار شدم دیدم میز صبحانه آماده است کامران منو دید گفت پاشو زود بیا نون سرد نشه بوی نون تازه پر شده بود تو هوای خونه با هم صبحونه خوردیم کامران بلند شد و دوربین وصل کرد تلویزیون و فیلم پلی کرد تا فیلم دیدم جا خوردم همون اتاقی بود که به من تجاوز کرده بودن دوربین دور اتاق چرخید و به یک سمت حرکت کرد سه نفر که با طناب اعدام شده بودن . شوکه شدم همون سه نفر بودن
کامران کل ماجرا گفت.

از زبان کامران

اول با حسین دوستی راه انداختم بعد کم کم بقیه رو شناختم یک شب مست کردیم و حسین تمام ماجرای تجاوز به تو رو اعتراف کرد بعد اون برنامه چیدم هر بار میرفتم تهران بیشتر دوستی مون قوی تر میشد تا اینکه دیروز ظهر باهم رفتیم همون باغ باغی که مال پدر حسین بود دقیقا همون اتاق داخل آب میوه قرص های قوی خواب آور ریختم و هر سه خوردن بعد با طناب یکی یکی از تیرک اتاق اویزون کردم منتظر شدم به هوش بیان و همه ماجرا گفتم و و هر سه تاشونو اعدام کردم بعد کامران بلند شد گفت عزیزم من باید برم خودمو معرفی کنم هر چقدر تلاش کردم قبول نکرد گفت من باید مجازات بشم خون سه نفر روی دست های منه ولی بهم یک قول بده تا ابد این ماجرا بین تو و من می مونه کامران خودشو معرفی کرد و پس از اعتراف و پیدا کردن اجساد به اعدام محکوم شد در تمامی بازپرسی ها اعتراف کرده بود که من مشکل شخصی داشتم . بعد از گذشت چندین ماه روز اعدام کامران فرا رسید کامران قرار بود داخل زندان اعدام بشه پدرم و پدر کامران قرار بود برن منم با اونها رفتم خانواده مقتولین هم حاضر بودن کامران آوردن ساعت پنج صبح انگار دیروز بود طناب دور گردن کامران انداختن آخوند پرسید آیا حرفی داری کامران لبخندی زد انگار داشت جشن مردانگی خودشو میگرفت رو به من کرد و گفت تا ابد و حرفی نزد .
کامران اعدام شد . حتی الان بعد از گذشت سالیان زیاد هیچ کس باور نمی کنه کامران خوش قلب و مهربون قاتل بود جز خدا و من هیچ کس،نمیدونه که کامران بهای مردانگی خودشو بهای حفظ عفت و آبروی یک زنو با جونش داد. ممنون از اینکه وقت گذاشتی و داستان خواندین همانطور که خودتون می دونید این یک داستان بود و هیچ جنبه واقعی نداشت . بابت غلط های املایی و یا جمله بندی ضعیف عذر خواهی میکنم . اما نظیر این گونه اتفاقات بارها در جامعه ما رخ میده و کسی باخبر نیست بخاطر چند هدف این داستان نوشتم
هیچ انسانی از مورد تجاوز قرار گرفتن لذت نمیبره . تجاوز وحشی ترین کار در حق هر انسانی هست چه مرد چه زن. اگر کسی مورد تجاوز قرار بگیره اون آدم بی گناهه باید کمکش کرد بدون پیش داوری و قضاوت . مردان زیادی در جامعه ما بودن که بخاطر حفظ آبروی یک زن جان خودشونو از دست دادن.

با تشکر

نوشته: Anymore


👍 73
👎 11
94801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

935109
2023-06-28 00:58:23 +0330 +0330

شوکم اصلا
چه تراژدی غمناکی واقعا 😵‍💫

2 ❤️

935116
2023-06-28 01:15:34 +0330 +0330

با سلام من امیرم 20 ساله از مشهد
برای تابستون دنبال یک رابطه با یک خانم مطلقه یا یک شوگرمامی هستم لطفا اگه خانمی خواست بیاد پیویم تو تلگرام🌷❤️

اگر پسر زیر 18 سال پایه بی موی مفعول هم بود بیاد تلگرام تا تابستونو حلال کنیم😂👌

درضمن زوج های عزیز مشهدی که دنبال نفرم سوم جوون هستند برای رابطه ای پایدار پیام بدند🌷❤️

طبیعتا اولویتم خانم های مطلقه و شوگرمامی ها هستن ولی اگه زوج پایه دوستی و پایدار بود حتما به من در تلگرام پیام دهند🌷💔
آیدی من در تلگرام : salambaryouu@

