پروانه در آغوش امین

1401/09/04

سلام به همه کاربران شهوانی
من چندین ساله عضو سایت شهوانی هستم. تقریبا اکثر داستان ها رو خوندم و از بعضی از اونها واقعا لذت بردم
یه نکته خیلی مهم که همیشه برام جذاب بوده کامنتهای ملت همیشه در صحنه عزیزه که عموما نویسنده داستان رو فحش بارون میکنند. خیلی عجیبه که طرف میاد داستان رو میخونه (داستانی که برچسب و عنوان داره) بعد بجای نقد شروع به فحش دادن میکنند.
البته نگارش بعضی از داستانها واقعا ضعیفه و یا پر از غلط املایی که صد البته جای نقد داره، ولی من به دروغ و راست بودن داستان کاری ندارم چون اسمش داستانه و این سایت هم اسمش شهوانی هست. یعنی عملا اینجا محل تخلیه احساسات شهوانی افراده حالا یا واقعی یا زاییده ذهن نویسنده.
بگذریم داستان من مربوطه به یک رابطه سکسی و عاشقانه با یکی از همکارانم هست. اسم من پروانه ست. 43 سالمه و مطلقه هستم.
چند سال قبل که هنوز از شوهرم جدا نشده بودم حال و روز خوبی نداشتم. شوهر بداخلاق و بی مسئولیتی داشتم که به هیچ وجه ذره ای ارزش برای من قائل نبود. به اصطلاح هنرمند بود ولی خب هیچ درامدی نداشت و عمده بار هزینه های زندگی روی دوش من بود. البته این موضوع دلیل من برای جدا شدن نبود، بیش از همه بی ارزش بودنم براش و همچنین توقعات بیجا و دست بزن داشتنش برام آزاردهنده بود. بالاخره تصمیم گرفتم ازش جدا بشم. ولی خب تصمیم خیلی سختی بود هم گرفتن تصمیم و عواقبش و همچنین اجرای اون تصمیم.
یه همکار داشتم که بی نهایت مهربون و دوست داشتنی بود، البته نه فقط از نظر من، بلکه از نظر همه همکارام چه آقا، چه خانم…
اسمش امین بود و واقعا هم مثل اسمش امین بود… همه همکارها مشکلاتشون رو باهاش در میون می گذاشتند و اون هم تمام تلاشش رو برای حل مشکلشون میکرد و رازشون رو به هیچ وجه برملا نمیکرد.
خیلی بزرگوار و قابل احترام بود. خلاصه من هم مثل همه برای حل مشکلم تصمیم گرفتم باهاش مشورت کنم. اون هم در کمال آرامش و متانت بدون اینکه ذره ای سوء استفاده بکنه بهم راهنمایی میداد. اول سعی کرد کمکم کنه تا بتونم رابطه مون رو اصلاح کنم و شوهرم رو اصطلاحا بیارم توی راه، ولی خب متاسفانه آب توی هاون کوبیدن بود.
خلاصه مجبور شدم درخواست طلاق بدم و با هزار بدبختی از شوهرم جدا بشم. روزهای خیلی سختی داشتم درگیر دادگاه بودم و از طرفی هم نمیخواستم پدر و مادرم رو درگیر این ماجرا بکنم، چون میخواستند به هر طریقی جلوی تصمیمم رو بگیرند و با خفت برم گردونند سر همون زندگی غیر قابل تحمل. این وسط امین شده بود همه چیزم… محرم اسرارم، تکیه گاهم، پشت و پناهم و …
برام یه وکیل خوب پیدا کرد و با سه تا قاضی صحبت کرد تا روند طلاق من راحت تر پیش بره. وسایلم رو برام توی یک اتاق اجاره ای نگه داشت تا خیالم از این بابت هم راحت باشه. به چندتا از دوستاش که تو کار املاک بودند سپرد تا یه خونه امن برام پیدا کنه که تنها بودنم برام دردسر ساز نشه و یه آپارتمان خوب و خوش قیمت نزدیک محل کارم برام پیدا کرد که همسایه هاش آدمهای بسیار محترم و بی آزاری بودند. روز اسباب کشی در نهایت لطف وسایلم رو به خونه جدید آورد و به همسایه ها من رو بعنوان خواهر خودش معرفی کرد.
بگذریم روزهای سخت یواش یواش رفتند و روزهای آرام زندگیم از راه رسید. فقط تنها مشکلم تنهاییم بود که گاهی با خوردن کمی ویسکی و البته با فکر به اینکه از چه جهنمی فرار کردم، تحمل اوضاع رو برام راحت تر میکرد. فقط امین بود که از حال و روز و وضعیت من خبر داشت. جالب بود که هیچ وقت هیچ خواسته نامعقول و نگاه سوء استفاده گرانه ای بهم نداشت. وقتی میدیدمش قلبم آروم بود و دلم قرص و پشتم گرم…
اما کم کم حس کردم که دلم میخواد بهش نزدیک تر بشم… ولی هیچ قدمی و حتی هیچ نگاهی از سمت امین نمیدیدم که بخوام بهش جواب بدم… واسه همین تصمیم گرفتم خودم پا پیش بگذارم.
یه روز ازش خواستم یه سر بیاد خونه م، میخواستم پکیج رو بزاره روی حالت زمستونه، خودم هرچی میزدم خطا میداد و فشار آب میرفت بالا و سرریز میکرد.
خیلی عادی اومد خونه م و زحمت تنظیم پکیج رو کشید. بهش تعارف کردم تا بشینه و براش قهوه بیارم، چون عاشق قهوه بود.
اون هم به اصرار من پذیرفت. قهوه رو به سبک ایرلندی (با کمی ویسکی) براش درست کردم. به محض خوردن متوجه شد و البته کمی شاکی که چرا بهش نگفتم …
من هم براش توضیح دادم که میخواستم محبتش رو جبران کنم و به این سبک خاص قهوه رو براش درست کردم. بعد از حدود ده دقیقه پا شد که بره ولی از دهنش در رفت و گفت که طعم قهوه عالی بود. همین باعث شد که با اصرار بیش از حد من بمونه تا یه کاپ دیگه قهوه با هم بخوریم. این بار کنار قهوه یک شات سودا هم آمیخته با ویسکی گذاشتم و بهش تعارف کردم. بعد از اینکه قهوه رو خوردیم احساس کردم فضا داره گرم میشه که البته تاثیر پکیج بود که تازه رادیاتورها رو گرم کرده بود و هم تاثیر ویسکی.
احساس میکردم صورت امین هم گل انداخته، تا خواستم بلند شم که پنجره باز کنم تا هوا عوض بشه سرم گیج رفت و تلو تلو خوردم. امین ناخواسته پا شد و من رو گرفت توی بغلش تا به سمت مبل هدایتم کنه… واااااااااای نمیتونم اون لحظه رو توصیف کنم. بعد از چند ماه قرار گرفتن در آغوش گرم یک مرد… اون هم مردی که واقعا مرد بود… توی تمام این مدت که درگیر ماجرای من بود و از اوضاع من خبر داشت حتی یکبار هم نگاه ناجور به من نداشت. حالا من توی آغوشش خودم رو ول کرده بودم. اصلا نمیخواستم ازش جدا بشم. اون هم در نهایت آرامش من رو بغل کرده بود. روی مبل نشست و سر من رو روی پاش گذاشت و دستش رو به پیشونیم فشار میداد. بهش گفتم دارم از گرما خفه میشم… پا شد که بره برام از آشپزخونه آب بیاره. منم توی این فرصت روسری رو از سرم برداشتم دکمه های مانتوم رو باز کردم. از آشپزخونه با لیوان آب اومد به سمت اتاق و رفت که پنجره رو باز کنه، ولی تا نگاهش به لباس من افتاد منصرف شد و گفت ممکنه سرما بخورم. نشست پایین مبل و دستش رو زیر سرم گذاشت و کمی آورد بالا و کمک کرد تا بتونم از لیوان آب بخورم. دو سه قلپ که خوردم چشمام رو بازتر کردم و چهره آرومش رو بالای سرم دیدم. چند پانیه نگاهم به نگاهش گره خورد. دستم رو روی دستش گذاشتم و لیوان رو کنار کشیدم. اونم لیوان رو روی میز گذاشت. بهش گفتم میخوام بلند بشم. تا سرم رو کشید بالا ناخودآگاه لبهام رو روی لبهاش گذاشتم و چشمهام رو بستم. چند ثانیه مکث در همون حالت کافی بود تا جرقه احساس بین ما شکل بگیره… چشمهام رو یک لحظه باز کردم و دیدم اون هم چشمهاش رو بسته و داره با خودش کلنجار میره که ادامه بده یا نه؟؟
دوباره چشمهام رو بستم و لبهام رو باز کردم و با زبونم آروم روی لبهاش کشیدم. با اینکارم انگار کلید توی قفل انداختم و در قلبش رو باز کردم… نفهمیدم چه موقع و چطور نشست روی مبل و من روی پاهاش نشستم. فقط میدونم ثانیه ای هم لبهامون از هم جدا نشد. تنها کار اضافه ای که میکرد بازی با موهام بود. اصلا عجله ای برای پیشروی نداشت. دستش فقط روی سر و گردن و گوشهام جابجا می شد. مدام صورتم رو بو میکرد، موهام رو بو میکرد. یک عاشق همه چیز تمام بود. خودم دکمه های بالای پیراهنش رو باز کردم و از سرش کشیدم بیرون. هنوز رکابی تنش بود ولی شونه های مردونه ش دلم رو آب کرده بود.