0 ❤️

935123
2023-06-28 01:28:09 +0330 +0330

این مرگ نیست شهادته

9 ❤️

935134
2023-06-28 02:33:49 +0330 +0330

فیلم های بهروز وثوقی اون زمان زیاد نگاه میکردی

4 ❤️

935168
2023-06-28 06:25:18 +0330 +0330

داستان تلخی بود و بسیار زنها و مردهایی بودن که در اصل با اشتباه و خطای دیگران با آتیش اونها سوختن و کثیف تر از متجاوز نیست .
من نمی‌دونم یه عده میان و میگن ، دوست دارم به زنم تجاوز شه ، دوست دارم به خودم تجاوز شه ، حال میکنم یکی جلوم زنم بکنه و بی‌غیرتی و… بعد زن آدم که ناموس و از هر چیزی شخصی و خصوصی و مهمتر و عشق مرد و یا زن ، آدم رو لوازم شخصی مثل مسواک و حوله و موبایل و… تعصب داره و دوست ندارم کسی دست بزنه و بی‌غیرتی رو ناموس غیر قابل درک و فهم و وقتی هست یه جای کار میلنگه و مشکلی هست ، یا طرف مشکل روانی داره و یا ریشه تو مشکلات و منجلاب و بچگی داره و در هر صورت این کار نادرست هست و ناشایست و برعکس هم زیادی غیرتی بازی و بگیر و ببند و محدود کردن زیاد هم درست نیست و چه زن چه مرد هردو یه محدوده خاصی و تعهدی دارن و باید به همدیگه احترام بگذارند .

4 ❤️

935171
2023-06-28 06:40:59 +0330 +0330

داستان خوبی بود لایک داره
کاش بعضی ها میدونستند با کستان هایی که می نویسن ممکن باعث‌ شن یه بچه باور کنه و کار احمقانه ای بکنه
تجاوز حیوانی ترین و کثیف ترین کلر

1 ❤️

935180
2023-06-28 09:03:25 +0330 +0330

قشنگ نوشتی افرین به کامران مردای کاکولد یاد بگیرن کس کشی زنشونو نکنن

3 ❤️

935187
2023-06-28 11:43:29 +0330 +0330

دارک و نارحت کننده ولی در عین حال زییا بود
خوشحالم که داستان بود

2 ❤️

935188
2023-06-28 11:53:36 +0330 +0330

بعد مدتها یه داستان خوب خوندم دمت گرم و خسته نباشی

2 ❤️

935195
2023-06-28 14:20:10 +0330 +0330

عااااالی بود
👏🏻👏🏻👏🏻

2 ❤️

935200
2023-06-28 15:00:31 +0330 +0330

خیلی شبیه فیلم قیصر بود …

1 ❤️

935252
2023-06-29 01:50:27 +0330 +0330

ریدی

0 ❤️

935283
2023-06-29 07:22:57 +0330 +0330

عالی بود داستانت 🌺🌺🌺🌺🌺

1 ❤️

935314
2023-06-29 13:02:42 +0330 +0330

یارو چه زود تونسته با سه نفر هماهنگ کنه و یه مسیر پایین‌تر منتظر باشن .

0 ❤️

935420
2023-06-30 03:10:15 +0330 +0330

اخرش دارک شد کیرم خوابید :)

0 ❤️

935726
2023-07-02 02:45:25 +0330 +0330

توی زبان فارسی یه حرف اضافه وجود داره به اسم«را» که حتی یه بارم ازش استفاده نکردی، نقطه و ویرگول و… هم که قربونش برم، پاراگراف پندی هم که نکردی
کیرم تو اون نگارشت

0 ❤️

936085
2023-07-04 16:09:17 +0330 +0330

فکر نمیکنم تلخی ماجرا رو با واژه بشه بیان کرد

1 ❤️

936106
2023-07-04 18:35:55 +0330 +0330

اتفاقا یه فیلم رو تو تلگرام دیده بودم که یه دختر بین چندتا پسر افغانی می رقصه بعد پسرها با زور بهش تجاوز می کنند و آخر کار سر دختره رو می برن بعد پلیس از طریق دوست پسرش همه رو پیدا می کنند و به دار می زنند

1 ❤️

936187
2023-07-05 06:41:41 +0330 +0330

سلام دوستان گلم ، من دارم یک داستان‌ جدید رو برای اولین بار مینویسم ممنون میشم ازم حمایت کنید و فالو کنید تا زمانی که سایت داستانم رو بذاره. مطمئنم خوشتون میاد 🙂💜

2 ❤️

936799
2023-07-09 02:44:12 +0330 +0330

👏🏻👏🏻👏🏻

1 ❤️

941760
2023-08-11 13:20:02 +0330 +0330

داستان قشنگی بود عالی

1 ❤️

964272
2023-12-29 16:00:21 +0330 +0330

خدا خدا میکنم واقعی نباشه

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها




آخرین بازدیدها