دستی روی شونه هاش کشیدم و اون هم شروع کرد به نوازش شونه های من و آرام مانتو و تاپ من رو یکی یکی درآورد. در حین اینکار هر لحظه صورتم رو می بوسید و تنم رو نوازش میکرد. من هم رکابیش رو درآوردم و خودم رو انداختم توی بغلش. دستش رو پشتم گذاشت و نوازش میداد. آروم سوتینم رو باز کرد ولی از تنم جدا نکرد. با ناخنهاش آروم کمرم رو نوازش میداد و من رو غرق لذت میکرد. دیگه کنترلم دست خودم نبود، دستم بی اختیار به سمت کمربندش رفت. بازش کردم و شروع به مالیدن کیرش کردم، اونقدر ادامه دادم که مثل سنگ شد، داشت اذیت میشد، هر دو پا شدیم تا بتونه شلوارش رو دربیاره، به محض بلند شدن سوتین من هم روی زمین افتاد، چشمهاش خیره به سینه هام بود، بعد از چند ثانیه سرش رو آورد جلو و شروع به بو کردن . بوسیدن سینه هام کرد. من هم دست بردم جلو و شلوارش رو دادم پایین. خودش هم شورتش رو درآورد. یکدفعه نگاهش افتاد به شلوار من، بی اختیار شلوار و شورت من رو با هم کشید پایین. چون شلوارم تنگ بود، مجبور شد من رو بشونه روی مبل و خودش هم نشست پایین و شروع به بوسیدن و لیسیدن پاهام کرد. آروم آروم به سمت بالا اومد، داشت آتش عشق و شهوت در وجودم زبانه می کشید. سرش که وسط پام رسید یک نفس عمیق کشید و با گفتن یک آه زبونش رو گذاشت روی شیار کسم. با این کارش آه بلندی سر دادم و سرو رو دادم عقب. دیگه چیزی نمیفهمیدم، هرچی بود عشق بود و لذت. ابتکار عمل دست اون بود، دور تا دور کسم رو می بوسید و گاهی زبونش رو به شیار کسم میکشید، تمام تنم به لرزه افتاده بود و قلبم داشت از سینه بیرون میزد. اونقدر به اوج رسیدم که با چندتا تکون و انقباض شدید توی بدنم احساس کردم یه کیسه آب جوش زیر شکمم ترکید. تمام بدنم شل شده بود. دیگه نای حرکت نداشتم. امین فقط داشت پا و کمر و باسنم رو ماساژ میداد. بعد چند دقیقه منو مثل یه بچه بغل کرد و به سمت اتاق خواب برد. خونه رو خوب بلد بود، خودش تمام اساس رو آورده بود اینجا. من رو آروم روی تخت گذاشت و کنارم دراز کشید. دوباره مشغول نوازش و بوسیدنم شد، از لبهام شروع کرد به بوسیدن و بعد رفت سراغ گردن و لاله گوشم، بعد از کمی مکث دوباره رفت پایین تر تا رسید به سینه هام، بعد از کمی بوسیدن، نوک سینه م رو توی دهنش گذاشت و شروع به مکیدن و گاز گرفتن های ریز کرد… توی آسمونا بودم که دوباره رفت سراغ کسم، این بار تندتر لیس میزد و خیسش میکرد… طاقتم تموم شد بلند شدم و چرخیدم سمت کیرش، شروع کردم به بوسیدن و لیسیدنش از نوک کیرش تا زیر بیضه هاش…کیرش دل دل میزد… خوابدم و کشیدمش روی خودم… خیلی آروم کیرش رو میکشید روی شیار کسم، در نهایت آرامش فرو کرد تو، آروم و عاشقانه. بعد از چند رفت و برگشت، ریتمش رو تندتر کرد همین طور ادامه داد تا دیگه محکم می کوبید بهم… بعدش ازم خواست چهار دست و پا بشم و از پشت گذاشت توی کسم… وای که داشتم دیوونه میشدم. با هر ضربه، تخمهاش می خورد به کلیتوریسم، دیگه نمتونستم خودمو نگه دارم جیغ های ریز میزدم و تشک رو چنگ میزدم تا دوباره با چند انقباض و تکون ارضا شدم… اون هم انگار بخاطر ارضاء من تحریک بیشتر شده باشه، پا شد و روی کمرم خودش رو خالی کرد. با اینکه پیدا بود خیلی خسته شده، بلافاصله پاشد دستمال رو از روی پاتختی برداشت و کمرم رو تمیز کرد و خودش رو هم تمیز کرد و خوابید کنارم.
سرم روی بازوش بود و خوابم برد. تا بیدار شدم دیدم داره نگاهم میکنه، از خجالت آب شدم، تازه به خودم اومده بودم و فهمیدم چیکار کردیم. اما امین با آرامش همیشگیش بهم گفت ساعت خواب عزیزم. قند توی دلم آب شد. خوشحال بودم که به چشم یک هرزه نگاهم نمیکنه. رفتیم توی پذیرایی و روی مبل کنار هم نشستیم. همین طور که منو توبغلش گرفته بود بهم گفت: تو دیگه مال خودمی…
پایان

نوشته: پروانه


👍 31
👎 5
38401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

904065
2022-11-25 02:26:14 +0330 +0330

دوست داشتم داستانتو

0 ❤️

904076
2022-11-25 04:56:49 +0330 +0330

امین هستم یک خواجه 😁

1 ❤️

904102
2022-11-25 09:48:32 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

904103
2022-11-25 09:58:03 +0330 +0330

چقد من ب بقیه کمک کردم

ولی دریغ از ی حال ساده 🤒

1 ❤️

904107
2022-11-25 10:41:12 +0330 +0330

من با توهین به نویسنده های داستان ها مخالفم. ولی اکثر داستان ها به وضوح دروغ هستند و نویسنده هم تاکید داره اتفاق واقعی بوده. این توهین نویسنده به شعور خوانندگان واقعا آزار دهنده است.

0 ❤️

904115
2022-11-25 11:59:16 +0330 +0330

صبر ایوب داشته پدرسوخته

0 ❤️

904116
2022-11-25 12:00:35 +0330 +0330

سیرسلوک در آغوش امین ملوک
خوشمان آمد
بنویس

1 ❤️

904117
2022-11-25 12:14:39 +0330 +0330

این همه کمک رنگین کردیم یکی نداد ما بزنیم

1 ❤️

904155
2022-11-25 21:30:58 +0330 +0330

بسیار زیبا و جذاب بود احساسات قابل تحسینی داری و من خواننده باهات همذات پنداری کردم

0 ❤️

904160
2022-11-25 22:41:57 +0330 +0330

امین نقش من و داشته البته با این تفاوت من به همه نظر دارم ولی تا اجازه ندن نمیکنم ، روند داستانت خوب بود .
در مورد صحبت های ابتدایی هم باید گفت ، بحث داستان با خاطره جداست ، بحث فانتزی هم جدا
میاد داستان مینویسه با تخیلات داغون
خاطره با دروغ زیاد ، فانتزی هم هر چی باشه شخصا فحش نمیدم مگر به بیمار جماعت
تازه فحش که بد نیست نظرم اینه فحش بدن نقدم کنن عالی میشه

0 ❤️

904375
2022-11-27 06:43:56 +0330 +0330

خانم پروانه یا همون فریبا حیرانی ساکن کرج
تو همونی نیستی که ۲۶ سال زندگی با حمید شوهر ۵۰ ساله هنرمندت همون که بازیگر سینما و تاتر بود رو به خاطر حسین روشن کردار صاحب ۶۵ ساله بنگاه اهورا تو خلج‌آباد کرج به خاک سیاه کشوندی همونی نبودی که هجده سال حسرت بچه داشتی و بعد از ۱۸ سال صاحب یه پسر شدی که الان ۹ سالشه و همون پسر رابطه کثیف تو رو با مردهای مختلف به پدرش گفت و چتهای تو رو بهش نشون داد در حدی که مثل سگ ساعت ۵ صبح فرار کردی همونی نبودی که صاحب بنگاه حسین روشن‌کردار متاهل کفتار که کف مست کوص داغونته بهت جا داد میبردت باغ جاده چالوس میگاییدت در حالی که شوهر داشتی و برات وکیل فاطمه زارعی رو گرفت تا با نیرنگ شوهرتو آواره کنی که مجبور بشه شبها با پسرت تو پارک و کنار خیابون بخوابه حالا اومدی با آب و تاب از فتوحاتت میگی جنده خانم در حالی که شوهرت تو سیاه زمستون با پسرت تو یه پژوی داغون کنار خیابون میخوابن و روزها اسنپ میرن زندگی ارزش زیادی داره این شما جنده ها هستید که زندگی رو بی ارزش کردید
خیلی جالبه رسم شده با زن شوهر دار رفیق میشن براش وکیل میگیرن از تو بغل شوهرش در میارن تا چند صباحی باهاش خوش باشن ولی بدون این گوه خوریا ته نداره

2 ❤️

910763
2023-01-15 07:23:49 +0330 +0330

تمام زندگی من فدای یک پروانه
ایکاش امنیش بشم و دوباره برگرده

0 ❤️




آخرین بازدیدها